«اعتماد» در هفته دفاع مقدس از راويان مصور جنگ روايت ميكند
قصه غربت «چهل شاهد»
بنفشه سامگيس
يك كوچه بود. يك تابلو داشت؛ تابلويي با زمينه سورمهاي و حروف سفيد؛ «چهل شاهد». اين كوچه، اين تابلو، كل سهم «آنها» شد؛ سهم «40 شاهد» از درازاي تاريخ اين وطن .......
«دلم ميخواست از لحظه شهادت برادرم عكاسي كنم. همرزماش، برام تعريف كردن وقتي روي تپههاي شوش محاصره شدن، وقتي تيربار عراقيا اين 5 نفر رو هدف ميگيره، خودشونو ميندازن زمين. برادرم، خودش رو جلوتر از بقيه ميندازه، همه تير و تركشا به تن برادرم ميخوره، بقيه زنده ميمونن ..... دلم ميخواست اين لحظه رو عكاسي كنم.»
سال1361، در جواب تصميم ستاد تبليغات جنگ براي مستندسازي رخدادهاي خطوط مقدم رزم، دهها نوجوان ساكن اهواز، داوطلب شدند تصاوير مناطق جنگي را در قاب فيلم و عكس ثبت كنند. بچه درسخوانهاي دبيرستانهاي دكتر شريعتي، آيتالله طالقاني و شهداي اهواز؛ ياد گرفتند چطور با دوربينهاي فيلمبرداري سوپر 8 و دوربينهاي عكاسي با حلقه فيلم هاي 24 تايي و 36 تايي كار كنند. دل مادر و پدرهاي نگران را گرم كردند كه قرار نيست به «خط» بزنند و دوربين، قرار است «بعدها» را ثبت كند؛ بعد از شكست، بعد از پيروزي، بعد از شهادت، بعد از گلوله باران .... 40 نفر بودند آن اولين گروه؛ 20 گروه دو نفره كه روانه انديمشك و هور و خرمشهر و آبادان و كانال ماهي شدند. وقتي يكييكي، تن نوجوانشان با گلولههاي عراقي سوراخ شد؛ رزمندهها؛ نوجوانهايي كه فقط چند ماه زودتر از اينها، پوتين به پا كشيده بودند، جاي خالي از دست رفتهها را پر كردند و شدند شاهدان تازهوارد .... امروز، ميشود از بازماندهها، خاطره آن دويست و اندي عكاس و فيلمبردار را پرس و جو كرد كه حكم ماموريت با مهر «40 شاهد» داشتند .
محمد حداد: «16 سالم بود، دوم دبيرستان بودم. سال 62. عراقيا رسيده بودن به 15 كيلومتري اهواز. كوچهمون كلي شهيد داده بود. هر روز كه به مسجد محل سر ميزديم، يه عكس جديد ميديديم از يه شهيد جديد؛ عكس رفيقامون، بچههاي بزرگتر از ما كه رفته بودن منطقه و به جاي خودشون، عكسشون برميگشت. عكسا رو كه نگاه ميكردي، انگار يكي ازت ميپرسيد، تو چرا هنوز اينجايي؟»
دست گرفتن دوربين و رفت و آمد آزادانه به منطقه جنگي و ورود به شعبه استاني دفتر خبرگزاري «پارس» در امانيه اهواز براي تحويل نگاتيو و كاست فيلمهاي 3 دقيقهاي و همقدم شدن با عكاسان جنگ حرفهاي، پز داشت. پسرهاي شهر گلوله آجين، در چشم همسالانشان ابهت پيدا كرده بودند. نبض حسرت همكلاسيها، در فاصله رفتنها و بازگشتنهاي «چهل شاهد» ميتپيد و تمام بافت و سلولهايشان، يك گوش بزرگ ميشد براي بلعيدن آن همه خاطره و هيجان كه خودشان جرات نداشتند قهرمانش باشند. واقعيت همين بود. واقعيت، ثبت لحظههاي «خط» بود. دست «چهل شاهد»، آن شبي براي پدرها و مادرها رو شد كه اولين مستندها از اولين لحظههاي بعد از آغاز عمليات فتحالمبين؛ آن سپيدههاي رنگين از سرخي رنگ خون و متعفن از شوري بوي باروت، با روايت چشمهاي «چهل شاهد» روي صفحه تلويزيونهاي سراسر ايران نشست .
