• ۱۴۰۳ جمعه ۶ مهر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5516 -
  • ۱۴۰۲ يکشنبه ۴ تير

نگاهي به «فانوس‌هاي خاموش» رمان غلامرضا منجزي

نداهايي از وجدانِ معصوم

كتاب، روايتگر زندگي كافه‌چي عيالواري است كه وسوسه مي‌شود براي نجات از فقر، پاكدستي خود را معامله كند

داريوش احمدي

«مطالعات نقد ادبي و تحليل‌هاي جامعه‌‌شناختي درباره‌ رمان فارسي، تاكنون قايل به وجود يك تناظري بين واقعيت و رمان بوده است. در اينجا واقعيت امر بالفعلي تصور مي‌شود ‌كه در بيرون از اثر وجود دارد و اثر، آينه‌اي است كه اين واقعيت را در خود منعكس مي‌كند. هرچه خصلت آينگي رمان بيشتر باشد، واقعيت نيز بهتر و بيشتر به انعكاس در مي‌آيد. اين برداشت بيش از هر چيز تحت‌تاثير آن چيزي است كه ميشل فوكو آن را «ارادت به حقيقت» ناميده است.»1 در رمان «فانوس‌هاي خاموش» كه داستانِ شكستِ يك كافه‌چي است، ما اين خصلت آينگي و بازتاب واقعيت را به عيان احساس مي‌كنيم. «فانوس‌هاي خاموش» آن‌طور كه از اسمش بر مي‌آيد، نمادي است از اضمحلال و ويراني و دركليت خود، شرحي است پرمرارت از زندگي يك كافه‌چي به نام «هاشم» كه در كودكي و نوجواني دوران سخت و مشقت‌باري را از سرگذرانده و حالا كه به پيري رسيده است، هنوز خواب آن دوران را مي‌بيند. او كه در سه‌راهي جاده شوشتر-  اهواز-  مسجدسليمان، دل به بيابان و كافه محقرش داده، در تلاش است كه جهيزيه‌اي براي دختر دم بختش فراهم كند اما از آن‌جا كه كسب و كارش رونقي ندارد، راه به جايي نمي‌برد. خود را به قضا و قدر مي‌سپارد. زمان و مكان (Setting) داستان به دوران قبل از انقلاب برمي‌گردد و پلات اصلي رمان بر اساس تعليق‌هايي قوي و دنباله‌دار شكل مي‌گيرد كه همگي زاييده بحران داستانند.
هاشم، تنها شخصيت محوري و تراژيك داستان كه زماني وردست و پيشكارِ «همت»، استادكارِ خود بوده است، به‌طور تصادفي وسيله‌اي را كه از كاميوني توي جاده افتاده است پيدا مي‌كند. او به خوبي مي‌داند كه اين وسيله در ارتباط با شركت نفت و پالايشگاه يا احتمالا چاه‌هاي نفت است و بايد بسيار گران‌قيمت باشد اما اين وسيله قرمزرنگ‌ كه مانند تيرآهن است، هشت ‌متر طول دارد و پنهان كردنش كار ساده‌اي نيست. سرانجام تصميم مي‌گيرد شبانه، با كمك چندتن از جوانان روستاي آن حوالي، تيرآهن را در بستر نهرِ آب پشت كافه‌اش، در ازاي دستمزدي كه به آنها مي‌پردازد پنهان كند. او كه آدم با خدا و با تقوايي است و حلال و حرام سرش مي‌شود، به‌ خوبي مي‌داند كه اين وسيله چقدر ارزش دارد و مي‌تواند تمام زندگي‌اش را زير و رو كند. داستان از صداقت و سادگي و در عين‌ حال از زباني يك دست و منسجم برخوردار است. لحن و ضرباهنگ داستان، به خوبي روال داستان را طي مي‌كند و عناصر ساختاري پلات، از چنان وحدتي برخوردار است‌ كه رمان را قائم به ذات مي‌كند. شروع (opening) داستان، خواننده را با دو جمله تركيبي و درعينِ حال تصويري به درون داستان مي‌كشاند و در فصل‌هاي ديگر هم اين شروع‌هاي درخشان، نقش و تاثيري بسزا دارند. ادوارد سعيد درباره‌ مرحله‌ آغازين يك داستان مي‌گويد: اُپنينگ داستان، نقش بسيار موثري در خوانش و علاقه‌مندي خواننده دارد و مي‌تواند احساس او را برانگيزد يا به همان نسبت باعث شود كه نخوانده كتاب را رها كند. او معتقد است كه بدون داشتن ذره‌اي احساس آغازين، هيچ اثري را نمي‌توان شروع كرد و به پايان رساند. در رمان فانوس‌هاي خاموش، تيرآهنِ ناپديدشده، از آن چنان وزانتي برخوردار است كه تمام روابط و گفت‌وگوها را تحت‌الشعاع قرار مي‌دهد. به اين ترتيب گويي به شخصيتي زنده و قابل احترام بدل مي‌شود و اين تجلي (personification) ناب و ترسناك، از ابتدا تا انتهاي داستان، مانند يك شاهرگ حياتي تفوق و اقتدار خود را بر شخصيت‌ها اعمال مي‌كند.
