هشام مطر نويسنده ليبيايي است كه در لندن و نيويورك زندگي ميكند. دو رمان اتوبيوگرافي به نامهاي «در كشور مردان» (2006) و «آناتومي يك ناپديد شدن» (2011) نوشته است. هر دو داستان درباره زندگي پسري است در مصر و طرابلس دوران نوجوانياش را سپري ميكند- درست مثل مطر- و درباره ربودن پدرش از مصر جايي كه براي فرار از رژيم معمر قذافي به آنجا فرار كرده بود، است. اين اتفاق هم براي پدر مطر، فعال سياسي ليبيايي در سال 1990 روي داد. پس از اين اتفاق ديگر نشانهاي از او باقي نمانده بود. خاطرات هشام مطر با عنوان «بازگشت» (2016) كه جوايز بسياري را از جمله پوليتزر و فوليو براي اين نويسنده به ارمغان آورد، درباره بازگشت اين نويسنده پس از 25 سال به ليبي و بعد از سقوط دولت قذافي است. او به كشورش بازميگردد تا بفهمد چه اتفاقي براي پدرش روي داد. اين كتاب در ايران با ترجمه مژده دقيقي و از سوي نشر نيلوفر منتشر شده است. تازهترين كتاب مطر، «يك ماه در سيهنا»، خاطرهنامهاي كوتاه است كه وقايعش بين تكميل «بازگشت» و انتشار اين اثر روي ميدهد. مطر در اين كتاب سفر طولانياش را به شهر سيهنا براي ديدن نقاشيهايش شرح ميدهد. در متن پيش رو گفتوگويي را كه ليزا اوكلي، خبرنگار كتاب روزنامه گاردين به تازگي با اين نويسنده ترتيب داده است، ميخوانيد.
در جديدترين اثرتان از تجربه ديدن نقاشيهاي مكتب سيهنايي و محو و مبهوت شدن در گالري ملي لندن در 19سالگيتان نوشتهايد. نظرتان درباره آثار لورنزتي، دي پيترو و دي پائولو كه از نگاه شما مسحوركنندهاند، چيست؟
در آن زمان تازه پدرم را به شكلي دراماتيك و منكوبكننده از دست داده بودم كه البته اين اتفاق هم محرمانه بود. نميتوانستم دربارهاش حرف بزنم. بنابراين فكر ميكنم واكنشم به نقاشيهاي مكتب سيهنايي به اين امر مربوط است. به نوعي با ميلم به صاف و سادگي ادغام شدند. نكته بهشدت ابتدايي در مورد آنها و فارغ از نوعي آشفتگي بود؛ به نظر ميرسيد از دنياي ديگر آمدهاند و بسيار آشكار و صريح و ترديدآميز بودند و رضايت ندارند. اين موضوع برايم خوشايند بود. دقيقا احساسي كه داشتم بود؛ احساس صريح بودن نداشتم، احساس رضايت نداشتم.
در نوجوانيتان چقدر موزهها و گالريها برايتان مهم بودند؟
اگر به آنها يا كتابخانههاي عمومي دسترسي نداشتم، حالا زندگيام شكل ديگري داشت. هيچ پولي نداشتم بنابراين موزهها نه تنها به مكاني براي ارايه ايدهها و لذتبخشي و فرهنگ بدل شدند بلكه برايم به مثابه يك پناهگاه بودند؛ جايي كه ميتوانستم بدنم را گرم كنم و ساعت ناهارم را در آنجا سپري كنم. وقتي دانشجو بودم وقت ناهار به گالري ملي ميرفتم و به مدت يك هفته هرروز ساندويچم را جلوي عكس بهخصوصي ميخوردم. هفته بعد سراغ تصوير ديگري ميرفتم. از اينكه مقصد و مقصودي داشتم لذت ميبردم و در نتيجه عكسي كه به آن نگاه ميكردم شبيه به رويارويي با كسي شد كه حرفهاي بهخصوصي را در آن روز به من گفته بود كه روز قبل نگفته بود. اين عادت با من ماند. گاهي چند ماه يا گاهي يك سالي را صرف تماشاي يك تصوير در يك گالري ميكنم.