علي جديدالاسلامي: «پاتك رزمندههاي ما، شب بود؛ وقت تاريكي هوا. اون موقع نميتونستي فيلم بگيري، نور نبود. با شعله يه كبريت، لو ميرفتي. وقتي آفتاب ميزد، نوبت تك عراقيا بود. اون موقع، كار ما شروع ميشد. اون موقع، ديگه نبايد توي سنگر ميمونديم. ما شهداي زيادي ديديم. جسدايي ديديم كه 4 متر 5 متر طولشون شده بود بس كه تانك از روشون رد شده بود. ما اسلحه نداشتيم. دوربين، سلاح ما بود. ما با دوربينمون، پيام جنگ رو ميرسونديم. وقتي از حلبچه شيميايي شده فيلم گرفتيم، وقتي مشغول تدوين فيلممون بوديم، دكتر خرازي (كمال خرازي؛ رييس ستاد تبليغات جنگ) پشت سر ما ايستاده بود. راشهاي فيلم پخش ميشد و دكتر، از ديدن اون تصاوير گريه ميكرد. ما، حلبچه رو زودتر از دكتر خرازي ديده بوديم. زودتر از همه اونايي كه توي تهران نشسته بودن. ما جنگ رو زودتر از همه ميديديم. بايد ميديديم و ثبت ميكرديم. ما از پشت دوربين، زشتي جنگ رو درك ميكرديم چون دنبال كشتن نبوديم.»
بچههاي «چهل شاهد»، جز خاطره جنگ، يادگار ديگري از جبهه جنوب و غرب برنداشتند. بعد از پايان جنگ، آنهايي كه زنده ماندند، پلاكهايشان را تحويل دادند. صدها حكم ماموريت با مهر «ستاد تبليغات جنگ»، خمير كاغذ شد، گم شد، مهره سوختهاي شد كه حتي براي تاييد مشاهداتشان معتبر نبود. بازماندههاي «چهل شاهد»، امروز، وقتي سندي مكتوب براي صرف نوجوانيشان در غوغاي جنگ و خون و صلح ميخواهند، يك جواب ميشنوند: «سابقهاي ثبت نشده.»
در هر اعزام، به هر نفر از اعضاي «چهل شاهد» 10 الي 15 حلقه فيلم عكاسي 24 تايي يا 36 تايي و كاست فيلمبرداري تحويل ميدادند. صحبت از حداقل 7 هزار فريم عكس و حداقل 15 هزار دقيقه فيلم است؛ عكسها و فيلمهايي كه به عمد يا به سهو، به درستي برچسب نخورد؛ اسم آنهايي كه پا به «خط» نگذاشته بودند، پاي عكسهاي «خط» نشست و فيلمهايي كه خاطره چشمهاي ديگري بود، امضاي ديگري خورد. بچههاي «چهل شاهد» حتي از حق مالكيت بر مشاهداتشان، محروم شدند. امروز، لابهلاي اوراق خاك خورده بايگاني نهادهاي نظامي، هيچ ورق كاغذي پيدا نميشود كه تاييد كند اين بچهها، كي، كجا، چطور، در كدام عمليات، ترس را در جيب كولهپشتي پنهان كردند و پا به پاي آن همه رزمنده، تا پشت خاكريزها، تا بعد از خاكريزها، تا آنجايي كه صفير گلوله سرگردان، از كنار گوششان سوت ميكشيد، تا آنجايي كه مرز بيمفهوم ميشد، رفتند و از پشت ويزور دوربين، جنگ را جور ديگر ديدند .
علي بيگزاده: «من از پشت دوربين هيچ زشتي نميديدم. دشمن به كشور ما حمله كرده بود و بايد دفاع ميكرديم. اين متعاليترين رفتار يك انسانه. اين زشت بود؟ افتخار بود. بهترين كاري بود كه يك انسان ميتونست براي كشورش انجام بده. من با دوربينم از اين افتخار فيلم ميگرفتم. سخت بود. ترس بود ..... توي عمليات رمضان، حملات انقدر شديد بود و انقدر تعداد رزمندههايي كه كنارم شهيد ميشدن، زياد بود كه كپ كردم؛ ترسيدم، نشستم، نتونستم بلند شم و همراه بقيه بدوم. فرمانده، منو به حال عادي برگردوند. فرياد زد كه بلند شو الان موقع اين كار نيست. بلند شدم و دويدم ..... گاهي به اون روزها فكر ميكنم، بهترين دوران زندگي رو توي همون سختيها گذروندم. بهترين و بهترين دوستانم، كنارم شهيد شدن. غلامرضا شربياني، رفيقم بود. همسن خودم بود. كلاس اول دبيرستان بود. والفجر مقدماتي، بيرون سنگر، كنار هم نشسته بوديم. يه لحظه بود ... بلند شد و رفت توي سنگر. همون موقع، گلوله توپي اومد ... رفيقم متلاشي شد. تكهتكههاي بدنش رو ما جمع كرديم. نهايت رفاقتي كه بتوني تصور كني در جبههها جاري بود. ما با رفيقمون عقد اخوت ميبستيم. ديگه من و او يكي بوديم، در اون دنيا و اين دنيا. با هم از خواب بيدار ميشديم، با هم غذا ميخورديم، از يك ظرف غذا ميخورديم، با يك قاشق غذا ميخورديم .... دليل غم امروز ما، دلتنگي براي همه اون 8 ساله ...»
