پايان قصه...
سروش صحت
سالهاي سال است كه چهارشنبهها سوار تاكسي ميشوم و بر اساس اتفاقاتي كه توي تاكسي ميافتد، يادداشتي مينويسم كه پنجشنبهها در روزنامه چاپ ميشود و دوست عزيزي اين يادداشتها را در فضاي مجازي هم ميگذارد. بارها فكر كردهام كه نوشتن هفتگي اين يادداشتها را رها كنم و اين تاكسيسواريهاي چهارشنبهها را تعطيل كنم اما نميدانم چه نيرويي و به چه دليلي مانعم شده است.
اين هفته تصميم گرفتم با بعضي از مسافرين كه بيشتر توي تاكسي ديدهام، مشورت كنم. از راننده و مردي كه جلوي تاكسي نشسته بود و خانمي كه با دختربچه چهار، پنج سالهاش عقب تاكسي نشسته بود، پرسيدم: «موافقيد نوشتن اين يادداشتها رو تموم كنيم؟» راننده كه سن و سالي داشت، گفت: «براي من فرقي نميكنه، ميخواي بنويس، ميخواي ننويس، من كه نميخونم.» مردي كه جلوي تاكسي نشسته بود، گفت: «من موافقم كه ديگه تمومش كني، بسه ديگه، چقدر چرت و پرت ميخواي بنويسي؟» زن گفت: «ولي اگه ديگه ننويسي ما هم تموم ميشيم.» دختربچه گفت: «ما تموم نميشيم، خودش تموم ميشه.»