اين مقاله ترجمه فصلِ چهارم از كتابِ مشهورِ آگون حمزه با عنوان آلتوسر و پازولينيست. اين مقاله، كه به تنهايي مداخله جالب توجهي درباره كتابِ پير ماشري (با همين عنوانِ هگل يا اسپينوزا) به حساب ميآيد از موضعي ژيژكي تلاش ميكند تا پاسخي به مجادله مذكور نيز ارايه كرده باشد. اين نوشته شايد يكي از بهترين نمونههايي است كه ميتواند به راستي زمينه نظري و سياسي مساله هگل و اسپينوزا را از خلالِ انديشه آلتوسر(و با موضعي ژيژكي) صورتبندي كند. كتابِ مهمِ پير ماشري هنوز به فارسي برگردانده نشده است. اما از اين جناح كتابِ فرديك لوردون(بندگانِ مشتاقِ سرمايه: اسپينوزا و ماركس درباره ميل) كه به نوعي در مسيرِ ماشري و به منظور بسطِ ايدههاي او نگاشته شده به فارسي ترجمه شده است. ادعاي اصلي كتابِ پير ماشري مبني بر اين بود كه هگل نتوانسته است آن طور كه ادعا ميكند از پسِ اسپينوزا بر بيايد و در حقيقت فلسفه اسپينوزا پيشاپيش پاسخِ مقدرِ هگل را در خود دارد. آگون حمزه ابتدا نشان ميدهد كه چطور آلتوسر در فضاي پس از جنگِ دوم جهاني در فرانسه حمله تمام عياري عليه انديشه هگل را كليد ميزند. آلتوسر ابتدا به تفسيرِ الكساندركوژو ميتازد سپس سراغِ روايتِ ژان هيپوليت از هگل ميرود و بدينترتيب تومار هگلگرايي فرانسوي را در هم ميپيچد(جالب اينجاست كه در فضاي هگلشناسي ايراني نيز اين دو تفسير از جمله اولين نسخههاي هگلِ«ايراني» به حساب ميآيند كه نشان دادنِ نسبِ آن تفاسير با شرايطِ تاريخي انديشه در ايران و نسبتِ دولت و جامعه مدني و نمايندگانِ ايدئولوژيك آن حكايتِ مفصلِ ديگري است). آلتوسر سپس اسپينوزا را به عنوانِ پناهگاهي براي عبور از هگل اختيار ميكند كه در كسوتِ نوعي فلسفه براي ماركسيسم ظاهر شود. تا حدود زيادي اين توصيف از شرايط معقول و موجه به نظر ميآيد؛ اما مترجم لازم ميداند كه در همين جا تاكيد كند آگون حمزه در برقراري نسبت ميانِ آلتوسر و مسيحيتِ كاتوليك زيادهروي ميكند (هرچند درجهاي از حقيقت در آن وجود دارد).
با توجه به شهرتِ آلتوسر در معرفي و ترويجِ اسپينوزا در فرانسه (و به ويژه شهرتِ او براي ايجاد پيوند ميانِ ماركس و اسپينوزا) بايد در نظر داشت كه اسپينوزيسمِ آلتوسري تنها مربوط به آثارِ دوره اوليه اوست (يعني كتابِ براي ماركس و خوانشِ سرمايه) هرچند شاگرداني مثلِ ماشري(و تا دورهاي اتين باليبار) به اين دوره اسپينوزايي او وفادار ماندند و تلاش كردند تا آن ايدهها و اصول را بسط دهند. ولي خودِ آلتوسر(به ويژه در كتابِ جستارهايي در خودانتقادي) از اين «انحراف» تبري ميجويد و كمر همت براي اصلاحِ آن ميبندد(در مجموعهاي با عنوانِ ساختارگرايي چيست؟ در نشرِ شبخيز كه نوشتههايي از ژيل دلوز و لويي آلتوسر را در بر ميگيرد علاوه بر قطعاتي دربابِ ساختارگرايي و نقدِ آن به اين جنبه فلسفه آلتوسر نيز پرداختهايم(اين مجموعه به زودي منتشر خواهد شد). در جايي ديگر(«پرسشهايي از اسپينوزاي ايراني») دليلِ انتخابِ چنين تفسيري را در مواجهه با پراتيك فلسفه امروزِ ايران ذكر كردهايم و به زودي با انتشارِ مجموعهاي كه شاملِ مقالاتِ فلسفي ژيژك درباره اسپينوزا، كانت و هگل(در انتشاراتِ شبخيز) فرصت مناسبتري دست خواهد داد تا به اين مباحثه در فضاي فكري ايرانِ معاصر بپردازيم. اجالتا اين مقاله كه در دو شماره منتشر خواهد شد، ميتواند تا حدودي مختصاتِ مساله را(البته از جانبِ شكلِ خاصي از نوهگلگرايي مربوط به ژيژك روشن كند).
