اي شيخ به جز خرقه و دستار چه داري؟
سيد عطاءالله مهاجراني
شهريورماه ۱۳۶۰- هاوانا
انيو، رابط وزارت خارجه كوبا زنگ زد و گفت: «از ساعت شش بعدازظهر هيات ما آماده باشد تا ديدار با فيدل كاسترو انجام شود. به دليل شرايط امنيتي مشخص نيست كه ديدار با فيدل كاسترو در چه ساعتي و در كدام محل انجام ميشود. شما با موقعيت و شرايط امنيتي كوبا و رييس كاسترو آشنا هستيد. امريكا و سيا هميشه در پي فرصت براي زدن رفيق كاسترو هستند. من هم به محل اقامت شما ميآيم، از آنجا به اتفاق به ديدن رفيق كاسترو ميرويم.»
به آقاي دعايي كه رييس هيات پارلماني بودند، پيام انيو را رساندم. گفت به اعضاي هيات بگويم آماده باشند. جمع شويم در سالن ويلا و آماده ملاقات. با آقاي دعايي و فخرالدين حجازي و سرگن بيت اوشانا روي صندليهاي بامبو كنار استخر نشسته بوديم. فخرالدين حجازي به بيت اوشانا نماينده كلدانيان و آشوريان در مجلس گفت: «سرگن! تو چرا نمياي با ما توي استخر شنا كني؟» ما هر روز عصر يكي- دو ساعت شنا ميكرديم. بيت اوشانا گفت: «اولا شما كه شنا نميكني. مثل جوجه خيس ميلرزي، هي از اين طرف استخر، اونم از عرض استخر به اون طرف ميري و برميگردي. ثانيا منم اگر وارد استخر بشم، چون بالاي صد و بيست كيلو هستم، آب استخر از كريت ميافتد و ديگر شماها بهخصوص علما كه به كريت باور دارند، نميتوانند در استخر شنا كنند!» فخرالدين حجازي با دست به نرمي زد روي شانه سرگن و گفت: «تو چقدر بلايي سرگن، تو بيا بشو رييس انجمن اسلامي نمايندگان مجلس!»
آقاي دعايي نگاهش به موجهاي كوچك استخر بود كه با نسيم حركت ميكردند. نسيم گرم و معطر و زنده بود. تصوير نارون قرمزي كه در حاشيه استخر بود توي آب افتاده بود. آقاي دعايي انگار شوخي فخرالدين حجازي و پاسخ بيت اوشانا را نشنيده بود. در عالم ديگري بود. قباي آبي پوشيده بود. پيراهن سپيدي كه از تميزي برق ميزد. عمامهاش را مرتب و به قاعده بسته بود. عبايش مشكي بود. آراسته و آرام و موقر. ناگاه فخرالدين حجازي رو به دعايي كرد و خواند:
اي شيخ جز اين خرقه و دستار چه داري؟
جز انده و انديشه بسيار چه داري؟
آقاي دعايي انگار به خودش آمد. سرش را تكان داد و گفت: «به قول برادران عرب اعِد!» حجازي بيت را دوباره خواند. دعايي با صداي خوشطنينش خواند:
گيرم تو خري علم چه باريست به دوشت
در گِل چو فتاد اين خر و اينبار چه داري؟
اشك در چشمان دعايي جمع شد. گفت: «خداوند رحمت كند ميرزا حبيب خراساني را. يك وقتي از افغانستان قاچاقي وارد مشهد شدم، باورش آسان نيست از هرات تا تايباد از توي بيابانها پياده آمدم، حدود ۱۵۰ كيلومتر فاصله است. ما از بيراههها ميرفتيم، راه طولانيتري را طي كرديم. پايين قوز پاي راستم زخمي شده بود. اسلحه را توي پوتين جاسازي كرده بودم تا راهنماي افغانستاني متوجه نشود كه اسلحه دارم. البته ساقه پوتين كشباف ضخيم بود، منتها كلت پايم را زده بود، گرمي و رطوبت خون را توي پوتين حس ميكردم. ماموريت داشتم تا تعدادي از اعضاي مجاهدين را كه جانشان در خطر بود و در معرض دستگيري بودند از ايران خارج كنم. در خانه امني در مشهد اقامت داشتم. در آن خانه ديوان ميرزا حبيب بود. ديوان را مكرر ميخواندم. از احوال خوش ميرزا حبيب خوش بودم و از تلنگرهايش به خود ميآمدم. اضطراب و تشويش، بلكه دلهره داشتم. همزمان مجاهدين