روايت گمنامي
كوچه «چهل شاهد» يكي از فرعيهاي خيابان توانير است. سي و چند سال قبل، دفتر ستاد تبليغات جنگ هم در همين كوچه بود و حالا نيست. رهگذران، نميدانند چرا اسم اين كوچه، شد «چهل شاهد». همسايهها، شاكي هستند كه چرا شهرداري «شهروز» را تبديل كرد به «چهل شاهد». كسي نميداند ساختمان اجارهاي و آجري «ستاد تبليغات جنگ»، جاي كدام يك از اين خانههاي بد ريخت نوساز بوده. روايات اهل محل از فلسفه نام اين كوچه، حكايت فرسخها فاصله است؛ فاصله ميان «آنها» و «اينها»، ميان «ديروز» و «امروز».
بقال محل ميگويد: «پيرمردا توي پارك نشستن. برو از اونا بپرس.»
پيرمردي مشغول زورآزمايي با وسايل ورزشي پارك بود. پرسيدم از قديميهاي محل است؟ گفت تقريبا. پيرمرد نميدانست دليل تغيير نام كوچه چيست. تازه فهميده بود كه نام كوچه را عوض كردهاند. نميدانست «چهل شاهد» چيست و كيست. پيرمرداني كه قدم ميزدند، جوابهاي مفصلتري داشتند. يكيشان گفت: «اسم اين كوچه آرياپاد بود. پاد يعني فرزند. براي همين عوضش كردن.»
پرسيدم: چهل شاهد يعني چه؟ پيرمرد گفت: «يعني شهيد.»
رفيقش گفت: «يعني چهل شهيد.»
مردي كه در قفسههاي بقالي دنبال بيسكويت ميگشت، گفت: «يعني يه نفر شهيد شده، چهل نفر شاهد شهادتش بودن.»
پرسيدم: شهيد اين كوچه بوده؟ مرد بستههاي كيك و شكلات را زير و رو ميكرد و گفت: «نه. اين كوچه شهيد نميده. اينجا تروريستپروره.»
بقال گفت: «يه آقايي هست كه 60 سال توي اين محل زندگي كرده. اون اگه بود ميتونستي ازش بپرسي. حتما ميدونست.»
كارمندان جوان شهرداري ناحيه، در جواب اينكه چرا اسم اين كوچه شده «چهل شاهد» و اصلا چهل شاهد يعني چه، شانه بالا انداختند و گفتند: «اينم مثل هزار سوال بيجواب توي اين مملكت.»
مدير «سراي محله»، لابهلاي هماهنگ كردن ساعت برنامه تفريحي براي سالمندان منطقه، شماره تلفنم را گرفت كه از قديميهاي محل درباره علت نامگذاري و فلسفه نام «چهل شاهد» سوال كند .....
ناصر مطهرنيا: «موندن توي خط، فيلم گرفتن از لحظههاي عقبنشيني، فيلم گرفتن از اون همه شهيد، كپ نكردن از اون همه مجروح، از اون همه تن لت و پار، زير گلولهبارون، اينا شجاعت ميخواست. اگه ما اين تصاوير رو ثبت نميكرديم، هيشكي باخبر نميشد. هر قدر هم درباره جنگ مينوشتن، تصوير چيز ديگهاي ميگفت. ما از پشت ويزور دوربين، ابهت رزمندهها رو ميديديم. بايد با نگاه دوربينمون، اين ابهت رو نشون ميداديم ...»
خداحافظ رفيق
پسران «چهل شاهد» امروز لابهلاي خاطراتشان از اين گذر عمر، يك تصوير مشترك پيدا ميكنند؛ تصويري از رفيقي كه رفت و مثالش هيچ وقت و هيچ جا پيدا نشد. حالا كه يادشان ميافتد، اشك دلشان سرازير ميشود. خاصيت آن روزها چه بود؟ خاصيت آن آدمها؟ در آن تنگناي نفسبر جنگ و مرگ كه حتي براي دلتنگي هم جا نبود؟
علي جديدالاسلامي، 19 ساله بود كه به «چهل شاهد» پيوست؛ سال 1365. 5 سال پيشترش را جنگيد و از آن به بعد، تا ساعات بعد از بمباران حلبچه، تصاوير جنگ را ثبت كرد؛ جنگ را با همه زشتيهايش و با همه زيباييهايش ....