فهم ماركس به ياري اسپينوزا
مهمترين كتابِ پير ماشري مسلما كتابي با عنوان هگل يا اسپينوزاست. ترجمه اخير اين كتاب به زبان انگليسي (1) تاكنون آتشِ مباحثه ديگري را بر سر تنشِ ميانِ هگل و اسپينوزا فروزان كرده است. بنابر ساختارِ اين فصل [از كتابِ آلتوسر و پازوليني] خودم را به ارايه استدلالِ اصلي اين كتاب محدود خواهم كرد: بنا بر نظر پير ماشري، هگل[هنوز] تمام و كمال مستعدِ درك نظامِ اسپينوزا نبوده است و علاوه بر اين اسپينوزا متضمنِ نقدي بر هگل است پيش از آنكه حتي نام او را شنيده باشد. (2) مشابه اين موضوع در مورد ترجمه اخير كتاب فردريك لوردون يعني بندگانِ مشتاقِ سرمايه: اسپينوزا و ماركس درباب ميلْ صادق است؛ او استدلال ميكندكه تنها از طريق اسپينوزا ميتوانيم، ساختارهاي سرمايهداري را فهم كنيم. لوردون از اين منظر ميگويد كه «پارادوكسِ زماني اين است كه با وجودِ آنكه ماركس پس از اسپينوزا آمده باشد، اين اسپينوزاست كه اكنون ميتواند ما را در پر كردنِ كمبودهاي ماركس ياري رساند.» (3) لوردون جنبه بسيار مهمي از آثار ماركس را خاطرنشان ميكند كه به همان ميزان در مورد آثارِ آلتوسر نيز صادق است: آثارِ ماركس به خصوص نقدِ اقتصادِ سياسي را ميتوان تنها زماني فهميد كه اين آثار در جايگاهي فلسفي مستقر شوند يا مورد مطالعه قرار بگيرند. باليبار به درستي از اين دفاع ميكند كه «هرچه ممكن است در گذشته انديشيده باشند [مهم نيست] هيچ فلسفه ماركسيستي وجود ندارد و وجود نخواهد داشت؛ از طرف ديگر، ماركس از هر زماني براي فلسفه از اهميت بيشتري برخوردار است.» (4)
عبور از هگل فرانسوي
همانطور كه پيشتر توضيح داده شد، عبورِ آلتوسر از هگل را بايد در معناي ابطالِ هگلگرايي فرانسوي در نظر گرفت. چگونه بايد اين مطلب را درك كنيم؟ اولين فرضيه ناظر است بر بزنگاهِ سياسي و فلسفي در فرانسه پس از جنگ. به عقيده آلتوسر « اينكه براي دو دهه اخير هگل جايگاهِ خود را در فلسفه بورژوايي فرانسه داشته است، موضوعي نيست كه از آن سرسري عبور كنيم.» (5) اين بزنگاهِ تاريخي در فرانسه يا اين «شؤونيسمِ فلسفي غيرعادي» يا چنانكه آلتوسر خصلتنمايي كرد تحتِ سلطه پديدارشناسان فلسفههاي حيات [Lebensphilosophie] و تصاحبِ بورژوايي بر هگل بود. بازگشت به هگل در دورانِ پس از جنگ، شكلِ منحصر به فردي به خود گرفته بود:
بازگشتِ عظيم به هگل به سادگي چيزي نيست مگر كوششي از سر استيصال براي مبارزه با ماركس كه به خود صورتي ويژه گرفته است. صورتي كه رويزيونيسمي [تجديدنظرطلبي] در بحرانِ نهايي امپرياليسم به خود ميگيرد: رويزيونيسمي از گونهاي فاشيست.