يعني همان بخش ماركسيستها كه كودتا كرده بودند، دنبالم بودند، البته بعدا فهميدم. من هنوز از ماوقع كودتا و عمق فاجعه باخبر نبودم. ساواك در پيام بود. سازمان علاقهمند بود بلكه برنامهاش اين بود كه عناصر مذهب و متدين سازمان حذف شوند. در مورد من هم همان ميكردند، اگر دستگير شوم، زير شكنجه ميبُرم و اعتراف ميكنم. آن وقت سازمان ميگويد به دليل مذهبي بودن نتوانستهام مقاومت كنم. اگر هم در زير شكنجه كشته ميشدم يا اعدام ميشدم، اعلام ميكردند كه سخنگوي نهضت روحانيت كه عضو مجاهدين بود، شهيد شده است. ظاهرا در بنبست مضاعف افتاده بودم. با قرآن و زيارت و ديوان حبيب تسلا مييافتم. با لباس مبدل گاه به زيارت ميرفتم. چند بار هم فهميدم مرا تعقيب ميكنند. گريختم. اين شعر را هم كه خواندي، يادداشت كرده بودم، توي جيب بغلم بود. لباس مبدل ميپوشيدم و كلاه نمدي سرم ميگذاشتم. شعر را ميخواندم با خودم زمزمه ميكردم. حرم هم كه براي زيارت ميرفتم. در گوشهاي بعد از زيارت امام رضا عليهالسلام و زيارت جامعه كبيره و نماز و تلاوت قرآن اين غزل را ميخواندم. از خودم ميپرسيدم من شايستگي اين لباس را دارم؟ مردم اين لباس را به عنوان لباس پيامبر و ائمه معصومين صلواتالله عليهم ميشناسند. از تهيدستي و بيمايگي خودم شرمنده بودم. از خودم ميپرسيدم غير از اين لباس چه دارم؟ از اين درس و بحث چه در دستم مانده است؟ ميرزا حبيب همين را ميگويد:
تكرار كني روز و شب اين درس مزوّر
يك بار بگو زين همه تكرار چه داري؟
عمري است كه داري به در مدرسه مشكوي
باري خبر از خانه خمّار چه داري؟
يك بار در درس اخلاق، امام خميني گفت: «يك كسي از شيخ ريش درازي پرسيد، «آشيخ! اين ريش دراز تو ارزشش بيشتر است يا دم سگ!» شيخ سري تكان داد و با اندوه گفت: «برادر! اگر از پل صراط بگذرم، ريش من، اگر نگذرم دم سگ!» امام با آوايي كه از بغضي شكسته ميلرزيد، اين آيه را تلاوت و تكرار كرد كه:
«وإِن مِّنكُمْ إِلّا وارِدُها كان على ربِّك حتْمًا مّقْضِيًّا ﴿مريم: ٧١﴾
بعد امام زمزمه كرد:
دام سخت است مگر يار شود لطف خدا
ور نه آدم نبرد صرفه ز شيطان رجيم
انيو آمد. سانتياگو او را به سمت جايي كه ما نشسته بوديم، راهنمايي كرد. در ويلا سه نفر آشپز و خدمتكار كوبايي داشتيم. سانتياگو حدود شصت ساله بود. همنام پيرمردِ رمان «پيرمرد و دريا»ي همينگوي! آشپزي ميكرد و دو نفر ديگر، گوستاو در دهه چهل و جان در دهه بيست عمر خود بودند، كمككارش بودند و نظافت ويلا و محوطه باغ را بر عهده داشتند. سانتياگو با انيو به سمت ما آمد، انيو سلام كرد، برايش صندلي آوردم. آقاي دعايي با انيو دست داد و پيشانياش را بوسيد! انيو به آقاي دعايي و هيات ايراني علاقه داشت. وقتي در روز اول اقامت با او صحبت كرديم كه ما به دو ويلا نياز نداريم و ميتوانيم در يك ويلا باهم باشيم، تعجب كرد. گفت: «شما مرا ياد رفتار انقلابيون در اوايل انقلاب كوبا مياندازيد، آنها هيچكدام با بيزينس يا فرستكلاس سفر نميكردند.» گفتم: «هيات ما هم با بليت اكونومي به هاوانا آمديم!» انيو گفت: «منتظر هستم كه به ما اطلاع دهند چه وقت و در كجا به نزد رييس برويم. منتظر هستم. پيك ميآيد و به من خبر ميدهد. ميدانند منتظريم.» عذرخواهي كرد كه ممكن است انتظار طول بكشد، اما ديدار حتما امشب انجام ميشود. نزديك ساعت يك بامداد ديدار انجام شد.