«انقدر خمپاره و گلوله كنار من منفجر ميشد كه از نظر رواني به هم ريخته بودم. سرگروه، فهميد و به من گفت سريع برگرد اهواز. يه جيپ آهو ميرفت اهواز. روي صندلي عقب جيپ، دراز كشيدم. توي جاده خرمشهر، هر ماشيني از كنارمون رد ميشد، فكر ميكردم گلوله خمپاره است. خودمو جمع ميكردم كه گلوله به من نخوره.»
هنوز، آن روز را از ياد نبرده كه با دوربين به سمت خط ميرفت و سربازي را ديد كه از سمت خط برميگشت.
علي از سرباز پرسيد: «مال كدوم يگاني؟»
سرباز: «92 زرهي اهواز.»
علي از سرباز پرسيد: «از 92 زرهي چي مونده؟»
سرباز: «فقط من.»
و هنوز تصوير آن سرباز عراقي را به ياد دارد؛ آن سرباز عراقي كه چهار زانو، به ديوار سنگر سنجاق شده بود، سرش پايين افتاده بود، كلاه فلزياش روي پاهايش. خون، قطرهقطره، از نوك بيني سرباز عراقي، داخل كلاه ميچكيد، كلاه پر از خون، در حال لبريز شدن بود .....
«عزيزترين دوستانم، باوفاترين دوستانم رو توي جنگ از دست دادم. بچهها جرات نميكردن به من بگن كه مجتبي مرعشيان شهيد شده. اون آدما رو ديگه نميشه پيدا كرد. باورتون ميشه حتما. كسي كه از جونش بگذره، با هيچ چيزي در دنيا قابل مقايسه نيست. نميفهمم كه اون آدما، اون فضاي معنوي، اون خلوص رو چطور بايد تعريف كنم ......»
كدوم عكستون رو بيشتر از همه دوست دارين؟
«عمليات كربلاي 5، رزمندهها ميرفتن سمت خط مقدم. يه تانك از كنارشون، از خط مقدم به عقب برميگشت. روي تانك، جسد سه تا شهيد گذاشته بودن. رزمندهها همين طور كه از كنار تانك رد ميشدن، نگاهشون برگشته بود سمت چپ، سمت اون سه تا شهيد روي تانك. تو نگاهشون هيچ دلهرهاي نبود كه اونا هم ممكنه اينطوري برگردن. اين عكس، به نام فرد ديگهاي در كتاب عكساي جنگ چاپ شد.»
در كارت پايان خدمت علي جديدالاسلامي نوشتند: «30 ماه حضور در جبهه.»
علي بيگزاده، 17 ساله بود كه به «چهل شاهد» پيوست؛ بعد از آنكه پيكر برادر شهيدش را از منطقه آوردند. علي، اولين تصويرها را از لحظات بعد آغاز عمليات بيتالمقدس ثبت كرد. 39 سال بعد از آن خرداد پرافتخار، هنوز حسرت دارد كه چرا قدم آن اولين رزمندهاي كه مسجد خرمشهر را از سربازان عراقي پس گرفت، در حافظه هيچ دوربيني ثبت نشد.....
علي بيگزاده، در عمليات محرم و والفجر مقدماتي مجروح شد و 18 درصد جانبازي دارد .
«سال 65، وقتي جنگ شهرها شروع شد، ما رو فرستادن به مناطق مسكوني بمب و موشك خورده. من رفتم سالن انتظار فرودگاه اهواز؛ جايي كه مردم عادي و مجروحاي جنگي منتظر اعزام با هواپيماي c130 بودن. جنگنده عراقي، اون سالن رو بمبارون كرده بود. سختترين عكسا رو از اون سالن گرفتم؛ بعد از بمبارون. مجروحا زير آوار ساختمون مونده بودن، تيرآهن رفته بود توي بدن يكي از اين مجروحا و اون مجروح رو حتي نميتونستن تكون بدن. در حالي كه سِرُم توي دستش بود، از درد فرياد ميزد. يادمه كه اونجا، توي اون سالن، نگاه كردن از پشت دوربين چقدر برام سخت بود، با خودم ميگفتم اينجا ديگه نبايد جنگ باشه، اينجا جاي جنگيدن نيست. چرا اينجا؟ چرا اين مردم؟ چرا اينجوري؟»
محمد حداد، 16 ساله بود كه به «چهل شاهد» ملحق شد. برادر بزرگتر محمد، رزمنده داوطلب بود؛ برادري كه امروز، پزشك است. رفيق صميمي محمد، عبدالامير تقياني بود؛ فيلمبرداري كه مفقودالاثر شد. محمد، اولين فيلمي كه گرفت را خوب به ياد دارد؛ فيلمي از لحظه شهادت يك نوجوان يزدي؛ نوجواني همسن خودش.
