نگاهي فرماليستي به فيلم «ايثار» ساخته آندري تاركوفسكي (مروري بر سينماي كلاسيك جهان)
معنايي نهفته در تصوير، بينياز از هر كلمه
راضيه فيضآبادي
ايثار را هر بار كه ببينيد، بسته به حالوهواي روزگارتان، پيوند جديدي با شما خواهد بست و اينبار، شايد به خاطر تجربه زندگي اين روزهاست كه ديدن دوباره ايثار اينقدر به دل خوش مينشيند. تجربه زندگي در دنيايي كه هر روز بي آنكه بدانيم چرا، حس ميكنيم به پايان نزديكتر ميشود. شايد جهانِ زيسته ما شبيه جهانِ در آستانه نابودي ايثار است كه آرزوي وجود الكساندر، رويايي به اين اندازه شيرين است. ايثار، درباره مردي است (الكساندر) كه به خاطر ديگري، از خود و همه آنچه دوست ميدارد چشم ميپوشد تا ناباورانه دنيا را از نابودي نجات دهد.
الكساندر بازيگر سابق، استاد تاريخ هنر و زيباييشناسي، آشنا با فلسفه و شيفته نقاشيهاي رنسانس شخصيت اصلي ايثار است. در ايثار اتفاقي ناگوار در شرف وقوع است، جنگي نامنتظر. الكساندر در اين ميان، ميخواهد در برابر جنگ، در برابر نابودي بايستد و قرباني اين كارزار باشد. شخصيتهاي ايثار اندكند، خانوادهاي كوچك با دو تن از خدمتكاران و دو دوست نزديك. مكان، جزيرهاي دورافتاده است كه از قيلوقال دنيا بركنار است، فقط يك تلويزيون است كه آنها را وصل ميكند به آشفتگي دنيا كه آنهم در ميانه فيلم از كار ميافتد. زمان، يك روز طولاني است كه قرار است الكساندر در شبي رازآلود، خود را قرباني كند و دنيا را نجات دهد. داستانِ فيلم ساده است، اتوي پستچي كه از دوستان الكساندر است به او ميگويد تنها راه نجاتِ دنيا اين است كه الكساندر به سراغ ماريا (خدمتكاري كه شخصيتي مرموز دارد) برود و به او عشق بورزد. ميگويد ماريا نيرويي جادويي دارد. بايد از او بخواهد كه دنيا را نجات دهد. الكساندر به خانه ماريا ميرود. معجزه اتفاق ميافتد. دنيا نجات پيدا ميكند و الكساندر تمامِ زندگياش را قرباني ميكند. خانهاش را آتش ميزند. دوستان، خانواده و تنها پسرش كه معناي زندگي اوست را رها ميكند و در پايان فيلم مجنونوار نشسته در آمبولانس آن ورطه را ترك ميكند؛ اما گفتن و شنيدن داستان ايثار هيچ لطفي ندارد، آنچه فيلم را برايتان ديدني و بهيادماندني ميكند، در چگونگي بازنمايي داستان نهفته است. در اين نوشتار ميخواهم فقط روي اندكي از آن توقف كنم و باقي را به مخاطب واگذارم تا با ديدن دوباره ايثار، لذت كشفِ زيباييهاي ايثار را بچشد و در آن تا عمق غوطهور شود.
ايثار با تابلوي نقاشي نيمهكاره داوينچي شروع ميشود: «در ستايش شاهان مجوس». اما اين توصيف، توصيف دقيقي نيست. ايثار با تمركز بر بخشي از اين تابلو شروع ميشود؛ تمركز بر نگاه پرتمنا و آرزومند يكي از شاهانِ چشم دوخته با بالا. موسيقي باخ روي تصوير پخش ميشود و بي آنكه بخواهيم در فضايي جادويي قرار ميگيريم. بعد از وقفهاي به نسبت طولاني، دوربين به سمت بالا حركت ميكند و تنها يك ستون عمودي از تابلوي نقاشي آشكار ميشود تا به بالاي درخت ميرسد و صداي مرغان دريايي شنيده ميشود. فيلم با نمايي از ساحل آغاز ميشود. جايي كه الكساندر در حال كاشتن درختي خشكيده است! درختي كه حتي انتهاي فيلم هم سبز نميشود و آنچه باقي ميماند تلاش براي زندگي بخشيدن به درخت است؛ آنچه باقي ميماند اميد به زندگي است.
دوربين ايثار، آهسته حركت ميكند. آنقدر آهسته كه گذر زمان به چشم نميآيد، انگار متوقف شده است. دوربين ايثار، با فاصله روايت ميكند گويي آنچه مهم است در چشماندازها نهفته است؛ در پهنه وسيع طبيعت. در دلِ پرالتهابترين داستانِ دنيا، دوربين ايثار مراقب است كه تشويشي در دل بينندهاش نيندازد، انگار از همان ابتدا به مجزه ايمان دارد. دوربين ايثار پيشآگاهي ميدهد؛ گاهي در فيلم، ابتدا دوربين به سويي حركت ميكند و بعد سوژه به همان سو ميرود. گاهي هم ثابت است و به اتفاق در حال وقوع، بيتوجه است؛ مثلا الكساندر در حال دويدن است و از جلوي دوربين به سرعت عبور ميكند ولي دوربين ثابت و آرام باقي مانده است. گاهي ما را به سويي ميبرد كه هيچكس نيست: در راهِ خانه ماريا ناگهان دوربين به سمت راست ميرود و ماشيني واژگونشده، كنار تكدرختي را در قاب ميگنجاند. دوربين اما گاهي خيره ميشود، مثلا در چهره ماريا تا بر حضورش تاكيد كند. حضوري كه در آن خانه خلوت و ساكت، به سختي پيداست. آنچه ميخواهم برجسته كنم، حركتهاي دوربين به سمت بالاست، پررنگترينِ آن را در آغاز و فرجام فيلم ميتوان ديد. در آغاز، گويي به درونمايه فيلم اشارهاي ميكند: تجربهاي معنوي و رمزآلود و در انتها با حركت از تنه درخت خشكيده كنار ساحل، تا رسيدن به آسمان كدرِ درياچه، درونمايهاش را استمرار ميدهد.