از نقطه نظر سياسي، ارتجاعِ پس از جنگ در بالاترين سطحِ خود بود. شؤونيسمِ [ميهنپرسي كوركورانه] فلسفي با محليگرايي سياسي، يا رويزيونيسم همراهي ميشد. نقدِ سياسي نظاممند به مجموعهاي از اصطلاحاتِ مرعوبكننده وابسته به اخلاقِ معمولي بدل شده بود. در واقع، رويزيونيسمِ سياسي بر محورِ مقوله هراس(6) است همانطور كه اين مقوله پس از جنگِ دوم در نوشتههاي چهرههاي اصلي به خوبي پرورش داده شد: آلبر كامو(7)، آندره مالرو(8)، گابريل مارسل(9) و ديگران. با به خدمت گرفتنِ مفهومِ هراس براي تحليل وضعيتِ سياسي در فرانسه، اين فيگورها فوكوياماييستهايي بودند پيش از آنكه حتي نام او را شنيده باشد. (10)
اسپينوزيسم به عنوان رهاكننده
بر ضدِ همه اين جريانها كه در آن مقولاتِ فلسفي به مثابه توجيهي براي ارتجاعيترين عناصرِ وضعيتِ پس از جنگ مورد استفاده قرار ميگرفتند، آلتوسر در فلسفه اسپينوزا در جستوجوي پناهگاه بود. در تنگناي پس از جنگ كه در آن دستدرازيهاي بورژوايي به هگل و پديدارشناسان(ماركسيست يا غيرِماركسيست) جريانهاي فلسفي را تصرف كرده بودند، اسپينوزيسم حقيقتا به عنوانِ رهاكننده از اين بزنگاهِ ارتجاعي فهميده ميشد و اسپينوزيست بودن در فلسفه همچون تجربهاي رهاييبخش. بايد به خاطر بياوريم كه يكي از دشمنانِ اصلي آلتوسر هم از نظر فلسفي و هم سياسي، موريس مرلوـپونتي(11) بود، نويسنده كتابِ پديدارشناسي ادراك(12) و نيز كتابِ هستي و نيستي(13) ژان پل سارتر. (14) مباحثه فلسفي فرانسه در دهه ۱۹۵۰ بر محورِ شقاق ميانِ آگاهي دربرابر ساختار ميگشت كه ميتواند در موارد متعدد همچون نوشتههاي هوسرل مفصلبندي و مورد دفاع واقع شود يا / و از منظر نوشتههاي هوسرل مورد نقد قرار گيرد. در «تسويه حساب» (15) با پديدارشناسي اگر بخواهيم از اصطلاحِ وارِن مونتاگ(16) استفاده كنيم، آلتوسر تحتِ تاثير دو معرفتشناس بزرگِ فرانسوي يعني ژرژ كانگيلِم(17) و ژان كاوايه(18) بود. بايد توجه داشت كه هم گانگيلِم و هم كاوايس، كه متاسفانه امروز در مباحثِ فلسفي معاصر فيگورهايي فراموش شدهاند، تاثيرِ بسزايي بر شكلگيري معرفتشناختي آلتوسر داشتند. به عنوانِ واكنشي به سنتِ پديدارشناسي، دو جريانِ عمده در فرانسه ظاهر شد: ماركسيسمِ اسپينوزيستِ آلتوسري و