« پادگان كرخه؛ 15 كيلومتري انديمشك، نوجووني رو ديدم كه شايد يك يا دو سال از من كوچيكتر بود؛ يه پسر بچه يزدي خيلي لاغر، خيلي نحيف .... رفتيم سراغش. با لشكر الغدير از يزد اومده بود. پرسيدم، براي چي اومدي جبهه؟ با همون لهجه يزدي، گفت اومدم با صدام بجنگم. پرسيدم، ميخواي بجنگي كه چي بشه؟ گفت، ميخوام شهيد بشم. پرسيدم براي چي؟ گفت، ميخوام برم بهشت. گفتم، تو الان بايد بري ماشينبازي و خاكبازي كني. گفت، من اومدم اينجا، ميجنگم، خوبم ميجنگم، ميبيني چطور ميجنگم .... ما بعد از فيلمبرداري، برگشتيم اهواز. چند روز بعد؛ برگشتيم منطقه؛ محل استقرار لشكر؛ وسط نيزارا، وقتي توپخونه عراق، روي سر قايقاي موتوري و بچهها آتيش ميريخت. تازه رسيده بوديم كه همون بچه يزدي رو ديديم. همون وقت، يه تركش بزرگ خورد به كمر اين بچه. دويديم بالا سرش. دوربينم رو روشن كردم. ميخنديد، تا لحظه آخر.»
بزرگترين ترس محمد، بمباران شيميايي بود، بمباران شيميايي و آمپولهاي آتروپين. محمد حداد در 23 عمليات، فيلم و عكس گرفت. هر وقت سراغ عكسهاي «حلبچه» ميرود؛ عكسهاي لحظات بعد از بمباران؛ لحظاتي از توقف زمان و زندگي؛ تا دو هفته، لب به غذا نميزند .
46 درصد از ريههاي محمد بر اثر مواجهه با عامل شيميايي «خردل»، از بين رفته است.
«عمليات كربلاي 4، قبل از غروب، غواصا نشستن توي قايقا، پشت نيزارا، به انتظار بالا اومدن آب اروند. هوا كه تاريك شد، آب كه بالا اومد، همه قايقا شناور شدن، با موتوراي خاموش. ما سوار آخرين قايق بوديم؛ 10 نفر فيلمبردار. توي تاريكي نميتونستيم كاري انجام بديم. بايد صبر ميكرديم تا سپيدهدم. غواصا رفتن جلو ، تا به سنگراي خالي عراقيا هم كه رسيدن، هنوز كسي نميدونست عمليات لو رفته. همون وقت حمله گاز انبري عراقيا شروع شد؛ اون آتيش ريختنا به سر بچهها. ما وقتي رسيديم كه مجروحا رو، عين هسته خرما، رديف رديف، كنار هم روي ساحل شني خوابونده بودن كه با گروه امداد، برگردن عقب. اون موقع ديديم كه عراقيا از دو طرف وارد ساحل شدن. قبل از اينكه به كمربند ساحلي برسن، ما وسط نيزارا قايم شديم. ما ديديم كه عراقيا اومدن بالا سر بچههاي ما، بالا سر زخميا؛ دونهدونه تير خلاص بهشون زدن. اينا واقعيتاي جنگ بود. جنگ، ترس داشت، جنگ، درد داشت. ما با دوربينمون، اينا رو ثبت كرديم.»
آخرهاي سال 61، يك نفر، ناصر مطهرنيا را از پيوستن به جمع «سنگرسازها» و مواجهه بيسپر با تير و خمپاره منصرف كرد. مطهرنيا در 18 سالگي به «چهل شاهد» ملحق شد؛ گروهي كه تاريخ رزم، مديون چشمهايش شد. مطهرنيا، امروز، يك جانباز 10 درصد است با خاطرههايي زنگار بسته از 7 سال فيلمبرداري و عكاسي از روز و شبهاي «دفاع».
«دلم براي بچههايي كه رفتن تنگ ميشه ..... مجيد، عبدالامير، منصور، مجتبي..... چهل شاهد، شهيد مفقودالاثرم داره. بچههايي كه همراه رزمندهها رفتن عكاسي و فيلمبرداري، افتادن توي محاصره. جسدشون همون جا موند .... جاي اونا خيلي خاليه. روزي كه قطعنامه پذيرفته شد، غمانگيزترين روز زندگي ما بود ...... با اون بچههايي كه از دست داديم .... رفقايي كه از دست داديم ...»