يكي ديگر از شخصيت‌هاي محوري داستان كه نقشي پنهان و درعين حال پويا در رمان ايفا مي‌كند، همت، استادكارِ قديمي هاشم است كه در نزديكي او كافه‌اي دارد. هر چند كافه‌ او از رونق بيشتري هم برخوردار است اما گم‌ شدن اين وسيله در دل جاده سياه، آن‌هم در شب، آبستن حوادثي مي‌شود كه خواب را بر چشم هاشم حرام مي‌كند و پاي ام‌پي(mp)‌ها يا همان ماموران گشت شركت نفتِ مسجدسليمان را به آن‌جا مي‌كشاند. هاشم مرتب در هول و هراس است كه مبادا ام‌پي‌ها از جريان بويي ببرند يا نكند كسي يا كساني او را در شب حادثه ديده باشند كه تيرآهن را با كمك دو الاغ و شش جوان روستايي در داخل نهرِ پشت كافه‌اش پنهان كرده است اما ترس، به خصوص ترس از آبرو، لحظه‌اي او را راحت نمي‌گذارد. او كه مردي با خدا و با تقوا است، به مدت يك هفته در جهاني ميان ترس و اميد زندگي مي‌كند و حتي به همت، دوست قديمي‌اش هم مظنون مي‌شود و حس مي‌كند به ام‌پي‌هايي كه مرتب او را زيرنظر دارند و گاه مي‌آيند سوال‌پيچش مي‌كنند، خط مي‌دهد. ما همت را از وراي انديشه‌ها و ذهنيت هاشم، يك ضد‌ قهرمان مي‌بينيم. چون رفتاري غيرمتعارف دارد و با جملات و كلمات و سرزدن‌هاي بي‌موقع به كافه‌ او، به ترس و اضطرابش مي‌افزايد. شايد با يك نگاه اجمالي بتوان گفت كه رمان «فانوس‌هاي خاموش» رمان معصوميت است در برابرِ گناه. هرچند اگر با ديدي جانبدارانه به قضيه بنگريم و گناهِ هاشم را به حساب سرخوردگي دوران كودكي و نوجواني‌اش قلمداد كنيم، او را انسان بي‌گناهي بدانيم كه فقر و فاقه و فشار زندگي او را به چنين كاري ترغيب كرده است.
در فرهنگ بومي جنوب، به ويژه خوزستان، چيزي را از شركت نفت بلند كردن يا دزديدن، دزدي به حساب نمي‌آيد؛ چون بسياري بر اين باورند كه همه‌چيز آنها را شركت نفت ـ ‌كه مي‌تواند نمادي از غرب باشد‌ـ قبلا از آنها به يغما برده است؛ اما شايد بتوان گفت رمان از ديدگاه روانشناختي، رمان وجدان باشد، وجداني ‌گم‌شده. ما هاشم را در بازيابي خاطرات، از وراي روايت داناي ‌كل، (omniscience) كودكي مي‌بينيم كه حالا به سن پيري رسيده است. او را مي‌بينيم كه دارد با بيماري آبله دست و پنجه نرم مي‌كند. او را مي‌بينيم كه دارد كنار ديواري باقلا مي‌فروشد. يا دارد با كمك مادرش براي روستاييان جگر روي منقل كباب مي‌كند. او را مي‌بينيم كه دارد از عمويش جفا مي‌بيند. همان عمويي كه ملك پدري‌اش را تصاحب مي‌كند و آب داغ بر سر و صورتش مي‌ريزد. اينها همه عقده‌هاي حقارت و سركوب‌شده‌اي هستند كه گويي از او انساني ديگر مي‌سازند. او كه زماني براي خودش يلي بوده و پشتِ پهلوان همداني را خاك كرده است و مي‌توانست درگيرودار فقر و مرارت، امكان‌هاي بهتري داشته باشد، در عشق شكست خورده است و ما در صحنه تراژيك مرگ او، تصويري از عشق تباه شده‌اش را مي‌بينيم و لب‌هايي كه نام معشوق را تكرار مي‌كنند: «معصومه.»
درونمايه‌ اصلي رمان «فانوس‌هاي خاموش» فقر است. هرچند درونمايه‌هاي ديگري از جمله ترس و معصوميت و گناه با آن ملازمند. هاشم، خود را اسير سرنوشت (fatalism) مي‌بيند. آيا فقر و ترس و گناه، زاييده‌ فِيتاليسمند؟ يا اينكه انسان در پيري خود را اسير سرنوشت مي‌بيند و آن را مي‌پذيرد. هاشم انسان شكاك و در عين حال زودباوري است كه حس مي‌كند هر حرف و نگاهي از جانب ديگران مي‌تواند رازش را برملا كند. هرچند آن جوانان روستايي تلكه‌به‌گير، به خاطر منافع‌شان با او همراه و همراز هستند. ما در فانوس‌هاي خاموش، چندين بار شاهد بيرون آوردن تيرآهن از نهر و به همان نسبت شاهد مدفون كردنش در تپه‌ها هستيم. با اين حال، مُنجزي در ارايه روايت پركشش و تراژيك خود، به آن شخصيتي زنده و در عين‌حال ترسناك مي‌بخشد. شخصيتِ همت، در تقابل با هاشم، رازداري اوست. اما ما چهره‌هاي فريبنده‌اي از او در داستان مي‌بينيم‌ كه هرلحظه به شك و ترديدمان مي‌افزايد. در اين ميان «رحيم صراف»، راننده‌اي كه آن وسيله از كاميونش توي جاده افتاده است، هيچ كنشي در داستان ندارد. اما انگار او را مي‌شناسيم و شفقت ما را برمي‌انگيزد. ما او را از وراي‌ گفت‌وگوها و دلسوزي‌ آدم‌ها و راننده‌هايي‌كه او بر او دل مي‌سوزانند، مي‌شناسيم و شايد بتوان گفت كه خانه خراب‌ شدن رحيم صراف، در حقيقت به نوعي، ندا يا تلنگري از وجدان تباه‌شده باشد كه به ما هشدار مي‌دهد و به همان نسبت عذابي مقدر براي هاشم. عقوبت و ترسي ‌كه گريبان هاشم را مي‌گيرد، كمتر از فقر و فاقه و بدبياري‌هاي تمامِ زندگي‌اش نيست. شخصيت‌هاي رمان فانوس‌هاي خاموش، اگرچه همه‌شان آدم‌هايي معمولي هستند، اما هركدام ذهنيت خاص خودش را دارد. ام‌پي‌ها كه مظهر قدرت و سركوبند، مجري قانون هستند. همت كافه‌چي، اگرچه از جريان كاملا آگاه است، اما دم نمي‌زند و ذهنيت تيمور، شاگردش هم كمتر از او نيست. اكبر، جواني‌ كه از شوشتر مايحتاج كافه هاشم را تامين مي‌كند، به خوبي از جريان آگاه است و آن شش جوان روستايي اطراف هم كه دستي بر آتش دارند... اما هاشم حس مي‌كند كه ديگر هيچ‌كس به جز همين اشخاص از جريان بويي نبرده‌اند و اگر هم برده باشند، راز او را برملا نخواهند كرد. با اين‌حال آنچه رمان فانوس‌هاي خاموش را قائم به ذات مي‌كند و به آن وزانت مي‌بخشد، نقاط تعليق و بحران‌هاي متعدد داستانند. هاشم، گاهي كه از پشت كافه به نهر نگاه مي‌كند، لكه قرمزِ كوچكي از تيرآهن را مي‌بيند و اين لكه قرمز خود به خود او را به چالشي ذهني مي‌كشاند. درآوردن تيرآهن در شبِ تاريك از ميان آب سرد نهر و حمل آن با دو الاغ به تپه‌هاي اطراف و واق واق كردن سگ همت، فضاي غريب و ترسناكي را به وجود مي‌آورد و همچنين بريدن تيرآهن در شب با اره آهن‌بُر و حمل نصفي از آن روي اتاقكي‌كه قرار است به كافه هاشم اضافه شود و ديدن بسياري از صحنه‌ها از چشم همت و گوشه و كنايه‌هاي آگاهانه و شايد هم غريزي او، به تشنج و بحران داستان مي‌افزايد. «فانوس‌هاي خاموش» از نظر صناعت داستان‌نويسي، رمان تعليق و دلهره است. ما در پايان‌بندي و گره‌گشايي داستان، هر لحظه احساس مي‌كنيم كه ام‌پي‌ها، هاشم را دستگير كنند. اما اين اتفاق نمي‌افتد و همچنان اين احساس را داريم كه همت، سرانجام دوست و پيشكار قديمي خود را لو بدهد، اما باز هم اين اتفاق نمي‌افتد. هاشم از تب وهم و گمان مي‌ميرد و همت، ضد قهرماني كه به ظاهر صورتك بر چهره دارد، در انتهاي رمان، صورتكش را برمي‌دارد و در مقام يك قهرمان جلوس مي‌كند. اگر از نقش تيرآهن مدفون كه از خودِ هاشم هم زنده‌تر است و تمام بحران داستان را به خود اختصاص داده است بگذريم، نقش همت كمتر از آن نيست. همت به دوست خود وفادار مي‌ماند و مضمون ديگري را به رمان مي‌افزايد كه شايد بتوان نامش را وفاداري و حرمت نهاد. در رمان «فانوس‌هاي خاموش» يك جمله دو كلمه‌اي وجود دارد كه فعلش به قرينه معنوي حذف شده است: «دستمزدِ بچه‌ها.» اين جمله كه از زبان يكي از جوانان روستايي بيان مي‌شود، اگرچه يك جمله ساده است، اما در داستان بار معنايي ذلت‌‌ باري را بر دوش مي‌كشد. جمله‌اي است تهديدگر و پلشت كه با ذهنيت جوانان روستايي عجين است. چون آنها به ياري همين دو كلمه، مرتب هاشم را مي‌ترسانند و سركيسه مي‌كنند. اين دو كلمه بارها و بارها در داستان تكرار مي‌شود. برخي از ديالوگ‌ها آن چنان در متن رمان نشسته‌اند كه علاوه بر كاركرد معنايي خود، آيرونيكال هستند. 
همت دستش را روي زانوي هاشم گذاشت و گفت: «هاشم اين را برومبونش!» (ص134) 
ما از اين جمله كنايي متوجه مي‌شويم كه همت همه‌چيز را مي‌داند. يكي از درخشان‌ترين ديالوگ‌هاي رمان، مربوط است به صفحه 138 و آن هنگامي است كه ام‌پي‌ها صبحِ خيلي زود هاشم را مي‌بينند كه بيل و چراغ در دست دارد: 
«مشدي اين وقت صبح و اون بيل و اون چراغ» هاشم توي چشم‌هاي همت خيره شد و چون نتوانست به سرعت چيزي پيدا كند، به طرف بهرامي نگاه كرد و گفت: «دور از روتون، بچه‌اي داشتم، ديشب از دنيا رفت. خاكش كردم.» فرجي ناباورانه، درحالي كه سعي مي‌كرد قيافه‌اش را مغموم نشان دهد، گفت: «خدا رحمتش كنه! اونوقت بزرگ بود؟» قبل از اينكه هاشم جواب دهد، همت به ميان حرف پريد و گفت: «نخير جناب فرجي، طفل بود... يه هفت ـ هشت ده روزي مي‌كرد.» بهرامي و فرجي هر دو باهم و همزمان گفتند: «شريك غمتيم پيرمرد!»