يك سال تمام به يك تصوير نگاه ميكنيد؟
تقريبا همينطور است. براي مثال در حال حاضر به تماشاي پرترهاي اثر ولاسكس در موزه متروپوليتن ميروم كه چهره خوان د پاريخاست كه زماني برده ولاسكس بود. دي پاريخا عرب بود و ولاسكس اربابش اما او نقاش خوبي بود بنابراين ولاسكس از او خوشش ميآيد و كارش را تحسين و آزادش ميكند. تصويري پيچيده است چون تصوير دو انساني است كه در جامعه يكسان نيستند اما در مقام انساني برابرند. با تصاويري كه اشتياقم را تقويت كنند، مانند همين پرترهاي كه گفتم، نكات بسياري در آنها نهفته است آنقدر كه متنوع، تصادفي و پيچيدهاند.
در كتاب خاطرهنامهتان شرح دادهايد كه چطور طي سالها كمكم سيهنا در ذهنتان به مكان «مقدس تغييرپذيري» تبديل شده است؛ اين حس مثل احساس مومني است كه نسبت به مكه، رم يا اورشليم دارد. پس از 25 سال كه اشتياق ديدن اين شهر در دلتان ميجوشيد به آن بازگشتيد. چه احساسي داشتيد؟
حسي تمثيلي داشتم. منظورم اين است كه شهر شبيه به فضايي خيالي بود، استعارهاي كه ميشد براي مقصود من متناسب باشد. فكر ميكنم پيش آمدن اين نوع روياروييها بسيار نادر باشد. شايد يكي از ما در مسيري معين باشيم كه در آن مسير با كتابها، آدمها، مكانها و آثار هنري بهخصوصي برخورد كنيم. در لحظهاي مشخص، ما و آنها احيا و زنده ميشويم. با آثار هنري، كتاب و آدمهاي بينظيري هم برخورد كردهام اما در لحظهاي اشتباه و هيچ اتفاقي نيفتاده است. بعد، در موقعيتي متفاوت مثل اين است كه براي نخستينبار ميبينيشان و چيزي در موردشان برايت دستيافتني ميشود. بودن در سيهنا از آن روياروييهاي جادويي بود كه احساس سرزندگي و از طرفي احساس كردم اين منطقه با شور و ذوق من زنده شده و در حال نشان دادن عكسالمعل است.
در برههاي از سفرتان متوجه شديد كه سيهنا به مكاني براي عزاداري براي پدرتان تبديل شده است؛ كسي كه وقتي به ليبي سفر كرديد قادر به يافتنش نبوديد. كمي درباره اين موضوع برايمان صحبت ميكنيد؟
يكي از پيچيدگيهاي اطمينان نداشتن از اينكه چه اتفاقي بر سر پدرم آمد اين بود كه دقيقا نميداني مرز ميان اميدت براي زنده يافتن او و نياز به عزاداري براي مرگ او كجاست؟ در سيهنا احساس كردم به اين نقطه رسيدهام. ناگهان باور راسخي در وجودم شكل گرفت كه او مرده است. ميتوانستم مرگش را بپذيرم و همچنين با احتمال قوي اينكه هرگز قادر به پيدا كردن جسدش يا فهميدن اينكه چه اتفاقي برايش افتاد، كنار آمدم.
به راحتي مينويسيد؟
نوشتن برايم هم دشوار است و هم آسان. چيزي كه آن را دشوار يا آسان ميكند هنوز برايم مشخص نشده است. چيزهايي درباره بالا بردن شانس آسانتر كردنش ميدانم.
چه چيزهايي؟
وقتي نوشتهام درباره خودم نيست. عادت داشتم به اين فكر كنم كه اگر پاراگراف افتضاحي نوشتم پس آدم افتضاحيام، نويسنده افتضاحيام و دلسرد ميشدم؛ اتفاقي نابجا و از روي خودشيفتگي است. بايد با اين احساس كه در حال خدمتي، تركيبي از فروتني و حقشناسي و اينكه نخواهي كسي از كارت تعريف كند، سراغ كارت بروي.