تلخترين تصويري كه ثبت كردين؟
«لحظههاي عقبنشيني..... رزمندهها شبونه رفته بودن پتروشيمي بصره رو بگيرن. اگه پتروشيمي رو ميگرفتن، بصره سقوط ميكرد. روشنايي روز كه شد، همه در حال عقبنشيني بودن. دو گردان، 400 نفر.... روبهروي دوربين من، 400 نفر در حال عقبنشيني بودن؛ خسته، زخمي، با اسلحههاي گِلي .... من پاتكشون رو ديده بودم؛ بچهها جلو ميرفتن و عراقيا به سمتشون شليك ميكردن. تير به سمت بچهها مياومد و بچهها به سمت تير ميرفتن. من فيلم ميگرفتم و صداي گلوله رو از كنار گوشم ميشنيدم. گلوله از كنارم رد ميشد و هوا رو ميشكافت. روحيه اون بچهها رو با كدوم دوربين ميتونستي ثبت كني؟»
نشاني مزار شهداي «چهل شاهد»، دقيق نيست. يك نفر گفت گلزار شهداي اهواز. يك نفر ميگويد بين جاده آبادان و اهواز. 15 نفر شهيد شدند. پيكر محمد جورابيان، هيچ وقت پيدا نشد. اسيران چهل شاهد، بين اسارت و آزادي خط كشيدند و تكه «اسارت» را انداختند آن طرف خط. جانبازان «چهل شاهد»، از درد تركش و تير جا مانده در تن و دم و بازدم ناتمام، حواسشان ميرود سمت صدها نگاتيو كه به تهران فرستادند ولي در كتاب 6 جلدي Imposed War به اسم ديگراني مجهول، برچسب خورد.
پايان قصه
سه سال قبل، كمال خرازي از «چهل شاهد» دعوت كرد بيايند و گذشتهها را زنده كنند. در عكسهاي يادگاري از آن مهماني عصرگاهي، 17 نفر رو به دوربين ايستادهاند. همين چند نفر؛ دكتر و مهندس و استاد و مدير، آمدند ببينند گذر عمر چه بر سر خاطرهها آورده. نتيجه، نااميدشان كرد؛ زخمهاي جوش خورده روي دست و پا و صورت و گردن، معتبرتر از ساعتهايي بود كه پشت خاكريزها به انتظار ماندن يا اشتياق رفتن سپري شد.
«..... از ما كه گذشت. شهدامون، اسرامون، جانبازامون، اسمشون هيچ جا نيست. اين همه يادواره براي شهدا و اسرا و جانبازا برگزار ميشه و اسم بچههاي ما اونجا نيست. وقتي شما به من زنگ زدين، خندهام گرفت چون دنيا داره ما رو كتمان ميكنه..... مثل يگانهاي رزمي نبوديم كه بريم از حضورمون دفاع كنيم. حتي نتونستيم سابقه حضورمون توي منطقه جنگي رو ثابت كنيم. با اون همه عكس و فيلمي كه گرفتيم، وقتي ميريم سپاه كه گواهي تاييد بگيريم، اصلا ما رو قبول ندارن. ازمون ميپرسن شما كجا بودين؟ كي شما رو تاييد كرده؟ من عكسامو بهشون نشون دادم، گفتم اين عكسا رو من از منطقه گرفتم. در جواب من گفتن حتما يه پاسدار بايد بياد حضورت در منطقه رو تاييد كنه. عكس و فيلماي ما به اندازه امضاي يه پاسدار نميارزه؟.... سپاه ميگه درست ميگي، تو از طرف ما مامور شدي به شوراي عالي دفاع. ولي شوراي عالي دفاع بايد به ما بنويسه كجا بودي؟ آيا در تهران خدمت كردي يا در منطقه عملياتي؟ بارها رفتم ستاد تبليغات جنگ و گفتم شما كه ما رو به اهواز و كرمانشاه و اروميه و عراق و قرارگاه رمضان فرستادين، يه برگه به من بدين كه تاييد كنه من كجا بودم. دكتر خرازي هم نتونست كاري برامون انجام بده. بعد از سالها فهميديم كه مستندات اعزام ما به عنوان عكاس و فيلمبردار، سوخته و از بين رفته..... عمليات كربلاي 10، غلامرضا مسعودي، موقع عكاسي با دوربين، وقتي دست راستش روي شاتر بود، تركش به كف دستش خورد. بعد از جنگ، وقتي براي تكميل درمان دستش اومد تهران، رفت خوابگاه ستاد تبليغات جنگ. حراست ستاد، غلامرضا رو راه نداد. گفت، ديگه جنگ تموم شده. غلامرضا كه از جنگ تن به تن فيلمبرداري كرد، اجازه ورود به ستاد رو نداشت. سالها بعد، غلامرضا رفت از سپاه، گواهي بگيره براي سابقه حضور در منطقه. بهش گفتن تو حكم ماموريت نداري. غلامرضا گفت، حكم ماموريت من، همين تركشه كه كف دستم مونده ....»
