به بهانه انتشار كتاب «ماركس و اخلاق»، نوشته فيليپ كين، آلن وود و توني برنز
ماركس روياروي ماركس
بهروز سلامتي
كارل ماركس (1818-1883 م.) بدون شك تاثيرگذارترين انديشمند معاصر جهان است. انديشهها و آثار او خيلي زود از ميانه قرن نوزدهم اروپا به سراسر جهان گسترش يافت و با مهمترين رويدادها و تحولات گسترده سياسي و اجتماعي و فرهنگي سراسر دنيا پيوند خورد. تاثير تفكرات او تا به امروز در عرصههاي گوناگون علوم انساني مشهود است و كماكان آثارش دستكم در ميان صاحبنظران و علاقهمندان چند شاخه اصلي از علوم انساني يعني فلسفه، جامعهشناسي، اقتصاد، تاريخ و علم سياست، به وفور خوانده ميشود و مورد بحث قرار ميگيرد. انديشههاي ماركس در شاخههاي متكثر و متنوع حوزه فلسفه نيز مورد نقد و ارزيابي قرار ميگيرد. يكي از اين شاخهها، فلسفه اخلاق است. پرسش كليدي در زمينه فلسفه اخلاق آن است كه نگرش ماركس به اخلاق چيست؟ آيا در نگاه ماركسي جايي براي اخلاق باقي ميماند؟ اخيرا نشر ژرف مجموعهاي از مقالات را با عنوان ماركس و اخلاق با ترجمه پوريا گلشناس منتشر كرده است. طرح پرسشي كه در اين كتاب صورت گرفته، بسيار جالب و بديع است. پرسش اين است كه آيا ميتوان گفت ماركس انديشههاي اخلاقي يا فلسفه اخلاق داشته است؟ پاسخ به اين پرسش بسيار دشوار است و نكته جالب مقالههايي كه در اين كتاب ترجمه شدهاند، اين است كه مولفان و شارحان ماركس، اين سوال را از منظرهاي گوناگوني مطالعه كردهاند. مطالعه اين كتاب آشكار ميكند كه هر پاسخي به اين سوال، چه پيامدهاييها را در پي خواهد داشت در ادامه اين مساله يا طرح پرسش را مختصرا شرح ميدهيم.
بدبيني ماركس به سنتها
ميدانيم كه ماركس اساسا نسبت به بينشهايي كه به مسائلي چون باورها، سنتهاي اجتماعي، قوانين كلاسيك و نظريههاي عدالت اجتماعي و سرانجام اخلاقيات مربوط ميشوند، چندان خوشبين نيست. مثلا در همين كتاب، چنين نقل قولي از ماركس آمده است: «در قاموس ما سوسياليسم دركناشدني است، زيرا سوسياليستها مخالف خودخواهي به خاطر ازخودگذشتگي يا از خودگذشتگي به خاطر خودخواهي نيستند. همچنين اين تضاد را به نحوي احساساتي و يا با صورت ايدئولوژيكي گزاف، در نظريهپردازي بيان نميدارند؛ بلكه منشأ مادي آن را نشان ميدهند و با طرح اين منشأ، اين مساله به خودي خود از ميان ميرود. سوسياليستها، هيچگاه همچون استيرنر، پندِ اخلاقي نميدهند. آنها به مردمان فرمان اخلاقي نميدهند كه ديگري را دوست بداريد، خودخواه نباشيد و غيره؛ بلكه وارونه [برعكس]، آنها به خوبي آگاهند كه خودخواهي، به همان اندازه كه ازخودگذشتگي، در شرايطي مشخص، صورتِ ضروري خودْپيشبري افراد است.» واقعيت اين است كه نزد ماركس، بسياري از همان باورهاي سنتي است كه سرمايهداري را قوام بخشيده و با طبيعي جلوه دادن مالكيت خصوصي، نابرابري ميان افراد بشر را اشاعه داده است.
