مهدكودك زحل
اميد توشه
هميشه اين چند متر را ورود ممنوع ميآمدم. اما موتور راهنمايي و رانندگي كمين كرده بود. احتمالا فهميده كه خيلي از پدر و مادرهاي بچهها براي اينكه نروند دور بزنند اين يك تكه را خلاف ميآيند. هرچه التماس كردم و غر زدم فايده نداشت و آخر سر هم برگه جريمه را ميداد دستم: «كلت نذاشته بودند روي سرت كه خلاف بياي.»
راست ميگفت. چون چند دقيقه زودتر رسيدم جلوي مهدكودك. زحل از بوي سيگار بدش ميآيد، اما روشن ميكنم. ياد حرفهاي صاحبخانه ميافتم. دود را با حرص بيرون ميدهم. فيلتر را پرت ميكنم توي جوي و پياده ميشوم. چند تا از مادرها جلوي در با هم حرف ميزنند. نشنيده ميدانم دارند از يك چيزي مينالند. سراغ زحل را از مربياش ميگيرم. تا مرا ميبيند تندي سلام ميكند و ميرود توي دفتر: «مامان زحل اومد.»
دلم هري ميريزد پايين. هزار فكر ناجور از سرم ميگذرد. مديرشان ميآيد بيرون: «نترس عزيزم چيزي نيست. حتما با دو تا از بچهها رفتند قايم شدند.» مادر يكي از دوستان زحل گوشه دفتر فينفين ميكند. زبانم ميچسبد به سقف دهانم: «يعني سه تا از بچهها گم شدند؟ پس شما چه غلطي ميكردين؟»
پيشاني مدير مهدكودك چين ميافتد. چرا از ذهنم ميگذرد كه دوباره بايد بوتاكس كند. مثل دكترهايي كه از اتاق عمل بيرون ميآيند و سعي ميكنند وسط گندي كه زدند خبر خوبي بدهند ميگويد: «دوربين در رو چك كرديم. از ساختمون بيرون نرفتند.»
آن مادر ديگر به حرف ميآيد: «من جواب باباش رو چي بدم.»
مادر سوم از راه ميرسد: «من اينجا رو روي سرتون خراب ميكنم. زنگ بزنيد به پليس.»
ميروم توي حياط. كنار سرسره پلاستيكي قرمز مينشينم. سيگار روشن ميكنم. وقتي داشتم جدا ميشدم همهچيز را دادم تا حضانت زحل را بگيرم. همه كسم بود. به خاطرش با همهچيز ميجنگيدم.
صداي جيغ از دفتر ميآيد. ميدوم داخل. هر سهتايشان با گردن كج ايستادهاند. زحل يك بچه گربه ريقو را بغل كرده. مربي كه پيدايشان كرده ميگويد: «پشت كولرهاي پشتبوم بودند. داشتند به اين گربه غذا ميدادند.» يكي از مادرها جلو ميآيد و تپي ميزند توي سرش پسرش. بچه به گريه ميافتد. بعد رو به مدير ميگويد: «اگر افتاده بودند پايين چه غلطي ميكردي؟»
ميرويم توي ماشين. گربه را نمياندازد. با هوش و زباني كه براي دختري ششساله زيادي است ميگويد: «ميدونم عصباني هستي. اما مگه خودت نگفتي بايد به تمام موجودات كمك كرد. خواهش ميكنم اجازه بده پيش ما بمونه.» مثل پدرش چربزباني ميكند.
گربه را سفت بغل كرده. ميگويم: «فكرشم نكن. جلوي پارك ولش ميكني.» لب ور ميچيند. خيابان اصلي ترافيك است. جلوي تابلوي ورود ممنوع مكث ميكنم. اما كلينيك دامپزشكي از اين سمت نزديكتر است.