لبخند دمغي بر لبهاي وزير نقش بست
ديلماج
حسن فريدي
دو ساعت مانده به ديدار رسمي وزير با رييسجمهور. آقاي وزير سرش گيج رفت. احساس كرد پرده سياهي جلو چشمانش را گرفت. چشم به هم زدني كاردار سفارت و يكي از همراهان، خودشان را به اتاق وزير رساندند. فيالفور آمبولانس خبر كردند. از طبقه چهارم هتل با آسانسور پايين آمدند. كاردار سفارت گفت:«تا بيمارستان راهي نيست.»
وزير در حالي كه سرش گيج ميرفت، گفت:«پس با وسيله شخصي بريم.»
در راه هزار فكر منفي به ذهن وزير هجوم آورد.
دكتر ميانسال، وزير را معاينه كرد. نبض و فشار او را گرفت. متوجه شد كه علت وضعيت پيش آمده، فشار و استرس بيش از حد است و نه چيز ديگر ولي به وزير و همراهان حرفي نزد. فقط گفت:«شما از لحاظ جسمي مشكلي نداري.»
كاردار سفارت پرسيد: «خطري آقاي وزير رو تهديد نميكنه؟»
دكتر قاطعانه پاسخ منفي داد.
به هتل برگشتند. فرصت هنوز باقي بود. پردههاي خوشدوخت و خوشرنگ كه پشت پنجرهها آويزان بود به نظر وزير خيلي ضخيم آمدند. احساس كرد هوا از آنها عبور نميكند. اكسيژن كم است. نگاهش به روكش مبلها خيره شد. همرنگ پردهها بود. چه خوشسليقه! وزير نميدانست چه اتفاقي قرار است بيفتد ولي دلش بدجوري شور ميزد. فكر كرد:«ممكنه در رابطه با ارسال محموله آخري باشه. من كه تمام سعي و تلاشم رو كردم. يكي، دو نفرِ رو هم از مخمصه نجات دادم. تازه بار اولمون كه نبود، در اين چند سال گذشته، بارها چنين كارهايي كرده بوديم، پس بيجهت نگرانم!» و سعي كرد خودش را آرام كند. كم كم وزير آماده ميشد تا با هيات همراه به ملاقات رييسجمهور سياهپوست برود. به ياد حرفهاي ديشب يكي از اعضاي سفارت افتاد: «كشوري به اين كوچكي با جمعيت 12 ميليوني، 80 حزب داره و ...».
سوار ماشين آخرين سيستم ضد گلوله شد. ماشين اسكورت هم بود. ولي فكر و ذهن و خيال جاي ديگر بود، جاهاي ديگر. ملاقات و سفر استاني آخري را كه دو هفته پيش با رييسجمهور رفته بود به ياد آورد كه هيچ مشكلي پيش نيامده بود. همهش بگو- بخند بود.«پس چرا من اين همه تشويش دارم. نگراني من از بابت چيه؟ تصميمهاي آني؟ تصميمهايي غيرمنطقي! تصميمهاي غيرِعُرف. و گرنه... فقط روز آخر گفتم اين كارهاي پوپوليستي لازمه؟ زياد نيست؟ اين حركات، نمايشي نيستند؟ تو هر ده كوره كه ميريم، لباس محلي ميپوشي. رو طاق ماشين ميري. خودِ تو، مثلا كجا بود كه رفتيم، آهان همين گتوند بود. درسته كه محل زندگي قيصر امينپور بوده، هر چند قيصر فقط دوره ابتدايي اونجا درس خوانده، راهنمايي و دبيرستان و دانشگاهش كه جاهاي ديگه بوده- خلاصه اين گتوند هنوز شهرستان هم نشده. تو لباس بختياري پوشيدي. فكر نميكني اين كارها اضافهس.» يك لحظه چپ چپ نگاهم كرد. بعد زد به شوخي. عادتش بود. خنديد و گفت:«اين حرفهاي فرنگيو ول كن. قاب زينو بچسب! تو از روانشناسي اين جماعت چي ميدوني؟ چند واحد پاس كردي؟ تو ميدوني من عاشق اين مردم هستم؟ من خاك پاي اين مردمم. تو ميدوني مردم ولينعمت ما هستن؟ ما هر كاري كه ميكنيم براي آسايش و رفاه اين مردمه.» مثه اينكه پُر بيراه هم نميگفت. اين سلفي گرفتنها؟ اين جماعت خودشونو كشتن، تا به ماشين برسن. عكس يادگاري بگيرن. نميدونم اين عكسها چه به دردشون ميخورد. فردا بيات ميشن. يكي، دو تا، ده تا كه نبود. آن سرباز مادر مُرده، خودشه كشت واسه عكس. يا آن پير زنِ آفتاب لب بام. با قد خميده. كمري مثل كمان. عصا به دست. دو لا. نوجواني كه تازه پشت لبش سبز شده بود، گفت:«دولو* تو سي چه اومدي؟» پيرزن نگاهي از سرِ شفقت به نوجوان انداخت و گفت:«جِغِله، پ مو دلي ندارم!» كسي نبود به قول خودشان از اين دولو، از اين پير زن بپرسه آخه تو هلك هلك بلند شدي اومدي كه چي؟ كه يه عكس بگيري. عكس چه به دردت ميخوره. ميخواي نشون كي بدي؟ نوههات؟ دكتر بِش گفت مادر جان! تو چرا زحمت كشيدي آمدي. اجازه ميدادي خودم خدمت ميرسيدم. خم شد تا دست او را ببوسد. نزديك بود بغلش كند. انگار همه مردم شهر آمده بودند تو استاديوم نيمه ساخته، براي تماشا، يا سخنراني. نميدونم، گمان كنم به دل گرفت، شايد هم من اشتباه ميكنم. ما كه با هم اختلاف داشتيم. خيلي بحثهاي جديتر، گندهتر از اينها با هم ميكرديم، ولي... نكنه مُترصد فرصتي بوده، كه تلافي كنه. نه، بيخود و بيجهت، خيال بد ميكنم.»
به كاخ رياستجمهوري، محل ملاقات رسيدند. تشريفات لازم به عمل آمد. وزير روي مبل شيك و گرانقيمت نشست. ديلماجم بود. صندلي او كمي عقبتر بين آنها گذاشته شده بود. مذاكرات شروع شد. وزير ما كه انگليسياش فول بود. مثل زبان مادري حرف ميزد. مشكل از رييسجمهور سياهپوست بود كه يك زبان خارجي نميدانست، شايد هم كلمهاي، جملهاي را متوجه ميشد و سر تكان ميداد. همه چيز عادي بود، خوب پيش ميرفت. تا اينكه يك نفر آمد. نوشتهاي به دست رييسجمهور داد. آن را خواند. گرهاي در پيشانياش نقش بست. چند لحظه بعد گره باز شد. لبخند زد و گفت:«شما قبلا وزير امور خارجه نبودي؟»
وزير جا خورد ولي به روي خود نياورد. نگاهي به ديلماج، نگاهي به رييسجمهور، خيلي عادي گفت:«چطور مگه؟ من همين الان هم وزيرم!»
رييسجمهور برخاست و گفت: «نه، نيستي!»
وزير به ديلماج گفت:«آقاي رييسجمهور چي ميگه؟ ... واسه خودش. اشتباهي پيش اومده. نكنه تو درست ترجمه نكردي. چطور ممكنه؟ همچين چيزي سابقه نداشته!» رييسجمهور محل ملاقات را ترك كرد. لبخند دمغي بر لبهاي وزير نقش بست.
دولو: پيرزن فرتوت، پير سالخورده و از كارافتاده افتاده