بايد و نبايد ماركسي
در ابتدا بايد توضيح دهيم كه در چنين متني منظور از اخلاق چيست. با اين حال با توجه به معناي عمومياي كه از اخلاق سراغ داريم، ميدانيم كه اخلاق از «بايد»ها حرف ميزند، يعني شامل گزارههاي امري يا دستوري است، نه گزارههاي خبري. حالا اين گزاره را در نظر بگيريد: «يك جامعه خوب بايد چنين و چنان باشد». اين يك گزاره دستوري است و بنابراين با يك نظريه اخلاق در پيوند است. با اين اوصاف، ميدانيم كه ماركس حامي كمونيسم و اشتراكگرايي است و نظام سرمايهداري را سرسختانه نقد ميكند، پس مثلا ميتوانيم بگوييم ماركس بر اين باور است كه «بايد جامعه سوسياليستي را بسازيم». حالا بايد پرسيد چرا بايد به فكر يك وضعيت سوسياليستي باشيم؟ چرا بايد شيوههاي توليد را تغيير دهيم و فاصله طبقاتي را از ميانبرداريم؟ چرا بايد جامعه نابرابر را از ميان برداريم؟ به نظر ميرسد پاسخ به اين سوالات، همگي پاسخهايي خواهد بود درباره اخلاق. بنابراين از آنجايي كه ماركس بر اين باور است طبقه كارگر ميبايد به واسطه مبارزه طبقاتي، جامعه سوسياليستي را محقق كند، داراي يك نظريه اخلاقي است. به اين ترتيب، ماركس ناگزير از ارايه يك نظريه اخلاقي ايدهآليستي است؛ زيرا خواهان تغيير مناسبات مادي موجود و مبتنيساختن اين مناسبات بر ايدههاي ناموجود سوسياليستي است. ماركس ايدهآليستي اخلاقگرا است، حتي اگر خودش منكر اين باشد.
منتقد ايدهآلگرايي
واقعيت اين است كه به سختي ميتوان ماركس را اينگونه توصيف كرد، زيرا او به شدت مخالف و منتقد ايدهآلگرايي است؛ يعني نميپذيرد كه بگوييم ميتوانيم جامعهاي را در ذهنمان تصور كنيم (ايدهآل) و جهان واقعي را بر همين ايدهآل مبتني كنيم. چنين تصوري بسيار خام به نظر ميرسد؛ بيشتر شبيه همان چيزي است كه خود ماركس «سوسياليسم تخيلي» مينامد و همان طور كه در نقلقول بالا ديديم، آن را نقد ميكند. همانگونه كه ميدانيم، از نظر ماركس هر آنچه در واقعيت تعين مييابد و به عبارت ديگر، هر آن چيزي كه در واقعيت ميبينيم، همان امر روبنايي است. اگر بخواهيم به زبان خود او نزديكتر شويم، همه مناسبات اجتماعي پيامد مناسبات توليدِ مادي است. اين ايده (اگرچه در اينجا به شكل هولناكي سادهسازي شده است)، همان ايده مركزي «ماترياليسم تاريخي» است. همان چيزي كه ماركس خودش را به آن مقيد ميداند. در اين رويكردِ ماركس، به نظر ميرسد كه همه چيزهايي كه در جهان واقعي رخ ميدهند، پيامدهايياند كه از مناسبات توليد حاصل شدهاند. اين مناسبات و به عبارت دقيقتر، اين شيوه توليد در پي چيست؟ در پي برطرفكردن نيازهاي بشر. از نظر ماركس، انسان طبيعت را تغيير ميدهد تا نيازهايش را برطرف كند.
دترمينيسم و اخلاق
حالا مساله در اينجا است كه اين شيوه توليد، درواقع در پي برطرف كردن نيازهاي طبقهاي خاص است؛ يعني در جامعه سرمايهداري، شيوههاي توليدِ مادي و مناسبات اجتماعي به گونهاي تنظيم ميشوند تا «منافعِ خصوصي» كه متعلق به يك طبقه خاص يعني سرمايهدارها است، برطرف شوند. حالا روشن است كه در اينجا تضادي وجود دارد، زيرا شيوه توليد و منافعي كه از آن حاصل ميشود در يد يك طبقه خاص قرار گرفته است. دو سوال اساسي وجود دارد؛ يكي اينكه اين «شرايط مادي» زندگي بشر چگونه شكل گرفته است و سوال ديگر اينكه آيا ميتوان اين شرايط را تغيير داد؟ اگر از نظر ماركسِ بخواهيم به اين سوال پاسخ دهيم به هر حال در جهان واقعي كه ما امروز در آن زندگي ميكنيم، اين شيوه توليد مادي است كه وضعيتِ مادي را تعيين ميكند؛ به عبارت ديگر، تغيير اين وضعيت در دست من و شما نيست. در اينجا با گونهاي «جبرگرايي» (determinism) روبهرو هستيم كه در نظريههاي «اخلاقِ آييني» (ethics) سابقه ديرينهاي دارد. حالا ميتوانيم رويكرد ماركس را اين گونه توضيح دهيم: چون هر آنچه در واقعيت تعين يافته پيامد شيوه مادي توليد است، پس روابط علي و سببي كه در واقعيت برقرارند روابطي ضرورياند و همگي نتايج ضروري مناسبات مادي جهان هستند. آيا ميتوانيم اين شرايط را تغيير دهيم؟ پاسخ اين سوال ساده است: نه! ما نميتوانيم در اين روابط ضروري دست ببريم، زيرا تاريخ روابط مادي و ضروري خاص خودش را دارد و ميان اين روابط رابطه علي و ضروري برقرار است. در اينجا بايد بپرسيم كه با اين اوصاف، وضعيت مقوله «آگاهي طبقاتي» چه ميشود؟ آيا خود اين آگاهي هم در زمره همان امور برساخته روبنايي و حاصل از مناسبات مادي توليد نخواهد بود؟ در اينجا اخلاق به آن معنايي كه در آغاز آمد، بيمعنا خواهد شد.
