يك چك وعدهدار به دست يك آدم ناتو داشتم و آن روز صبح که به تقویم بغلیام نگاه کردم دیدم روز پرداخت چك آن باباست و اگر پول را تا ساعت هشتونیم به بانك نرسانم، مامور اجرا و پاسبان جلب درِ خانهام را از پاشنه خواهند کند. هولهولکی لباس پوشیدم و به در دکان بقالی سرگذر که با او حساب نسیه داشتم رفتم و يك چك وعدهدار به او دادم و مبلغ دویست و هشتاد تومان از او گرفتم که به حسایم بریزم و موقتا چك وعدهای قبلی را واریز کنم تا سر فرصت فکری به حال این چك تازه بکنم که خدا ذلیل کند هرکسی را که این کار را باب کرد!
پول را در جیبم گذاشتم و سوار اتوبوس شدم و در ایستگاه مورد نظرم پیاده شدم و چون بانکی که من در آن حساب داشتم با ایستگاهی که در آن پیاده شده بودم در خیابان فاصله داشت، ناچار بودم که این مسافت را پیاده طی کنم.
کمرکش راه، چشمم به جمعیتی افتاد که سر به هوا داشتند و چیزی را در آسمان بههم نشان میدادند. اول خواستم جمعیت را ندیده بگیرم و بگذرم، اما این حس کنجکاوی لعنتی که در همه ما هست و ما را به کارهایی وامیدارد که کوچکترین ارتباطی با زندگی ما ندارد، نگذاشت. با اینکه دوسه قدم از جمعیت دور شده بودم دلم آرام نگرفت که به آسمان نگاه نکنم و شیئ مرموزی که عدهای را به خودش مشغول داشته بود نبینم.
لاعلاج ایستادم و سرم را به طرف آسمان بلند کردم اما جز آسمان صاف و چند تکه ابر پراکنده چیزی بالای سرم ندیدم. نگاهی به جمعیت سر به هوا کردم و دنباله نگاهم را در خط سیر نگاه آنها انداختم ولی متأسفانه باز هم چیزی ندیدم. همانطور که سرم به هوا بود پسپسکی به طرف جمعیت پیش رفتم... و دیدم نهخیر! آنها چیزی را میبینند و بههم نشان میدهند که من نمیبینم.
سعی کردم با شنیدن حرفهای آنها و آدرسی که آنها از محل شیئ بههم میدهند و بهاصطلاح از طریق گوش آن شیئ مرموز را پیدا کنم. جمعیت هم هر لحظه بیشتر میشد و ملت بیکار برای دیدن شیئ مرموز تلاش میکردند.
آنها که شیئ را پیدا کرده بودند به کسانی که اطرافشان ایستاده بودند با آدرس نشان میدادند که: ببين... ببین! این سرانگشت من کجاست!... دیدی؟
- آره.
- خب... اون لکه ابر رو میبینی که شکل سر شتره؟
- آره آره.
- آها... یه هوا بیا پایینتر، به طرف مغرب... دیدی؟
- نه... آها... آها... دیدم!
ای داد و بیداد! پس شیئی در آسمان هست که همه میبینند الا من! برای من مایه سرشکستگی بود که همه با چشمهای فندقیشان آن شیئ را ببینند و من با يك جفت چشم درشت و براق نبینم!
... کمی چشمهایم را مالیدم و پلكهايم را هم گذاشتم که بهاصطلاح چشمم به تاریکی عادت کند و بعد که باز میکنم در دنیای روشنتری آن شیئ را پیدا کنم، ولی این کار هم فایده نبخشید، چون وقتی مردمك چشمم از تاریکی زیر پلكها درآمد و به آسمان شفاف و آبی افتاد هوا، منقلب در عدسی چشمم منعکس شد و هزاران هزار شیئ ریز و گرد و دراز نقرهایرنگ جلو چشمم شروع کردند به پایین و بالارفتن... یعنی چه؟... اینکه بدتر شد!
اما من ولکن معامله نبودم که شیئنادیده از میدان دربروم. چپیدم لای جمعیت و چانهام را روی شانه مردی که با انگشتش آن شیئ را به دیگران نشان میداد گذاشتم و خط سير انگشت بابا را تعقیب کردم. چشمهایم به سوز افتاده بود و آب از گوشههایش سرازیر شده بود، اما چیزی که آنها میدیدند من نمیدیدم. حوصلهام سررفت. با التماس به مردی که آن شیئ را به دیگران نشان میداد گفتم:
- قربونت بگردم! به من هم نشون بده! كوش؟
مرد بدون اینکه چشم از آن شیئ مرموز معلق در آسمان بردارد و سرش را به طرف من برگرداند، آمرانه و محکم گفت:
- بیا جلو من وایسا تا نشونت بدم!
تلاشی کردم و از لای جمعیت درهمچپیده، راهی بغل مردك راهنما که خبر مرگش انگار میخواست خانه کعبه را بین دو انگشتش به من نشان بدهد، باز کردم و جلو او ایستادم.
گفت: این انگشت من رو میبینی؟
گفتم: بله.
به خيالم آن شیئ لعنتی به سرانگشت مردك چسبیده، زل زدم به سرانگشت مردك، يك انگشت پت و پهن، کت و کلفت، بیریخت و كبرهبسته، که يك ناخن کزخورده و چروکیده به سرش چسبیده بود دیدم... که دلم بههم خورد.