روانكاوي لكاني. هر دو گرايش در تلاش براي بازانديشي در فهمِ سنتي از سوژه بودند. هردو آلتوسر و لكان به نوعي«آنتيـاومانيسمِ نظري» باور داشتند ولي راهِ آنها [در نتيجه اختلاف] بر سر ماهيت و تركيبِ سوژه از يكديگر جدا ميشد. ژاك دريدا(19) در مصاحبهاي با مايكل اسپينكر(20) ميگويد «دشمنِ سياسي و فلسفي ماركسيستها(و پيش از همه آلتوسرـ و ...)اين دشمنِ وسواسي كسي نبود جز مرلوـپونتي.» (21) با اين حال پيش از رسيدن به اين نقطه، آلتوسر يك هگلي بود و ميتوان اين را در متنِ پاياننامه او و ديگر جستارهايي آن دوره مشاهده كرد. (22) با در نظر گرفتن تمام اين موارد ميتوان نوشتههاي دوره اولِ آلتوسر را به شرحِ زير توصيف كرد:
الف) همزادپنداري تمام عيارِ آلتوسر با مسيحيت و تكاپو براي خلقِ اتحادي ميانِ ماركسيسم و كاتوليسيسم.
ب) تاكيد گذاشتن بر چارچوبِ هگلي ولو هگلي اومانيست را در كارهاي آلتوسر شاهديم كه در متن پاياننامه او و مقاله بازگشت به هگل به اوج خود ميرسد.
ج) تلاش پيوسته آلتوسر براي انحلالِ اين اتحادهاي نظري و ساختنِ چارچوبِ فلسفي جديدي براي پروژه فلسفياش كه با دست كشيدن از مسيحيت و هگل به نهايت ميرسد.
انفصال از هگل
تغييرِ موضعِ آلتوسر مشهود است: تغيير از همزادپنداري با مسيحيت و خودش را يك مسيحي ناميدن(«ما مسيحيان...») تا كنار گذاشتنِ آن به عنوان يك «ايدئولوژي عملي [پراتيك].» (23) در سطحي ديگر، او از دفاعِ مشتاقانه از هگل عليهِ رويزيونيسمِ فاشيستي به انفصال از هگل به عنوان معقولسازي فلسفي براي وضعِ موجود چيزها گذار ميكند. در ميانه اين دگرگونيهاي مفهومي، او به طور پيوسته با پرسشي سردرگمكننده مواجه ميشد: چگونه با نقد بيآغازيم؟ در تمامِ آثارِ آلتوسر ميتوانيم ميانِ مسيحيت و منظر علميِ او تمايز قائل شويم. درحالي كه نقدِ آلتوسر مبتني بود بر جهانشمولي مسيحي او يا دقيقتر بر تسلطِ او در تلاش براي استقرارِ نقدي در شيوه كاتوليك و يونيورساليست، (24) آلتوسر فضايي براي دو جريانِ سرنوشتساز در زندگي سياسي و فلسفي خود گشود: به شكلي تناقضآميز(يا [شايد] نه چندان زياد) مسيحيتي كه اولا او را قادر ساخت تا كليساي كاتوليك روم را ترك / طرد كند ثانيا به او براي بازانديشي ماركسيسم در معنايي جهانشمول كمك كرد.