اوهام ايدئولوژيك
اما وضعيت «بايد»ها چگونه است؟ زيرا اگر من بگويم «جامعه بايد چنين و چنان باشد»، لازمه درستي اين جمله اين است كه افراد را در تحقق چيزي كه تا كنون محقق نشده است، مختار بدانم. بايدها به آنچه «هست» مربوط نميشوند، بلكه آشكارا به «آنچه بايد باشد» اشاره ميكنند. خب در اين رويكرد اخلاق چه معنايي خواهد داشت؟ پاسخ ماركس ساده است: اوهام ايدئولوژيك! اين تفسيري بسيار ساده است از همان چيزي كه «مادهگرايي تاريخي» ناميده ميشود. اين مساله از جمله نقدهايي است كه به ماركس ميشود و بنابر آن، جبرگرايي تاريخي را به او نسبت ميدهند و البته پيچيدگيهاي بسياري دارد. در كتاب «ماركس و اخلاق» به تفصيل به اين مساله پرداخته شده است. فيليپ كين اشاره ميكند كه ماركس متأخر، يعني پس از نگارش «ايدئولوژي آلماني» چنين رويكردي را اتخاذ ميكند. نكته جالب اينجا است كه در چنين وضعيتي چگونه ميتوان از «آگاهي پرولتاريا» حرف زد؟ در مادهگرايي تاريخي، هرگونه ايده و هرگونه آگاهي، حاصل از شيوه مادي توليد است. در چنين شرايطي فلسفه ماركس چه وضعيتي خواهد داشت؟ ايدههاي ماركس بهخوديخود برآمده از شرايط و مناسبات مادي توليد و كمونيسم نيز يك وهم ايدئولوژيك خواهد بود، زيرا اين ايده وهمانگيز را ميپروراند كه بايد واقعيت مادي را بر ايدهها مبتني كنيم، در حالي كه همه چيز به ضرورت برآماده از مناسبات توليد است و در اين ميان ايدهها هيچ نقشي نخواهند داشت.
ماركس كانت كيش
فيليپ كين همچنين اشاره ميكند كه ماركس متقدم يا ماركس جوان باورهاي اخلاقي متفاوتي دارد: از نظر ماركس، در نوشتههاي آغازينش، «اخلاق مبتني است بر خودآييني ذهنِ آدمي» و آزادي «جنسِ ذاتي همه موجودات روحاني» است. كين مينويسد: «كانت و ماركس از بسياري جهات با هم همراهند و در معنايي بسيار ويژه، ماركس در بهكارگيري مفهوم امر مطلق، كانتكيش است». «امر مطلق» مقولهاي است در فلسفه كانت كه توضيح آن در اين مقال نميگنجد، اما يك شرط اصلي آن، اصل «كليتبخشي» است. به عبارت سادهتر، شما هميشه بايد اين اصل اخلاقي را در نظر داشته باشيد كه هر عملي كه انجام ميدهيد، بتوانيد آن را به صورت يك قانون كلي درآوريد؛ يعني يك ضابطه اخلاقي عمومي كه همه مردم هم بتوانند مثل شما همان كار را انجام دهند. اما اين باور كانت چه نسبتي با فلسفه ماركس دارد؟ كين توضيح ميدهد كه «بهرهكشي انسان از انسان»، يعني همان چيزي كه ماركس «ازخودبيگانگي» ناميده است، به اين دليل كه يك مساله اخلاقي است، مبتني بر همين اصل در فلسفه اخلاق كانت است. اين توضيح به اين ميانجامد كه ريشه هر دو رويكرد اخلاقي را بايد در «ذاتگرايي» ارسطويي بجوييم. يك چيزي براي آنكه از خودش بيگانه شود، خودش در ابتدا بايد چيزي باشد، يعني ذاتي داشته باشد. مثلا يك انسان چگونه از خودش بيگانه ميشود. به نظر ميرسد انساني كه به بردگي گرفته شده باشد، از شأنيت انسانياش كاسته شده، طوري كه انگار انسان بودنِ او از او ربوده شده و به عبارت ديگر از ذات خودش بيگانه شده است، بنابراين ذات اين انسان نه آن چيزي كه اكنون هست (برده) بلكه آن چيزي است كه بايد باشد (انسان آزاد). پس ذات انسان يك مفهوم است. در اينجا مجال تحليل بيش از اين درباره پيوند ماركس و با كانت و ارسطو وجود ندارد، اما علاقهمندان به اين بحث، با مطالعه كتاب با بحثها و رويكردهاي متنوعي مواجه خواهند شد كه شايد تا پيش از اين كمتر به آنها پرداخته شده است. اما با همين تصور بسيار موجز و خلاصه كه در اينجا به دست داديم، ميتوانيم توضيح تازهاي درباره ايده تحقق جامعه سوسياليستي مطرح كنيم. با توجه اصل اخلاقي كانت در اينجا «نفع خصوصي» بايد جاي خود را به «نفع عمومي» بدهد. اگر چنين وضعيتي محقق شود، انسانها با هم برابر خواهند بود و فاصله طبقاتي از ميان خواهد رفت. برآورده ساختن نيازهاي طبقه كارگر، پيگيري همان «نفع عمومي» است، زيرا نيازهاي طبقه كارگر، همان نيازهاي ذاتي بشرند؛ يعني همان نيازهاي ضروري كه بشر براي زندگي به آنها نياز دارد و اين نيازها شبيه خودخواهي و زيادهخواهيهاي طبقههاي بالادست نيستند.