گفت: همين سرانگشت من رو بگیر و برو بالا! چهار انگشت پایینتر از اون لکه ابر... به طرف مغرب... ببین، ببین... داره میره بالا... دیدی؟... گرده، رنگش نقرهایه... قد يه فندقه... داره میره به طرف کره مریخ... ندیدی؟
گفتم: نه!
چرا دروغ بگویم و چیزی را که ندیدم بگویم دیدم؟! مرد ناراحت شد و گفت: مگه کوری؟ چطور نمیبینی؟!
عرق شرم و حقارت بر پیشانیام نشست. در مقابل دیگران احساس کوچکی کردم و برای اینکه مبادا مردك بیشتر عصبانی بشود و آن شیئ را به من نشان ندهد، گفتم: خب میبخشين آقا، نمیدونم امروز چطور شده که احساس میکنم چشمم کمی ضعیف شده...
مردك با بیاعتنایی گفت: باباجون... اوناهاش... ببین... آ... آ... داره میره به طرف بالا... دیدی؟
از هولم و برای اینکه مردك اینمرتبه متلك آبنکشیدهتر و احيانا فحش خواهرمادر ندهد گفتم: آره... آره... آره... دیدم... دیدم... اوناهاش... داره میره بالا... بغل اون لکه ابر که شکل سر شتره... قد یه فندقه... رنگش نقرهایه...
به دنبال این کشف ناکرده من، آنها که قبل از من آن شیئ مرموز را دیده بودند و با مشخصات کامل به دیگران نشانش میدادند به طرف من هجوم آوردند که: كوش؟! کوش؟! تو دیدی؟ کجاست؟
... اینجا بود که احساس غرور کردم و خودم را يك سر و گردن بلندتر از دیگران دیدم. سینهای پیش دادم و دستم را بلند کردم و به سیاق کار دیگران چهارانگشتم را کف دستم خواباندم و فقط انگشت اشارهام را راست نگهداشتم و شیئ مرموزِ نبوده را به دیگران نشان دادم که: اوناهاش... چطور نمیبینی؟!... خوب نگاهش کن... میبینیش، بغل اون لکه ابر که شکل سر شتره... داره میره بالا... قد یه فندقه...
و همینکه سر جمعیت را گرم پیدا کردن شیئ مرموز دیدم، از زیر دست و پایشان گریختم. نگاهی به ساعتم کردم و دیدم ساعت نهونیم است و يكساعت از وقت چك من گذشته است. نفهمیدم بقیه راه را چطور طی کردم. به بانك رسیدم. دست به جيب عقب شلوارم بردم که پولها را به حساب بگذارم؛ دیدم دویست و هشتاد تومانم نیست... دماغم تیر کشید، سرم به چرخ افتاد... گوشهایم شروع کرد به سوت کشیدن! دیدی چطور شد؟ جیبهایم را گشتم، آسترهای جیبم را یکییکی وارونه کردم؛ پولها نبود که نبود... با لکنت زبان از مسوول حسابهای بانك پرسیدم: آقا! بابت حساب شماره فلان از صبح چکی نیاوردند؟
نگاهی به دفتر و دستکش کرد و گفت: چرا، ساعت هشت يك چك دویست و هشتاد تومانی آوردند که موجودی نداشت؛ روی چک برگشتی زدیم... حالا پول آوردین که به حساب بذارین؟
مثل اینکه مردك سر صبح به کلهپزی رفته بود! گفتم: بله، آورده بودم که به حساب بریزم اما...
گفت: اما منصرف شدین؟
دیدم حوصله سوال و جواب و چك و چانه زدن با مأمور بانك را ندارم، بدون اینکه جوابش را بدهم از بانك بيرون آمدم. بغض گلویم را گرفته بود. حواسم کار نمیکرد. سرم روی تنهام سنگینی میکرد و با اینکه میدانستم از دویست و هشتاد تومان نازنینم خبری نیست، معذلك در نهایت سماجت و کنجکاوی جیبهایم را میگشتم.
... یکوقت دیدم به همان جایی رسیدم که نیمساعت قبل برای پیدا کردن آن شیئ مرموز در آسمان تلاش میکردم. نگاه کردم؛ همه بودند و بلکه اضافهتر هم شده بودند و با انگشت آن شیئ مرموز را در آسمان بههم نشان میدادند و فقط مردك انگشت پتوپهنی که شیئ لعنتی را به من نشان داد نبود!
لحظهای کنار جمعیت ایستادم و شروع کردم به نگاه کردن جمعیت سربههوای سادهدل بدتر از خودم.
مردی که کنار دستم ایستاده بود پرسید: شما دیدین؟
گفتم: آره دیدم... تو هم اگر کمی صبر کنی نشونت میدن!
... چهار روز دویدم تا پانصد و شصت تومان پیدا کردم و يك چك وعدهدار دیگر دادم و از آن محل، هم دویست و هشتاد تومان طلبکار اولی را دادم و هم دویست و هشتاد تومان بقال سر گذر را پرداختم، ولی از آنروز که در خیابان راه میروم، هرکجا لکه ابری در آسمان میبینم يكهوا پایينترش را به طرف مغرب نگاه میکنم، بلکه شیئ لعنتی را پیدا کنم.
(از: مجموعهداستان «پهلوان محله»/ با عنوان «شیئ مرموز»/ چاپ سوم: انتشارات امیرکبیر، 1358)