روي ميز پاتختيتان چه كتابهايي است؟
روي پاتختيام يك كپه كتاب جمع نكردهام. قبل از اينكه بخوابم كم ميخوانم و معمولا شعر است. در حال حاضر مجموعه آثار والاس استيونز را ميخوانم چون شيفتهاش هستم. به نظرم آثارش با ظرافت و شگفتآورند. دوست دارم بگويم آثار شاعر جديدي را ميخوانم كه هيچكس نميشناسدش اما ...
كدام رماننويسها و نويسندههاي كتابهاي غيرداستاني اين روزها را تحسين ميكنيد؟
رماننويسها: پيتر كري براي انرژي و قاعدهمندياش. خابير مارياس براي هوشمندي و ايدههايش. كولم تويبين براي عمق احساسات، دقت و ريزهكاريهايش. الي اسميت براي ذهن و سبكش. رسالههاي آدام فيليپس براي آزاديشان، رسالههاي سوتلانا آلپرز در باب هنر و اشعار كريستين ويمن.
آخرين كتاب شاهكاري كه خوانديد چه بود؟
اين اواخر بازخوانيهاي متعددي كردهام چون (در كالج برنارد بخشي از دانشگاه كلمبياي نيويورك) تدريس ميكنم. در حال حاضر و. ج. سبالد، سوتلانا الكسيويچ و جوزف كنراد كه خارقالعاده است، ميخوانم. همچنين «در جستوجوي زمان از دست رفته» پروست را بازخواني ميكنم؛ تمام كتابهايش را. به نظرم پروست فوقالعاده است.
آيا نوشتنتان از تدريس در دانشگاه تغذيه ميكند؟
فقط يك نيمسال تحصيلي را تدريس كردهام اما به نظرم جالب است چون نكات زيادي را ياد ميگيري و چيزي بيشتر از ديدن يك سالن پر از ذهنهاي جوان روشن كه به متقاعدشدن نيازي ندارند، حالم را خوب نميكند؛ ميآيند، ميخواهند بخوانند، ميخواهند ياد بگيرند. كلاس درس به مكاني از احتمالات بينهايت بدل ميشود. كلاس درس پادزهري است براي داشتن سياستمدارهايي كه داريم و اتفاقهايي كه در جهان اطرافمان روي ميدهد.
رمان كلاسيكي وجود دارد كه از نخواندنش شرمسار باشيد؟
رمانهاي زيادي نخواندهام. خواننده كندي هستم اما احساس شرمساري نميكنم فقط از حضور اين الماسها نه فقط كتاب بلكه نقاشي و موسيقي در كنارمان كه هنوز منتشر نشدهاند، هيجانزدهام.
در كودكي چه نوع خوانندهاي بوديد؟
شعر زياد ميخواندم. اولين رماني كه خواندم خارج از چارچوبهاي مدرسه بود چون 18 سالم بود. آن زماني گاهي عقيده داشتم كه نثر فرم نازلتر ادبيات است كه اشتباه ميكردم و اگر واقعا ميخواهي محتواي مناسب بخواني بايد سراغ شعر بروي.
به جوانها چه كتابي را پيشنهاد ميدهي؟
عاشق اولين داستانهاي كوتاه ايتالو كالوينو هستم. حدود يك يا دو صفحه هستند و معمولا درباره زماني هستند كه در آن ضابطهاي وارونه ميشود. با هوشمندي و نهايت شوخطبعي نوشته شدهاند. وقتي خواهرزادههايم جوان بودند اين داستانها را برايشان ميخواندم.
بهترين كتابي كه به عنوان هديه دريافت كردهايد، چه بود؟
همسرم، ديانا مطر كه هنرمند است، كتابي تكنسخهاي برايم تهيه كرده كه شامل 100 عكسي ميشود كه خودش از ليبي گرفته است. اين جلد كتاب از هر لحاظ بينظير است.