تضاد در انديشه ماركس
حالا با ملاحظه اين رويكردها ميتوانيم يك تضاد اساسي را دريابيم. اگر ماركس ميگويد انسان از ذات خودش بيگانه شده است و اصل اخلاقي كانتي را مطرح ميكند، پس اين گفته به اين معنا است كه ما بايد وضعيت تحقق يافته مادي را با وضعيت ايدهآل اخلاقي تطبيق دهيم. همچنين، قائل شدن به مفهوم ذات، خودش نشان از قائلشدن به يك مفهوم مابعدالطبيعي دارد كه با رويكرد مادهگرايي سنخيت ندارد. زيرا مثلا ذات برده، برده بودنش نيست (يعني چيزي كه تحقق يافته و مناسبات مادي توليد به آن منجر شدهاند) بلكه انسان بودنش است (يعني آنچه تحقق نيافته و باعث بيگانگي او از خودش شده است).
به نظر من، همانگونه كه اين شارح ماركس، فيليپ كين، در اين كتاب نشان ميدهد، انديشههاي ماركس جوان با ماركس جاافتاده در تضاد قرار ميگيرند. اين تضاد را در همين جمله مشهور ماركس كه در پشت جلد كتاب هم چاپ شده، ميتوان يافت: «اگر آدمي همه دانش و خرد خويش را به واسطه جهاني ترسيم كند كه معاني و تجارب را از آن به دست ميآورد، پس براي سامان بخشيدن به جهان تجربي كه او بدين طريق در آن زيست ميكند و به آن خو ميگيرد چه بايد كرد؟ در جهان آدمي چيست و چگونه از خويشتن بسان يك انسان آگاه ميشود؟ اگر معناي منفعت را آن گونه كه در سراسرِ اخلاق بسان يك قاعده است به درستي بفهميم، نفع شخصي بايد با نفع بشر سازگار شود. اگر آدمي را محيط شكل ميبخشد، پس محيطِ او را ميبايد انساني ساخت.» اين گفته به روشني تناقضآميز است. اگر انسان را محيط او شكل ميدهد، پس اين انساني كه پيامد روبنايي محيط (همان مناسبات اجتماعي شيوه مادي توليد) است، خود چگونه ميتوان اين محيط را تغيير دهد؟ در اينجا بايد پرسيد چگونه ميتوان به اين تضاد پاسخ داد؟ همه اين گفتهها به اين معنا نيست كه خود ماركس به نوشتههايش پايبند نبوده است، بلكه خوانندگانش ميدانند كه او همچون ديگر فيلسوفان، همواره باورهايش را تغيير ميداده است و هميشه به اين اصل پايبند بوده است كه جزمهاي كهنه را كنار بگذارد. بنابراين، خوانندگان با خواندن هر يك از چهار مقالهاي كه در اين كتاب منتشر شده است، براي سوالاتي كه در اينجا طرح شدهاند، پاسخهاي متفاوتي خواهند گرفت.
«كانت و ماركس از بسياري جهات با هم همراهند و در معنايي بسيار ويژه، ماركس در بهكارگيري مفهوم امر مطلق، كانتكيش است». «امر مطلق» مقولهاي است در فلسفه كانت كه توضيح آن در اين مقال نميگنجد، اما يك شرط اصلي آن، اصل «كليتبخشي» است. به عبارت سادهتر، شما هميشه بايد اين اصل اخلاقي را در نظر داشته باشيد كه هر عملي كه انجام ميدهيد، بتوانيد آن را به صورت يك قانون كلي درآوريد؛ يعني يك ضابطه اخلاقي عمومي كه همه مردم هم بتوانند مثل شما همان كار را انجام دهند.