اين موضوع بايد باز هم پيچيدهتر شود. در فصلِ «درباره اسپينوزا» در كتابِ آلتوسر با عنوانِ جستارهايي در خودانتقادي، اشارهاي طولاني دارد كه نقلِ آن ارزشمند است:
هگل با منطق ميآغازد «خدا پيش از خلقتِ جهان.» اما از آنجايي كه منطق در طبيعت از خود بيگانه ميشود و طبيعت خود از روح بيگانه شده و البته روح تنها در منطق است كه غايت خويش را مييابد پس با يك دور مواجه هستيم كه به گردِ خويش ميچرخد بدونِ هرگونه پايان و آغازي. اولين كلماتِ ابتداي كتابِ منطق(25) به ما ميگويد: هستي نيستي است. يعني هرگونه آغازگرِ مستقري انكار ميشود: هيچ آغازي وجود ندارد بنابراين هيچ منشأ و خاستگاهي نيز وجود نخواهد داشت. تا آنجا كه به اسپينوزا مربوط ميشود، او با كاملترين هستي آغاز ميكند ولي تنها به منظورِ انكارِ او به مثابه يك هستي(سوژه) در جهانشمولي تنها قدرتِ متناهي او (خدا= طبيعت) [Deus = Natura]. بنابراين اسپينوزا همانندِ هگل، همه گونه فرض يا تزِ منشأ را باطل ميكند، چه استعلايي چه عالمِ شناختناپذير حتي اگر در كسوتِ درونبودي(26) مطلقِ ماهيت (27) باشد. اما با اين تفاوت(از آنجايي كه نفي اسپينوزايي همان نفي هگلي نيست) كه درونِ آن خلأ هگلي ديالكتيكي وجود دارد،كه از طريقِ نفي نفي، كه از طريقِ سيرِ فكري ديالكتيك يك تلوس(= غايت)، در تاريخ به غاياتش نايل ميشود: غاياتي از قبيلِ روح (سوبژكتيو [ذهني]، ابژكتيو [عيني] و مطلق) يعني حضورِ مطلق در شكلِ مبين، شفاف و صريح. اما نزد اسپينوزا از آنجايي كه «از خدا ميآغازد» هرگز گرفتارِ هيچ غايتي نميشود كه حتي وقتي در درونماندگاري «مستقيم به پيش ميرود» هنوز فيگور و تزي استعلايي است. مسيرِ انحرافي و ميانبُرِ اسپينوزا به ما امكان داده تا در مقابل به خصلتي راديكال كه در هگل غايب بود، پي ببريم. در نفي نفي در رفع يا آوفهبونگ [Aufhebung] (= ارتقايي كه آنچه را مرتفع ميكند حفظ ميكند) مجاز هستيم تا غايت را كشف كنيم: مكان و فرمِ ويژه «رازآميزگري» (28) ديالكتيك هگلي. (29)
ضد دكارت گرايي راسخ اسپينوزا.
به عبارتِ ديگر به زعمِ آلتوسر، اسپينوزا مفهومِ غايت را مردود ميشمارد همچنين بدين وسيله هرگونه نظريه غايتشناسي(تِلِئولوژي) را نيز انكار ميكند. از منظرِ آلتوسر، اسپينوزا همان منتقدِ ايدئولوژي زمانهاش است كه در آن زمان در قالبِ دين ظاهر شده است. بنابراين او امتناع ميكند از اينكه ايدئولوژي را به عنوان يك خطا يا جهل در نظر بگيرد بلكه ايدئولوژي را در مقامِ قوه خيال (اولينِ سطحِ معرفت) جاي ميدهد. در انتقادِ راديكال از مقوله مركزي توهمِ خيالي يعني سوژه، درست به قلبِ فلسفه بورژوايي دست مييابد كه از قرنِ چهاردهم بر مبناي ايدئولوژي مشروعِ سوژه بنا شده است. ضدِ دكارتگرايي راسخِ اسپينوزا آگاهانه خودش را به اين نقطه هدايت ميكند و سنتِ «انتقادي» مشهور در اينجا مرتكبِ هيچ اشتباهي نشده. در اين نقطه نيز اسپينوزا از هگل پيشي ميگيرد حتي اگر [هگل] متاخر باشد. (30)
1- Macherey 2011.
