در غربت
حسن لطفي
هنگام تماشاي فيلم سگها ديشب نخوابيدند (ساخته رامين رسولي فيلمساز افغاني) بغض و اندوه رهايم نميكند. نه آنكه رسولي سوژه دردناكش را طوري به تصوير كشيده باشد كه بغض گلو بيننده را فشار دهد و اشكش دربيايد. اصلا اينطور نيست (حداقل براي من) اما وقتي سالن شماره ۶ چارسو پر از تماشاگران افغاني ميشود انگار كه نماينده تمام مهاجران دنيا باشد بغض ميكنم و دلم ميخواهد فيلم آنقدر خوب باشد كه وقتي تيتراژ پاياني بالا ميرود مهاجران افغاني سينه جلو بدهند و با اعتماد به نفس بيشتري از سالن بيرون بروند. هر چند آرزويم برآورده نميشود و فيلم نميتواند چندان راضيام كند اما وقتي افغانيها براي فيلم دست ميزنند كمي آرام ميشوم. آرامشي كه باعث نميشود كساني كه در دنيا باعث مهاجرت مردم سرزمينشان ميشود را فراموش كنم و خشمم نسبت به آنها كم شود. منظورم مهاجرتهاي از سر استيصال و درماندگي است كه با وضعيت اقتصادي و شرايط سياسي رابطه مستقيم دارد. رابطهاي كه نتيجه خوب هم داشته باشد نميتواند درد غربت و دوري از زادگاه را از بين ببرد. حتي براي امثال رامين رسولي هم كه در كشورهايي غير از وطنشان به بالندگي رسيدهاند اندوه هموطنانشان غير قابل تحمل است. اگر چنين نبود او روايتگر دردهاي مردم سرزمينش نميشد. دردهايي كه اگر درمان شود آمار مهاجرت را پايين ميآورد و روزگار روي خوش به مردم نشان ميدهد. سگها... تلخ است اما براي من تلخي بيدليل فيلم بوتاكس آزاردهندهتر است. فيلمي كه قبل از ورود به سينما دوست داشتم يكي از بهترينهاي جشنواره باشد (هر وقت براي تماشاي فيلمي از فيلمسازي جوان ميروم اين حس را دارم. خصوصا كه فيلمساز مثل كاوه مظاهري از فيلم كوتاه وارد عرصه فيلم بلند شده باشد) اما آرزويم برآورده نميشود. دليل اصلي آن هم گمانم به همان تلخي بيدليلي برگردد كه گفتم. نميدانم در ذهن كاوه مظاهري دنيا و جايي كه در آن زيست ميكند چگونه جايي است اما گمان نميكنم استثنايي كه او به تصوير كشيده بتواند بيننده را به قاعده بزرگتري برساند. قاعدهاي كه اگر فيلمنامه بوتاكس درست شكل گرفته بود پيدا ميشد. فيلم كه تمام شد دلم براي ايده كلي فيلم و صحنه پايانياش سوخت. كاش روند فيلم طوري پيش ميرفت كه وقتي مرز خيال و واقعيت به هم ميريخت و شخصيتها با فضايي پر از قارچهاي غيرمعمولي روبرو ميشدند به يك پايان درخشان ميرسيديم.