قاببنديهاي ايثار، همبسته با درونمايه معنوياش، در بسياري از صحنهها عمودي است. درختان بلند و استوار صنوبر در سكانسهايي كه الكساندر ميان درختان ايستاده است، همان حركت به سمت بالا را القا ميكنند. درختان صنوبر افراشته، تصوير الكساندر را قاب كردهاند. اين قابها چيرگي طبيعت بر انسان را به ذهن متبادر ميكنند. اين معنا زماني تقويت ميشود كه به تصوير ماشين واژگون كه در فيلم تكرار ميشود فكر كنيم. به ناتواني مصنوع و ابزارهاي ساخته آدمي در معنابخشي به زندگي انسانِ شوريدهحال؛ جايي در فيلم الكساندر ميگويد: «آدمها رابطهشان را با طبيعت بريدند و به خشونت گرويدند.» قابهاي عمودي ايثار تكرار ميشوند و تكرار: در چارچوبِ درها، فضاي خالي بين سفيدي پردهها و فاصله ميان تنه درختها. ميزانسنهاي عمودي با كمك راهپلهها، خطوط عمودي تختها، صندليها و قابهاي آويخته به ديوارها نيز موتيفوار حركت استعلايي را مكرر ميكنند. حتي در صحنههاي خالي كه فقط شخصيتها حضور دارند، نگاهها به سمت بالاست، اوج آن را در صحنه نيايش الكساندر ميتوان ديد كه هم تصوير ابتداي فيلم يعني تابلوي در ستايش شاهان مجوس را در ذهن تداعي ميكند و هم بار ديگر، حركت به سمت بالا را تداوم ميبخشد.
در برخي سكانسهاي ايثار، سينما بدون هيچ واژهاي مفاهيم را منتقل ميكند، مثلا به ياد بياوريد جايي را كه الكساندر به سمت خانه ماريا ميرود. در دشتي كه با نورهايي كدر روشن شده است، او در مسيري ناهموار و ناصاف ميراند. همانقدر كه مسير مستقيم، مفهوم يقين و تصميمي استوار را القا ميكند، مسير پرپيچ و خمي كه الكساندر ميپيمايد گوياي ترديد و دودلي اوست. او ميان گودالهاي پرآب مسير، با دوچرخهاش سرنگون ميشود و همه اينها الكساندر را از رفتن پشيمان ميكنند، همانگونه كه بسياري گمانهاي مشكوك، اراده را سست ميكنند. سرانجام، الكساندر با شنيدن صداي آواز مرموز زني كه در فيلم، بارها تكرار ميشود، دوباره به سوي ماريا ميرود. علتها و معلولهاي روايي در اين سكانس همه از جنس سينما است؛ بيحضور هيچ كلمهاي.
در ايثار، دوقطبيها در فضايي رمزآلود به هم نزديك شدهاند؛ گويي ديگر دوقطبي نيستند. برجستهترين نمود اين تفسير را ميتوان در رنگها ديد: رنگهاي زيبا و آرام و بدون تضاد. در فضايي معلق ميان شب و روز. در آسماني نه ابري و نه آفتابي و زميني نه خشك و نه سرسبز. در چهرههايي نه شاد و نه غمگين و در انسانهايي نه نگونبخت و نه نيكبخت. تكرار شكل دايره مخصوصا در خانه ماريا، بر اين فضا تاكيد ميكند: ميز در خانه ماريا شكلي دايرهوار دارد؛ چراغي كه روي ميز است و گل و گلدان روي ميز شمايلي دايرهاي دارند؛ ظروف زيبايي كه الكساندر دستهايش را در آن ميشويد نيز و مهمتر از تمامِ اينها، صحنه همآغوشي ماريا و الكساندر است كه در محوري دايرهوار به سمت بالا استعلا مييابد.
در ايثار، به سختي ميتوانيم فضاي واقعي را از فضاي كابوسوار و فراواقعيت تشخيص بدهيم. گويي، كاري از دست رنگها برنميآيد، از صداها نيز. شگردهاي متعارف سينمايي هم ياريمان نميكنند كه بفهميم آنچه ميبينيم كابوس است يا واقعيت. شايد ميزانسنها راهنماييمان كنند؛ مثلا در كابوسهاي الكساندر درختان، ايستاده و سر به فلك كشيده نيستند، به اين سو و آن سو كج شدهاند؛ پردهها ديگر سپيد و به قاعده آويزان نيستند، بينظم و آشفته شدهاند؛ درها رو به درهاي ديگري باز ميشوند؛ زمينها گلآلودند و... هر بار ايثار را ميبينيم، نشانهها هم دوباره و دوباره خود را بر ما مينمايانند.
در انتها، اگر شوقي براي ديدن دوباره ايثار داريد، اينبار ايثار را بينياز از هر كلمهاي و تنها در سينما ادراك كنيد و اينگونه جادوي سينما را به تمامي تجربه كنيد.