2- avant la lettre
3- Lordon 2014, p. x.
4-Balibar 2007, p. 1.
5- به كلماتِ آغازينِ مقاله «بازگشت به هگل» در همين مجموعه نگاه كنيد.
6- fear
7- Camus
8- Malraux
9- Marcel
10- avant la lettre
11- Maurice Merleau-Ponty
12- Phenomenology of Perception
13- Being and Nothingness
14- Jean-Paul Sartre
15- settling of accounts
16- Warren Montag
17- Georges Canguilhem
18- Jean Cavaillès متخصص در فلسفه علم و رياضيات، استاد دانشگاهِ سوربن در منطق و فلسفه علم و از بنيانگذارانِ روزنامه ليبراسيون و شبكه آزادي جنوب و از قهرمانانِ نهضتِ مقاومت فرانسه. او در ۱۹۴۲ به كمك علومِ كامپيوتر شبكه اطلاعاتي كوهور آستوري را براي انجامِ عملياتِ نظامي عليه نازيها تشكيل داد.كاوايه در فوريه ۱۹۴۴ توسطِ گشتاپو كشته شد. ضبط صحيح اين اسم ژان كاوايس است ولي از آنجايي كه در زبان فارسي تحت عنوانِ كاوايه معرفي شده براي اجتناب از تشتت از همان ضبطِ آشنا پيروي كردهايم. (ن.گ.)
19- Jacques Derrida
20- Michael Spinker
21- 6 Derrida, 1989, p. 185
22- مترجم قطعاتي از همين جستارهاي آلتوسر جوان در مواجهه با هگلِ فرانسوي را آماده انتشار كرده است (ن.گ.)
23- See also Ibid., pp. 194–197
24- Universalist در سنتِ مسيحيتِ كاتوليك منظور از يونيورساليست باور به اين عقيده است كه در نهايت همه انسانها فارغ از شرايطشان رستگار خواهند شد.
25- لازم به تاكيد نيست كه كلماتِ ايتاليك نويسنده ايتاليك شدهاند (كه اغلب دلالت بر نام كتابها دارند) و كلماتِ با حرفِ اولِ بزرگ
به صورت بولد يا درشت و سياه ترجمه شدهاند (كه اغلب به مفاهيم كليدي دلالت ميكنند) .
26- Interiority [پيشنهادِ داريوشِ آشوري]
27-absolute interiority of the Essence
28- پيشنهادِ داريوشِ آشوري براي mystification را در اين مورد مناسب يافتم هرچند معناي عاميانهتر آن سردرگمي، تحير است؛ معادل آشوري كمك ميكند كه بتوان اين تصوير را به دست آورد كه گويي هگل كلافي براي فريب ديگران ميبافد كه خودش را نيز سردرگم كرده است (اين قضاوت نهايي مترجم نيست تنها براي روشنتر شدنِ مفهوم اين نكته ذكر شد) .
29- Althusser 1976, p. 135.
30- Althusser 1976, p.136.
عبورِ آلتوسر از هگل را بايد در معناي ابطالِ هگلگرايي فرانسوي در نظر گرفت. چگونه بايد اين مطلب را درك كنيم؟ اولين فرضيه ناظر است بر بزنگاهِ سياسي و فلسفي در فرانسه پس از جنگ. به عقيده آلتوسر «اينكه براي دو دهه اخير هگل جايگاهِ خود را در فلسفه بورژوايي فرانسه داشته است موضوعي نيست كه از آن سرسري عبور كنيم.» (5) اين بزنگاهِ تاريخي در فرانسه يا اين«شؤونيسمِ فلسفي غيرعادي» يا چنانكه آلتوسر خصلتنمايي كردتحتِ سلطه پديدارشناسان، فلسفههاي حيات [Lebensphilosophie] و تصاحبِ بورژوايي بر هگل بود.