• ۱۴۰۳ جمعه ۶ مهر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4944 -
  • ۱۴۰۰ پنج شنبه ۱۳ خرداد

روز صد و يازدهم

شرمين نادري

گاهي زمان متوقف مي‌شود در شهر، بعد آدم‌ها و پرنده‌ها و ماشين‌ها مي‌ايستند و فقط حيران نگاه مي‌كنند، با حسرت يا بي‌حسرت، با خنده يا بي‌خنده.
جادويي در شهر ريخته، از خنده كودكي كه دو سال است در خانه حبس مانده و حالا به پارك قشنگي رسيده يا صداي خوش‌آواز زني كه سلام مي‌كند به كسي كه از خيابان مي‌گذرد.
من اما گرمازده و بي‌حوصله زير سايه درخت اناري ايستاده‌ام و نگاه‌شان مي‌كنم، نه‌ فقط من كه همه ايستاده‌اند و نگاه مي‌كنند، انگار همه داريم به يك ‌چيز فكر مي‌كنيم، اينكه زنده‌ايم و هنوز آدم‌ها همديگر را دوست دارند.
بعد اما زمان به حركت درمي‌آيد و من از كنار آن پارك در خيابان كردستان مي‌گذرم و مي‌رسم به ونك و آن ‌وقت خيابان وليعصر را به سمت جنوب سر مي‌خورم.
كنارم آدم‌ها بي‌حوصله مي‌گذرند و ماسك‌ها روي صورت‌شان ماسيده و از خنده بچه‌ها خبري نيست و كسي حوصله ندارد به كسي سلام كند. آن‌ وقت پيرزني كوچك و خسته با روسري گل‌داري كه زير گلو سنجاق خورده، صدايم مي‌كند، توي دستش كاغذي است، نشاني جايي يا كسي لابد.
زن مي‌پرسد دوراهي يوسف‌آباد همين‌جاست و من مي‌گويم كمي پايين‌تر و بعد مي‌گويم پايين يعني به سمت جنوب.
آن‌ وقت برمي‌گردم و به سمت تجريش نگاه مي‌كنم و دنبال كوه مي‌گردم و بعد مي‌گويم شمال كوه دارد و جنوب ندارد و بعد هم مي‌خندم.
زن چيزي نمي‌گويد، سري تكان مي‌دهد و مي‌گذرد. مطمئنم اصلا به حرفم گوش نداده اما مهم نيست، دلم مي‌خواهد دنبالش بروم و بگويم چه خبر، چه خوب بود روزهاي گذشته كه با هم حرف مي‌زديم.
صف‌هاي اتوبوس، شانه‌به‌شانه ايستادن‌هاي طولاني و حرف زدن، وقتي از هم نمي‌ترسيديم.
اما زن رفته و تنها دلخوشي من همان تصوير صبح است، كنار پاركي در خيابان كردستان، وقتي زني با خنده و ذوق و كيف مي‌گفت واي سلام.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون