يادآوري
علي شمس
نمايشنامه نويس
بعد از اين همه وقت دوباره بايد به تمام آنچه گذشته فكر كند. همه زندگياش خواسته بود تا تمام آنچه گذشته را بسوزاند و مثل شمنها خاكسترش را به باد بدهد و هيچ چيزش را به ياد نياورد. با نيچه موافق بود كه گذشته سنگ قبري است كه فقط گاه بگاه بايد به آن سري زد و فاتحهاي خواند. اصرار و همت عجيبي در به ياد نياوردن چيزها دارد. در به ياد نياوردن دوستان. خيابانهايي كه در آنها راه رفته و زندگي كرده.
در به ياد نياوردن زبان مادرياش. مادرش. هر چيز كه از او چيز ديگري جز چيزي كه حالا هست ساخته بود. بيست و دو سال است كه خود را با نام جديد و هويت جديد و زبان جديد و رفتار جديد معرفي ميكند. با دوستاني كه دارد از گذشتهاش حرفي نميزند و با كسي كه از گذشتهاش حرف بزند، حرفي ندارد. چهل و پنج ساله است و خود خواسته نيم عمرش را به كل كنار گذاشته. جوري رفتار ميكند انگار در بيست و سه سالگي متولد شده و حافظه يافته است. همان روزي كه سوار هواپيما شد تمام خانوادهاش را توي ذهناش كشت وبرايشان گريه كرد. بمب ناپالم ريخت روي تمام خاطراتش. به دلتنگيهايش فحش داد و تحقيرشان كرد و خواست آدم ديگري باشد. گذشته براي او تابوست. تنها نشان گذشته در زندگي او درج محل تولد در پاسپورت فرانسوي اوست. تنها جايي كه او را به گذشتهاي به كل پاك شده پيوند ميزند. مطمئنا اگر ميتوانست آن را هم ميزدود. اما عجيب كه ناگهان بعد از اين همه وقت بايد به تمام آنچه گذشته فكر كند. يكباره گذشته بر او تازيدن گرفته و خشمگين از اين همه سال ناديده گرفته شدن دارد دمارش را در ميآورد. توي خانه نشسته و بيحوصله از سوز گداكش بيرون قهوه ميخورد.
اول از همه خيال ميكند كه دارد خيال ميكند. اما صدا قويتر از ذهن او تمام واقعيت اتاق را پر كرده. صدا رسا و درست از پشت ديوارهاي خانهاش، از خانه بغلي تو ميآيد و سر راست شنيده ميشود. بلافاصله بعد ازين همه سال صداي شجريان را ميشناسد و اين مصراع غزل حافظ كه عشقبازان چنين مستحق حيرانند. روي راحتي خشك ميشود. ميان آن همه هجوم، زير ضربات محكم خاطرات كه مشتهاي سنگيناش را توي صداي شجريان و غزل حافظ گره كرده، نميتواند از تعجب اينكه چطور صاحبخانهاش موسيقي كلاسيك ايراني گوش ميكند بيرون بيايد. آخه ژان پير و شجريان ! تعجباش بيشتر ميشود وقتي ميبيند كه دارد همه اينها را به فارسي فكر ميكند. عهد ما با لب شيريندهنان بست خدا؛ ما همه بنده و اين قوم خداوندانند. نميشود تحمل كرد. اين همه سال فراموش نكرده كه يك روز بيخبر صداي شجريان بيايد و فارسي يادش بياورد. به مقابله با صداي شجريان بر ميخيزد. بايد كاري كرد. صدا را كور كرد. راه نفوذ را گرفت. شير آب را باز ميكند اما صدا هنوز ميرسد كه مفلسانيم و هواي ميو مطرب داريم. بختت گفته. اين را كه ميگويد ياد بختت گفتنهاي پدرش ميافتد كه تكيه كلامش بود و يادش رفته بود. حافظ و شجريان با هم به قلعه او نفوذ كردهاند و رازهاي فراموش شدهاي را به رخاش ميكشند. سرزميناش به دست كساني كه فراموششان كرده فتح ميشود و او از بياد آوردن و گريه كردن براي مادرش كه نميداند زنده است يا مرده، ناگزير است. اين دومينوي يادآوريها چند روزي است روزگارش را سياه كرده. ژان پير دست از شنيدن برنميدارد و او دست از بياد آوردن. حالا واقعا بيش از دو راه پيش پاي او نمانده. يا خانهاش را عوض كند يا بياد بياورد و ازين به ياد آوردن خجل نباشد و بگذارد درد شيرين روزهاي از دست رفته با پيچهاي محو از خاطرات، عصرهايش را پر كنند. لااقل تا وقتي كه ژان پير شجريان گوش ميكند. ميداند اگر اين تومور بزرگتر شود هيچ بعيد نيست كه گوشي را بردارد و شماره خانهشان در تهران را كه سه روز پيش به خاطر آورد، بگيرد.