شك ندارم وقتي با پسرهاي «چهل شاهد» حرف ميزدم، هنگام به ياد آوردن خاطرات؛ به ياد آوردن آن صحنههاي متحرك جدال مرگ و زندگي، گاهي لبخند روي لبشان مينشست. لبخند هميشه مترادف شادي نيست. گاهي روي ديگر لبخند، شكفتن حزن است؛ حزن يادآوري يك خاطره؛ خاطره از رفيقي، مكاني، زماني، يك دورِدست نايافتني كه در لحظه، در پاسخ به يك سوال، از كنج ناخودآگاه بيرون ميآيد، گرد و خاكش زدوده ميشود، همچون حجمي قدسي، منور و محبوب، كف دست، روبهروي چشمها، همان چشمهايي كه هر چه ديد در آن 7 سال، به رنگ خون و از جنس خاك بود، مثل داستاني باستاني، بازخواني ميشود تا دوباره و بعد از سالها، شنيده شود لابهلاي هياهوي زندگي....
سعيد صادقي، دهها عكس برايم فرستاده از پسرهاي «چهل شاهد»؛ نوجوانهايي با لباس سربازي، بيسلاح، بيدفاع، پناه گرفته پشت خاكريزها، با نگاههايي با مقصد ناپيدا. سعيد صادقي، عكاس جنگ است. 74 ماه در جبههها زندگي كرد تا پيام جنگ را، پيام آن همه بيترسي را معنا كند و اين معناي عظيم را به حافظه دوربينش بسپارد براي آيندگان. در همه اين سالهايي كه سعيد صادقي از خاطره جنگ تعريف كرده، مردد شدهام كه در به ياد آوردن كدام لحظه، در به ياد آوردن هجران كدام عزيز، ميخواست اشك بريزد.
در اون 8 سال، اگه دوربين توي خط مقدم نبود، چه واقعيتهايي ديده نميشد؟
«عكساي جنگ، گواهي خالصه. توي اون موقعيت، توي خط مقدم، هيچ قهرماني وجود نداره. اونجا، هيچ چيز جز مرگ شما رو احاطه نكرده. حتي پيروزي رو حس نميكني. با انگيزهات، باورت، اعتمادت و اعتقادت، در اون ميدان خطر ميپذيري كه حتي جانت رو فدا كني. خلوص رزمندهها، به نگاه ما زاويه ميداد. ذات نگاه ما با خلوص رزمندهها يكي ميشد؛ طبيعيترين نوع عينيت از توفان جنگ، از لحظههايي كه جانها متلاشي ميشد. اگه نگاه ما، ملهم از اون اعتقاد و ايمان و باور نبود، نميتونستيم اون لحظهها رو تحمل كنيم. نگاه بچههاي چهل شاهد هم همين ويژگيا رو داشت. بچههاي چهل شاهد، با دوربيناشون، دنبال قهرمان نبودن، دنبال امتياز دادن و امتياز گرفتن نبودن. توي اون لحظهها، اثري از سياست و ثروت نبود. هر چي بود؛ درون انسان بود؛ بدون هيچ حذف و اضافه. بايد پرتره حقيقت رو، خالصانه، صادقانه، از جان به جان وارد ميكردي. اونجا، همه لحظهها، عريان بود و تو بايد عرياني حقيقت جنگ رو آشكار ميكردي، طوري كه به ضد جنگ تبديل ميشد حتي..... من از بچههاي چهل شاهد، زياد عكس گرفتم؛ توي سه راه مرگ، قبل از كانال ماهي. همون جايي كه شاهد بودم طوري خمپاره بارون شد كه غلامرضا رهبر؛ خبرنگار تلويزيون، پودر شد و از جسدش هيچي نموند..... من شاهد بودم كه دوربين اين بچهها، چقدر به رزمندهها روحيه ميداد. در اون توفان خشونت خونين، دوربين كوچولوي عكاسي، مثل يك گل تازه شكفته، زيبا بود.»
رزمندهها دوربين رو پذيرفته بودن؟
«آره .... حس ميكردن يه چشمي، حضور اونا رو ميبينه. رزمندهها، سپر ما ميشدن كه ما تير نخوريم. سهم غذاشونو به ما ميدادن. ما رو ميفرستادن قسمت امنتر سنگر. دوربين، تنها چيزي بود كه توي اون لحظه، اونا رو دوست داشت، توي اون موقعيتي كه هيچ كسي اونا رو دوست نداشت چون باران گلولهها براي مرگ اونا بود در اون منطقه مرگ و زندگي؛ جايي كه 1000 نفر جلو ميرفتن و 950 نفر هيچ وقت برنميگشتن.... جايي كه انگار زمين رو با بارون گلوله شخم زده بودن.... جايي كه رودخونه خون روي زمين جاري ميشد.... من براي همه اون لحظهها دلم تنگ ميشه، براي همه اون آدما... عكسامو كه نگاه ميكنم، از خودم ميپرسم نكنه اين يه رويا بود؟ اين آدما؟»
«چهل شاهد»؛ آنها كه بودند و آنها كه رفتند
اكبر اورعي/ مسوول گروه، سيد محمدعلي شيخالاسلامي/ فيلمبردار، سيد مهدي شيخالاسلامي/ فيلمبردار، حميد معزي/ فيلمبردار، عليرضا زرگر/ فيلمبردار، عبدالحسين سوداگر/ فيلمبردار، غلامحسين كرامي/ فيلمبردار، ناصر محتشم/ فيلمبردار، مسعود معينپور/ فيلمبردار، منصور كمري/ فيلمبردار، محمد فدكزاده/ فيلمبردار، محمود ركابي/ فيلمبردار، مهدي فروغي/ فيلمبردار، محسن عباباف/ فيلمبردار، منوچهر بندر/ فيلمبردار، سرهنگ شهرام صفارزاده/ فيلمبردار، مهران قهرمان/ فيلمبردار، عليرضا صفاريان/ فيلمبردار، علياكبر مشهديزاده/ فيلمبردار، صادق جليلي/ فيلمبردار، محمدسعيد سوداگر/ فيلمبردار، اميراحمد سوداگر/ فيلمبردار، منوچهر حاجتپور/ فيلمبردار، ناصر عيوضي/ فيلمبردار، براتعلي توني/ فيلمبردار، مهدي عباسپور/ فيلمبردار، منصور منصوري/ فيلمبردار، عليرضا ارديزاده/ فيلمبردار، مهدي فتحي/ فيلمبردار، امير صلاحيان/ فيلمبردار، مهدي قناد/ فيلمبردار، مسعود روغنيزاده/ فيلمبردار، حميد طالبيان/ فيلمبردار، سيد حسن مدني/ فيلمبردار، احمد ابوطالبي/ فيلمبردار، عليرضا فخريان/ فيلمبردار، احمد نامخواه/ فيلمبردار، محمدرضا مذهبجعفري/ فيلمبردار، مسعود خوشنظر/ فيلمبردار، علي جديدالاسلامي/ عكاس، ناصر مطهرنيا/ فيلمبردار، علي بيگزاده/ عكاس، سيفالله زرگر/ فيلمبردار، احمد چلداوي/ فيلمبردار، اميرمسعود سوداگر/ عكاس، محمد حداد/ عكاس، بهروز مهرام/ عكاس، محمدرضا رفيعيراد/ عكاس، سيفالله صمديان/ عكاس، وحيد خوشنويسانصاري/ عكاس، شاهرخ مسعودي/ عكاس، حسين همتپور/ فيلمبردار، هادي انصاري/ فيلمبردار، سيد جمال قاريپور/ فيلمبردار، محمود رهبري/ فيلمبردار، محمود صفاريان/ فيلمبردار، سيروس عنايتزاده/ فيلمبردار، محمد محمدي/ فيلمبردار، عليرضا هدايزاده/ فيلمبردار، عبدالحسين پيماني/ فيلمبردار، محمدرضا مباشرزادگان/ فيلمبردار، عليرضا موسفيد/ فيلمبردار، سيد علياكبر منتظري/ فيلمبردار، محمود رهبريزاده/ فيلمبردار، علي عربزاده/ فيلمبردار، يدالله حمدي/ فيلمبردار، مرتضي فكور/ عكاس، علي صادقي/ عكاس، سيد عبدالامير مجتهدزاده/ فيلمبردار، محمد جورابيان/ فيلمبردار ، علي محتشم/ فيلمبردار ، رضا عباباف/ فيلمبردار ، منصور مدرس/ فيلمبردار ، مجتبي شالباف/ فيلمبردار ، محمدعلي يوسف چلتوكي/ فيلمبردار ، عبدالامير اقبالمنش/ فيلمبردار، عبدالامير تقياني/ فيلمبردار ، مجيد بانيني/ فيلمبردار، محمود مستعان/ فيلمبردار ، احمد مستعان/ فيلمبردار ، مجيد خمبيشوشتري/ فيلمبردار