روايت هجدم؛ ما و احتمال بلا
نازنين متيننيا
اعتراف كنم؟! من از كرونا نميترسم. مثلا وقتي پدرم مدام تذكر ميدهد كه بايد مراقب وضعيتم و احتمال كرونا باشم يا وقتي سردبيرم ميگويد لازم نيست به روزنامه بيايم و توي اين وضعيت بايد دوركاري كنم يا وقتي دوستانم از مواجهه با من ميترسند و ميگويند چون ممكن است ناقل باشيم سروقتت نميآييم و... فقط متعجب و دلگير ميشوم. احتمال كرونا توي ذهن من صفر است. آن ويروس سبز كوچكي كه حالا ديگر حتي توي تلگرام هم براي خودش استيكرهاي متحرك دارد، فقط يك عامل مزاحم در زندگي من است كه باعث شده تا دو ماه توي خانه بمانم و دو ماه در قرنطينه بيهوده، عجيبترين روزهاي زندگي ۳۶ سالهام را تجربه كنم. در واقعيت، ابتلا به كوويد ۱۹ برايم مهم نيست. هروقت به احتمالش فكر ميكنم و اينكه ممكن است يك تماس ساده، اين بدن ضعيف را تصرف كند و دردي روي دردهاي من بگذارد، هيچ احساس خاصي ندارم. شدهام نمونه بارز «آب كه از سر گذشت...». به شكل احمقانه و عاميانهاي ديگر برايم مهم نيست كه چه ميشود و چقدر درد يا دردسر به زندگيام اضافه ميشود. از قدرت و روحيهام نيست؛ اشتباه نكنيد، زندگي يادم داده كه همين است كه هست و بهتر كه نترسي و نماني در انتظار احتمالي كه معلوم نيست از راه برسد يا نه. اما اين دور بودن از وحشت همگاني هم عجيب است. براي اولينبار، حداقل توي زندگي من، جهان دچار يك وحشت همگاني و واقعي شده و عجيب كه من همراه اين ترس عمومي نيستم. اوايل گمان ميكردم كه اين دوري براي نبودن توي تحريريه و دورتر ايستادن از خبرهاست. اما وقتي حساب و كتاب ميكنم كه به اقتضاي ماهيت شغلم توي اين مدت نزديك به صد يادداشت و مطلب درباره كرونا خواندم و خبرها را روزانه چك كردم و از همه مهمتر، توي بيمارستان و كلينيك، زير سرم يا دراز كشيده در انتظار جراحي، از پزشك و پرستار درباره اين ويروس شنيدهام، نميتوانم اين بيحسي و گنگي را به حساب ندانستن و ناآگاهي بگذارم. گزاره ساده اين است: من نترسيدم، چون ترس هم مثل باقي واقعيتهاي اين زندگي، موردي نسبي است و قطعيت چنداني ندارد. اما اين جدا بودن از جهان، اين دورافتادگي حسي، چيزي نيست كه بتوانم ساده از آن بگذرم و حواسم نباشد كه چطور در يكي از مهمترين مقاطع حساس زندگي انسانهاي روي اين كره خاكي، درگير و مضطرب ماجرايي هستم كه پيش از من آدمهاي بسياري مبتلا به آن بودند و قربانيهايش بسيار بيشتر از ويروس كروناست. ترس من را احتمالا فقط آنهايي ميدانند و بلدند كه دچار بيماري سرطان شدند يا پزشكان و دانشمنداني كه درگير آن هستند. اما ما، جامعه اقليتي هستيم كه ترسمان به بزرگي اين ترس جهاني مد شده اين روزها نيست. همه ما انسانها ميدانيم يا شايد حدس ميزنيم كه بالاخره اين اپيدمي به پايان ميرسد و در اين مقطع دير يا زود بودن اين پايان دغدغه اصلي است، اما براي بيمارياي مثل سرطان چه؟! واقعيت اين است كه ما انسانها چندان كه بايد و شايد حواسمان را درگير احتمالهاي دور نميكنيم. ترسهاي ما از چيزهايي است كه جلوي چشممان است و نه ماجراهايي كه احتمال و خطرش بسيار نزديك و زياد است و فقط قدرت لمس اين نزديكي را نداريم. اين ضعف انساني ماست كه ناديدهها را جدي نميگيريم و برعكس نسبت به آنچيزي كه مقابل چشم ماست يا حالا و در عصر جديد ميشود گفت رسانهها مقابل چشم ما ميآورند، واكنشهايي به مراتب جديتر از آنچه بايد نشان ميدهيم.
اشتباه نكنيد، غرض از اين حرفها اين نيست كه بگويم كرونا جدي نيست يا نبايد آن را جدي بگيريم و اصلا از همين شنبه، قرنطينهها را تمام كنيم و به روزگار قبل از قرنطينه برگرديم. نه، حرفم اين است كه ما حواسپرتتر از آن چيزي كه فكر ميكنيم هستيم و احتمالات بسيار خطرناكتري را نميبينيم كه مقابل چشممان هستند. شايد براي همين ناديدن و بيتوجهي است كه اغلب موارد غافلگير ميشويم و مثل همين روزهاي كرونايي، پر ميشويم از حسهاي ناخوشايند از دست دادن و غريبگي با زندگي كه بسياري از المانهاي زندگي راحت و بدون ويروس را از دست داده است. ما انسانها نه حواسمان به نسبيت جهان و وقايع آن است و نه نسبيت احساسات و عواطفمان. براي همين است كه مدام غافلگير ميشويم و جالبتر اينكه با پايان هر غافلگيري و بازگشت زندگي به شرايط عاديتر، يادمان ميرود كه چقدر اين زندگي و ادامهاش به مويي بند است و در هر لحظه آن، يك ويروس ناقابل پنج گرمي يا يك توده يك سانتي ميتواند آن را زير و رو كند و نه تنها زندگي خودمان يا اطرافيانمان كه جهاني را به هم بريزد و ما در اين بههمريختگيهاي مدام و مدام، فقط نظاره گريم و در بهترين حالت، موجوداتي كه ياد ميگيرند خودشان را با ترسها، سختيها و همه موانع وفق دهند و براي ادمه زندگي، چاشني فراموشي و اين نيز بگذرد را قاشق به قاشق اضافه كنند. به من باشد ميگويم بهترين موهبت اعطا شده به ما انسانها هم همين است، همين عادت به عادت كردن و عادت به فراموشي و حتي حواسپرتي مقطعي به احتمال بلاهايي كه ميآيند و ميروند و ما را در درياي مواج زندگي، شناگرهايي قويتر ميكنند.