خاطرات سفر و حضر (110)
اسماعيل كهرم
دوست قديمي من از امريكا تلفن زد بسيار مضطرب و پريشان، نصف شب بود. از خواب پريدم، ميدانستم كه مساله مهمي پيش آمده، بله، مهم هم بود. نوهاش در تهران سگ خود را بيرون برده بود.ببخشيد، سگ نوهاش از در خانه، بيرون رفته بود، به دنبال او نوهاش، يك اتومبيل گشت آنها را ديده بود. سگ را برده بود و دخترك 7ساله را گريان در خيابان رها كرده بود. دخترك كارش به بيمارستان كشيده بود، به خاطر مجموعي از سكسكه و گريه موجب شده بود كه نفس كم بياورد و آدرس خانه را هم فراموش كرده بود. پدر و مادرش كه با غيبت او و سگ دلبندش مواجه شده بودند و در باز خانه! جستجوهاي پليس نتيجه داد و پدر و مادر، دختر دلبندشان را در بيمارستان ديدند و يك صورتحساب نسبتا سنگين. بالاخره با بابابزرگ در امريكا تماس ميگيرند كه فكر من به سرش ميافتد و از من كمك ميخواهد! حال بنده بايد تحقيق ميكردم كه ببينم سگ را كجا بردن!
عاقبت جوينده يابنده بود
سايه حق بر سر بنده بود
گفت پيغمبر چو ميكوبي دري
لاجرم زان در برون آيد سري
پيدا كردم،در يك كلانتري او را جاي داده بودند. صبح زود رفتم جناب سروان بنده را شناخت. فندوقي نيز ايضا. چند باري مرا ديده بود و بوي مرا برداشت و فرياد شادي سر داد! جناب سروان گفت سه روزه ما را گم كرده، نميدانستيم چه كار كنيم شما را خدا فرستاد. گفتم جناب سروان يك دختربچه از بس كه گريه كرده چشمهايش ورم كرده. ايشان گفت به نظر شما اين درسته كه يك بچه را اينقدر وابسته به يك سگ كنيم؟ گفتم خير، خير از ابتدا نبايست چنين وابستگيهايي را ايجاد كرد ولي الان كه اين اتصال ايجاد شده نميتوان پيوند را يكباره قطع كرد. براي سلامت دختربچه و نيز سلامت سگ. صحنه اتصال اين دو را فيلم برداشتم و در جشن تولد نازيخانم به او هديه دادم. قول داد كه ديگر سگ خود را خارج از خانه نبرد و تا به حال نبرده!