 «لوكاچ آيروني را صفت اصلي رمان مي‌داند و شايد نتوان براي آيروني معادلي مناسب در زبان فارسي يافت. شوخ‌طبعي، بازي، طنز، هجو، طعنه يا كنايه، نادان‌نمايي، هيچ‌كدام معناي آن را نمي‌رساند. در حقيقت آيروني نوعي نگاه، نوعي درك و نوعي بينش است از وجود يك ورطه، يك شكاف يا مغاك ميان سوژه و ابژه. ميان آنچه هست و آنچه بايد باشد. آيروني خودآگاهي جان است در پايان مسيرش در مصاف با جهاني كه او را شكست داده است.» 
هرچند ديدگاه آيرونيك از نظر لوكاچ به كاراكتر داستان ربطي پيدا نمي‌كند؛ بلكه فقط محصول نگاه و بينش نويسنده است.2» با اين حال هاشم در يك وضعيت غيرعادي و غافلگير شده در برابر‌ ام‌پي‌ها، حرف‌هايي ‌را بر زبان مي‌راند كه چيزي فراتر از درك و بينش اوست. او جوري از فرزندش سخن مي‌گويد كه انگار واقعا مرده است. و شايد بتوان گفت، فانوس‌هاي خاموش پيش‌درآمدي است بر اضمحلال و نابودي يك انسان كه با ترديد و اعتبارات ذهني‌اش از جمله وجدان و ترس و آبرو زندگي‌ كرد و سرانجام همان‌ها او را از پاي درآوردند و ديگر چيزي از او باقي نماند به جز همان‌ كافه فروريخته و آن نصفِ تيرآهن، كه احتمالا هنوز دارد جايي نفس مي‌كشد. شايد هنوز منتظر هاشم باشد.
1و2- چكامه گذشته، مرثيه زوال، شاپور بهيان. نشر چشمه 1394


   در فرهنگ بومي جنوب، به ويژه خوزستان، چيزي را از شركت نفت بلند كردن يا دزديدن، دزدي به حساب نمي‌آيد؛ چون بسياري بر اين باورند كه همه‌چيز آنها را شركت نفت ـ ‌كه مي‌تواند نمادي از غرب باشد‌ـ قبلا از آنها به يغما برده است؛ اما شايد بتوان گفت رمان از ديدگاه روانشناختي، رمان وجدان باشد، وجداني ‌گم‌شده.
    آنچه رمان فانوس‌هاي خاموش را قائم به ذات مي‌كند و به آن وزانت مي‌بخشد، نقاط تعليق و بحران‌هاي متعدد داستانند. هاشم، گاهي كه از پشت كافه به نهر نگاه مي‌كند، لكه قرمزِ كوچكي از تيرآهن را مي‌بيند و اين لكه قرمز خود به خود او را به چالشي ذهني مي‌كشاند. درآوردن تيرآهن در شبِ تاريك از ميان آب سرد نهر و حمل آن با دو الاغ به تپه‌هاي اطراف و واق واق كردن سگ همت، فضاي غريب و ترسناكي را به وجود مي‌آورد.
   ما هاشم را در بازيابي خاطرات از وراي روايت داناي ‌كل (omniscience) كودكي مي‌بينيم كه حالا به سن پيري رسيده است. او را مي‌بينيم كه دارد با بيماري آبله دست و پنجه نرم مي‌كند. او را مي‌بينيم كه دارد كنار ديواري باقلا مي‌فروشد. يا دارد با كمك مادرش براي روستاييان جگر روي منقل كباب مي‌كند. او را مي‌بينيم كه دارد از عمويش جفا مي‌بيند... اينها گويي از او انساني ديگر مي‌سازند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون