سياستنامه
رضا داوري اردكاني، استاد فلسفه دانشگاه تهران و رييس فرهنگستان علوم در يادداشتي اختصاصي براي صفحه «سياستنامه» به نسبت ميان دانايي، علم و فلسفه پرداخته است. وي در پاسخ به كساني كه فلسفه را علمي زايد و به درد نخور ميدانند مينويسد: «علم سودمند است اما نميدانيم سود فلسفه چيست ولي به صرف اينكه علم، سودمند است نميتوان فلسفه را لغو و زايد دانست.» رييس فرهنگستان علوم همچنين تاكيد ميكند كه فلسفه، پشتوانه محكمي براي علم بوده و هست. اين يادداشت به فراخور اهميت موضوعاش مبسوطتر از آن بود كه بتوان در يك شماره به طور كامل منتشر شود. براي همين آن را به 3 بخش تقسيم كرديم و نخستين بخش آن را در شماره پيش رو ميتوانيد بخوانيد. بخشهاي دوم و سوم نيز در شمارههاي آتي منتشر خواهند شد.
فلسفه، تفكر است نه پژوهش
رضا داوري اردكاني
استاد فلسفه و رييس فرهنگستان علوم
علم در صورت و معني جديدش با فلسفه تفاوت دارد و با آن نبايد اشتباه شود زيرا نه مسائل فلسفه مسائل علم است و نه در فلسفه روش پژوهش علمي به كار ميرود. (البته در فلسفهها و در تاريخ فلسفه ميتوان پژوهش كرد ولي فلسفه تفكر است، پژوهش نيست.) با توجه به اينكه اعتبار علم در نظر همگان مسلم است چه بسا كساني بگويند اگر در فلسفه روش پژوهش علمي به كار نميرود براي آن اعتباري نميتوان قايل شد و نبايد به آن اعتنا كرد. البته اين حكم عجيبي است كه بگوييم اگر فلسفه با علم يكي نيست نبايد به آن رو كرد. فلسفه با موضوعش كه «وجود» است و روش خاصي كه دارد نميتواند علم تحصلي و از سنخ رياضي و فيزيك و بيولوژي زمان كنوني باشد. علم سودمند است اما نميدانيم سود فلسفه چيست ولي به صرف اينكه علم، سودمند است نميتوان فلسفه را لغو و زايد دانست. فلسفه و علم يكي نيستند حتي ميتوان پذيرفت كه فلسفه به عنوان تفكري كه از دو هزار و پانصد سال پيش آن را ميشناسيم همواره لازمه زندگي بشر نبوده است و شايد اگر بشر آيندهاي داشته باشد و از اين دوران فتنه و بلا كه جنگ و آشوب و ويراني و خونريزي همه جا را گرفته و هر روز گسترش بيشتر مييابد جان به در برد، تفكري جز فلسفه راه زندگياش را روشن سازد اما در اين دو هزار و پانصد سال كه تاريخ غربي خوانده شده است، فلسفه و علم نسبتي با هم داشتهاند كه اگر نسبت ملازمت نباشد لااقل نسبت شرط و مشروط است. در زمان ما نام علم به دانستهها و پژوهشهايي داده شده است كه با كاربرد روش رياضي- تجربي و اطلاق آن بر منطقهاي از موجودات جهان مادي و طبيعي به دست آمده باشد. اين علم گرچه در صورتبندي اوليهاش ناظر به هيچ غايت و مقصودي نيست يعني دانشمند و پژوهشگر نظري جز پژوهش و اثبات يا رد يك حكم نداشته است، بر اصول و مباني خاص بنا شده و در ذات خود تكنولوژيك است. ما علم جديد را نه صرفا از آن جهت كه روش خاص دارد درست ميشماريم زيرا نسبت علم با روش براي ما و حتي براي دانشمندان مسالهاي نيست كه در آن فكر كنند.
اهميت اعتبار روش
پژوهشگران اعتبار روش را مسلم گرفته و پذيرفتهاند و عادت كردهاند كه در پژوهشها روشي را كه در علم شان معمول است رعايت كنند و معمولا رعايت ميكنند اما روش و نسبتش با علم براي آنها مساله نيست و اگر باشد بحثاش از حوزه علم خارج ميشود و به مرزهاي فلسفه ميرسد. دانشمندان معمولا كاري ندارند كه علم جديد چگونه و بر اثر چه تحولي در تفكر و نگاه به جهان و انسان و وجود پديد آمده است. اعتبار و اهميت و مقبوليت علم جديد به تكنولوژيك بودن آن است. اين علم چنانكه به اجمال بيان خواهد شد در ذات خود تكنولوژيك است نه اينكه تكنولوژي از آثار و نتايج اتفاقي و عرضي آن باشد. ما در علم جديد پژوهشي نداريم كه نتايج نظرياش مقصود بالذات باشد. در هيچ علمي از علوم جديد كشف علمي مقصود بالذات نيست بلكه اعتبار علم به آثار و نتايج تكنيكي است كه با آن ملازم است و دير يا زود ظاهر ميشود. درست است كه تاسيس علم فيزيك و شيمي و بيولوژي و بسياري از پژوهشها در اين علوم مقدم بر تكنولوژيهايي است كه در پي اين علوم پديد آمدهاند اما وقتي خوب نظر ميكنيم و به خصوص وقتي ميبينيم كه اين علوم به پيدايش تكنولوژيهايي رسيدهاند كه مقصود پژوهشگران نبوده است متوجه ميشويم كه گرچه دانشمندان براي مقاصد عملي و تكنيكي پژوهش نميكنند اما پژوهششان چه بخواهند و چه نخواهند به تكنولوژي ميرسد و اگر نرسد در دايره علم قرار ندارد. مهندسي صرف بهرهبرداري از فيزيك و شيمي و بيولوژي و زمينشناسي و... نيست، بلكه تتميم و به ثمر رساندن كار پژوهش و آخرين مرحله پژوهش علمي است. مهندسان، علم را براي كاربردي كردن فرا نميگيرند بلكه پژوهش در آخرين منزل علم را به عهده دارند و طبيعي است كه سيصد سال پس از به وجود آمدن علم تكنولوژيك مهندسان سهم بزرگي در پيشرفت علم داشته باشند. علم زمان ما و به خصوص پژوهشهاي دهههاي اخير يكسره طرحهاي تكنولوژيك است.
علم از كي تكنولوژيك شد؟
علم از كي و چگونه تكنولوژيك شده است؟ علم به معني جديد از آغاز تكنولوژيك بوده و تكنولوژيك بودن در ذات آن است نه اينكه پس از به وجود آمدنشان كساني به فكر افتاده باشند كه از آنها در ساختن ابزار بهرهبرداري كنند و مگر نه اينكه انسان را در همان اوان پيدايش علم جديد حيوان افزارساز خواندند. پس نميتوان پرسيد كه علم جديد از كي و چگونه تكنولوژيك شده است. علم زمانهاي قديم معنا و مقصود ديگر داشته و به ندرت ارتباطي با تكنيك و حتي با حرفه داشته است. كساني كه حساب علم را از تكنيك جدا ميدانند تاريخي بودن علم را درنمييابند و علم قديم و جديد را از حيث ماهيت يكي ميدانند و اختلافشان را به نقص و كمال نسبت ميدهند. همه ما اعم از عالم و عامي علم را هرچه و هرجا باشد همان علم تصوري و تصديقي متقدمان و درك واقع ميدانيم. گذشتگان ميگفتند علم نظري، علم به چيزهاست، چنانكه هست. ما هم علم جديد را علم مطابق با واقع ميدانيم. علم مطابق با واقع چيست و چگونه و از كجا ميدانيم كه علم ما با واقع مطابقت دارد يا ندارد. ما وقتي چيزي را ادراك ميكنيم ادراكمان صورتي خاص دارد و مردمي كه ذهن و درك يكسان دارند چيزها را يكسان درك ميكنند اما هيچ دليلي نداريم كه ثابت كند آنچه را ما درك ميكنيم همان باشد كه در خارج وجود دارد. اينقدر هست كه علم همواره علم به چيزي است. اما اينكه اين علم عين خارج باشد قولي است كه به صورت اصل موضوع در فلسفه يوناني پذيرفته شده و از آن زمان هرجا سخن از علم ميرفته مطابقت آن با خارج و واقع مسلم انگاشته ميشده است. البته گهگاه كساني پيدا ميشدهاند كه در اين قول مسلم چون و چرا ميكردهاند اما آنها تا دوره جديد خوشنام و مورد اعتنا نبودهاند و سوفسطايي و شكاك و من عندي خوانده ميشدهاند.
علم در جهان قديم و جهان جديد
هنوز هم با اينكه در فلسفه جديد، علم نظري مطابق با واقع جايي ندارد و فيلسوفان علم جديد هم كاري به مطابقت ندارند همه و حتي فيلسوفان و دانشمندان در اوقاتي كه با عقل مشترك به سر ميبرند ميپندارند كه علم تصور يا حكم مطابق با واقع است. من هم قصد ندارم در سخن خلاف عادت و خارق اجماع بحث كنم بلكه گزارش ميدهم كه تلقي علم به عنوان حكم مطابق با واقع يك اصل پذيرفته شده است و نه يك حكم نظري قابل رد يا اثبات. اين اصل با اصل ديگري مناسبت و ملازمت دارد و آن اين است كه جهان نظم ثابتي دارد و آدمي بايد از آن نظم پيروي كند. افلاطون و ارسطو كه علم را علم به جهان واقع ميدانستند به مطاع بودن قانون جهان قايل بودند. متجددان هم به قانون و نظم قانوني معتقدند اما اين نظم و قانون را آورده خود و راهنماي تغيير و تصرف ميدانند و نميگويند بگذار جهان چنانكه هست باشد بلكه ميگويند جهان چه بايد بشود. پيداست كه علم همواره چه در قديم و چه در جهان جديد، علم به موجود بوده است نه برساخته وهم و راي و ميل آدميان. اگر ميگوييم علم جديد با علم متقدمان تفاوت دارد مراد اين است كه متجددان در آغاز راه به اصول و مبادي تازه رسيده و علم را بر آن مبادي بنا كردهاند. متقدمان چون ميخواستند با جهان بسازند و از آن پيروي كنند علم را عين خارج يافتند اما متجددان ميخواستند به جهان نظم و سامان بشري بدهند و علمي كه ميتوانست آنها را در اين راه مددكار باشد، بايد صفت رياضي داشته باشد.
رياضيات هم ما به ازاي بيروني ندارد
رياضيات گرچه طرحي است كه ميتواند بر جهان خارج اطلاق شود اما ما به ازايي در خارج ندارد. ضرب و جذر و مثلث و... هيچ يك وجود خارجي ندارند اما نظمي كه در علم رياضي وجود دارد ميتواند بر خارج اطلاق شود و به آن صورت ديگر بدهد؛ معهذا هنوز عقل مشترك فيزيك جديد را علم واقعيت ميانگارد و گاهي كه كار خيلي مشكل ميشود و تصديق مطابقت علم با واقع امكان ندارد ميگويند علم كوششي است براي نزديك شدن به واقع و خارج. با اين حرفها هيچ مشكلي در علم و فلسفه حل نميشود. علم جديد گرچه علم درست و دقيق است، علم واقعيت نيست يعني احكام آن مطابق با واقع نيستند و ضرورتي ندارد كه باشند هر چند كه ناظر به امر واقع و خارجند. هماكنون كه اين مطلب را مينويسم نگرانم كه مبادا خوانندهاي آشفته شود و اعتراض كند كه چرا بديهيات و مسلمات را انكار ميكنم.
علم و حقيقت
ميدانم همه ما دو هزار سال است عادت كردهايم كه علم و حقيقت را مطابقت حكم با واقع بدانيم و به مشكل حكمي كه برايمان به صورت مسلم در آمده است توجه نميكنيم و لوازم و نتايج حرفي را كه ميزنيم در نظر نميآوريم. فيلسوفان كه از واقع ميگفتند جهان و ذهن و ادراك آدمي را از يك سنخ ميدانستند و تناظر و تناسبي ميان انسان و موجودات قايل بودند ولي در جهاني كه انسان در برابر طبيعت قرار گرفت و حتي خود را جوهري متفاوت از جهان مادي بيرون دانست و سنخيت منتفي شد، چه ضامني براي اثبات علم به جهان خارج وجود دارد. نميخواهم درباره ماهيت ادراك آدمي تفصيل بدهم اما اين اشاره لازم بود تا لااقل مطرح شود كه چرا كساني علم جديد را با فلسفه قديم كه احيانا با آن ميانهاي هم ندارند از يك سنخ ميدانند. اگر متقدمان به وجود عالم عقول و افلاك اعتقاد داشتند، اكنون قانون فيزيك رياضي نيوتن چگونه ميتواند مطابق با واقع باشد. اگر مراد از مطابقت اين است كه طرحي درباره موجودات مادي و كيهاني است، سخن شان جاي انكار ندارد. اين طرح بيمبنا و بدون مطالعه در جهان و كار جهان هم پديد نيامده است اما از آن حيث كه يك طرح رياضي است مطابقت آن با واقع هيچوجهي ندارد. وقتي ميگوييم اجسام به نسبت مستقيم جرم و عكس مجذور فاصله جاذب و مجذوب يكديگرند، اين قاعده با كدام موجود خارج مطابقت دارد؟ آيا در خارج نسبت مستقيم و نسبت عكس وجود دارد؟ آيا در خارج جرم از جسم جداست و مجذور را در جايي ميتوان يافت؟ در فيزيك نميپرسند چيزها چه هستند بلكه ميخواهند بدانند كه چيزها چه ميتوانند بشوند و چه ميتوانند بكنند.
نسبت علم جديد با امر واقع
از همه اينها كه بگذريم اگر قضاياي علم جديد مطابق با واقع بودند بايد همواره معتبر و معقول باشند و تغييري در آنها پديد نيايد اما قوانين علوم گرچه با پيشرفت علم به ضرورت ابطال نميشوند، كنار گذاشته ميشوند. اگر اين معني ساده درك نشود، نسبت علم و تكنولوژي هم مجهول ميماند و توجه نميشود كه اگر علم، علم واقعيت باشد و تفاوتي ميان قديم و جديد نتوان يافت نميتوان دريافت كه چرا ناگهان در قرون هفدهم و هجدهم ميلادي در اروپاي غربي علم و پيشرفت و تكنولوژي با هم پيوند خوردند و علم جديد چه ويژگياي داشت كه به سرعت پيشرفت كرد و تكنولوژي جديد نيز با آن پديد آمد. اگر علم روگرفت امر واقع باشد، علم ثابت است و موجود را هرچه هست به حال خود ميگذارد تا چنانكه هست باشد اما با علم و تكنولوژي جديد جهان دگرگون ميشود. علم جديد طرح دگرگوني جهان است.
تفاوت علم قديم با علم جديد
چنانكه اشاره شد علم قديم به اصطلاح علم نظري بود و علم نظري، علمي مناسب براي تصرف در جهان و موجودات نيست و البته نميتوانست چنين قلمرويي را بگشايد بلكه علم ثابت و دايم به ثابتات و به جهان ثابت بود. با پديد آمدن علم جديد، در جهان انساني نيز دگرگوني پديد آمد و اين دگرگوني تا زمان ما به صورتي تصاعدي سرعت گرفته است. علمي كه مدام در حال پيشرفت است نميتواند علم به واقع باشد. اگر بگويند ما هر روز واقعيتهاي تازهاي را كشف ميكنيم سخن چندان ناروايي نگفتهاند ولي دشواري سخن اين است كه اين كشفهاي تازه در كنار هم قرار نميگيرند بلكه در علم مدام طرحهاي تازه جانشين طرحهاي سابق ميشوند. نه اينكه به عنوان اطلاعي از منطقهاي جديد و امري تازه در كنار اطلاعات علمي قديم قرار گيرند.
علم جديد نه علم قديم است و نه فلسفه
علم جديد را نه با علم قديم و نه با فلسفه خلط نبايد كرد. علومي كه متقدمان داشتند به علم نظري و علم عملي و علم شعري تقسيم ميشد آنچه از متقدمان به نام علم عملي و شعري باقي مانده است همچنان اعتبار دارد زيرا درباره آنچه بايد باشد، است نه درباره آنچه هست. علم نظري كه علم چيزها چنان كه هستند، دانسته ميشد اكنون كمتر اعتبار دارد و بيشتر به تاريخ پيوسته است و اگر به كار امروز هم بيايد عادت امروز آن را پس ميزند. پس نميگويم علم ديروز ناكارآمد بودهاست اما كارآمدياش بسته به اين بود كه تا چه اندازه حاصل و نتيجه تجربه و محاسبه باشد؟ پزشكي كه علم كارآمد بود، تجربي بود و پزشكان به مطابقت علم با واقع و عدم مطابقت كاري نداشتند. ستارهشناسان هم اهل محاسبه بودند و از محاسباتشان در بعضي امور مثل دريانوردي بهره ميبردند اما اندازهگيري بخش اندكي از علم قديم بود. آيا علم جديد يكسره به اندازهگيري مبدل شده و به اين جهت توانسته است كارساز شده و پيشرفت كند؟ علم بدون اندازهگيري از عهده تصرف در جهان برنميآمد اما اين هم كه كساني علم جديد را علم اندازهگيري دانستهاند جاي تامل دارد. علم جديد رياضي است و چون رياضي است اندازهگيري هم در آن ناگزير است. توجه به اين نكته مخصوصا از آن جهت اهميت دارد كه ممكن است كساني گمان كنند كه متاخران و متجددان چون توجه كردهاند كه علم مفيد در زندگي هرروزي و كارساز در تصرف جهان علم اندازهگيري است، اندازهگيري را پيشنهاد كرده و علم را به حكم مصلحتانديشي و براي مفيدتر كردنش به اندازهگيري مبدل كردهاند.
علم و مصلحتانديشي
اين گمان مخصوصا از آن جهت بياساس است كه علم يافتني است نه اينكه آن را به اقتضاي مصلحت تاسيس و ايجاد كنند. علم، كالاي توليدي و فرآورده طرح صنعتي هم نيست يعني گمان نشود كه بشر جديد در قرون شانزدهم و هفدهم چنان مصلحت ديد كه علم را به اندازهگيري مبدل كند. اگر در احوال دانشمندان و صاحبنظران آن زمان مطالعه كنيم چيزي كه كمتر از هر چيز نشان آن را مييابيم، مصلحتانديشي است. اينكه علمي به وجود آمد كه مصلحتبيني و دگرگوني در معاش آدمي با آن ملازمه پيدا كرد، امر ديگري است. علم جديد از آن جهت علم اندازهگيري است كه صفت رياضي دارد و موجودات و روابط آنها را به اين صفت ميشناسند. اين علم طرح دقيق منطقي- رياضي است و چون رياضي است نميتواند اندازهگيري نباشد. چه فرقي ميكند كه بگوييم علم جديد چون رياضي است، اندازهگيري هم هست يا آن را چون اندازهگيري است رياضي بدانيم. شق اخير را آسانتر ميتوان دريافت يا درست بگويم فهم اين شق آسان است و از فهم همگاني و عقل مشترك هم برميآيد اما شق اول يك يافت عميق فلسفي است كه آثار آن از قرن هفدهم به خصوص در كلمات گاليله ظاهر شده و بعضي فيلسوفان در قرن بيستم ذات علم جديد را در آن يافتهاند.
رنسانس و جهان جديد
به بيان ديگر مطلب اين است كه بشر در رنسانس چشم ديگري به روي جهان گشود و جهان را يك هندسه الهي دانست. اين سخن گاليله فيلسوف و بنيانگذار فيزيك جديد مشهور است كه خداوند جهان را با قلم رياضي خلق كرده است. با اين ديد بود كه تصوير جهان و گزارش آن نسبت به گذشته تفاوت پيدا كرد و علم جديد به وجود آمد. زمينه اين تحولها در پايان قرون وسطي فراهم شده بود اما علم با تغييري كه در وجود و در ادراك آدمي پديد آمد علم كارساز شد. پس تغيير محدود به جهان علم نبود بلكه با رنسانس و مخصوصا در قرن هفدهم و هجدهم جهان ديگري قوام يافت كه علم و فرهنگ و سياست و فلسفه و هنرش كم و بيش با هم متناسب و متناظر بودند و بايد باشند.
نسبت علم جديد با علم قرون وسطي
علم جديد صورت كامل شده علم قرون وسطي نبود بلكه با اين علم هم از حيث مبدا و هم در غايت تفاوت داشت. ملاك اعتبار آن هم در حقيقت رعايت قواعد روش و تكنولوژيك بودنش بود. درست بگويم علم جديد از حيث نظر چيزي جز حاصل رعايت درست قواعد روش نيست چنانكه بازي هم همان اجراي قاعده بازي است. پيداست كه همه كس قابليت و توانايي رعايت هر قاعدهاي را ندارد. قواعد تنيس و فوتبال براي تنيسبازان و بازيكنان فوتبال است و قواعد روش علم را دانشمندان و پژوهشگران ميتوانند به كار برند و رعايت كنند. اين قواعد از كجا ميآيد آيا اين قواعد حاصل و نتيجه پژوهش است يا فيلسوفان و دانشمندان اهل نظر آن را پيشنهاد و وضع كردهاند؟ علم، پژوهش است و گاهي نيز از لفظ علم حاصل پژوهش مراد ميشود اما روشي كه عنصر سازنده علم است نتيجه هيچ پژوهشي نيست. آن را دانشمندان هم با مصلحتانديشي وضع نكردهاند بلكه سوابقي از آن در علم و حكمت و فلسفه گذشتگان وجود داشته و در دوره رنسانس اروپا در فلسفه كساني مثل بيكن و گاليله و دكارت و لاك و در تلقي جديد دانشمندان و پژوهندگان از علم كم و بيش مشخص و معين شده و در قرن هجدهم صورت مدون پيدا كرده است. متقدمان با اين صورت تفصيلي روشي كه ما ميشناسيم آشنا نبودند و به آن نياز هم نداشتند زيرا علمشان علم ديگري بود. اگر آنها علم طبيعي را در قياس با علم الهي و علم رياضي در مرتبه پايينتر ميدانستند (و اكنون فيزيك رياضي مثال علم شده است) از علم چيزي متفاوت با آنچه ما ميفهميم درمييافتند و آن را نه وسيلهاي براي تصرف در موجودات بلكه مايه شرف و اعتلاي معنوي آدمي ميدانستند.
هر تحول تاريخي با مخالفت مواجه بوده است
گاهي اظهار تاسف ميشود كه چرا دانشمندان قديم ما مثل دانشمندان جهان جديد به كار علم نپرداخته و در توجيه اين نقص وجود بعضي آراي كلامي و عرفاني و فلسفي را دخيل دانستهاند. ما بايد در اين قبيل حرفها تامل كنيم و به جاي اينكه مثلا تقصير پيشرفت نكردن علم را به گردن فلسفه و عرفان بيندازيم، نظري به تاريخ علم جديد و شرايط پديد آمدن آن بيندازيم. بسيار شنيدهايم و شايد خود نيز معتقد باشيم كه پندارهاي بيهوده و عادات فكري از قديم مانده و قشريت و جمود و... موجب ركود و بازماندن از راه پيشرفت بوده است. اين تلقي در فضاي انتزاعي منطق موجه است اما در تاريخ هيچوقت براي علم و طرحهاي نو راه باز نكرده و مقدمات فراهم نياوردهاند. هر تحول تاريخي با مخالفتها و موانع مواجه بوده و بر آنها غلبه كرده است. جيوردانو برونو را به جرم اعتقاد به مركزيت خورشيد در منظومه شمسي زنده زنده سوزاندند. گاليله را محاكمه كردند و... با نظر كردن در تاريخ علم جديد و توجه به شرايط تاريخي آن اولا متوجه ميشويم كه اين علم با پايان يافتن قرون وسطي به وجود آمده و بر آرا و اقوال قرون وسطاييان كه مانع پيشرفت آن بودهاند غلبه كرده است. اروپاييان هم درباره قرون وسطي هر چه بگويند نميگويند كه اقوال و عادات فكري قرون وسطاييان مانع پديد آمدن و پيشرفت علم شده است. علم جديد با غلبه بر نگاه قرون وسطايي به جهان و كنار زدن آن قوام يافته است. ما كه گناه كوتاهيهايمان را به گردن معارف گذشته مياندازيم توجه نميكنيم كه در اروپا انگيزه و تعلق خاطر تازهاي پديد آمده كه وجود بشر را دگرگون كرده و اين دگرگوني در صورت فلسفه و هنر و علم جديد ظاهر شده است. ثانيا به آساني ملتفت نميشويم كه علم و فلسفه نه فقط خصم يكديگر نبوده بلكه با هم به وجود آمده و بسط يافتهاند.
فلسفه پشتوانه علم
بسياري از دانشمندان دوران رنسانس فيلسوف بودند و فيلسوفاني مثل گاليله و دكارت و لايبنيتس بنيانگذاران فيزيك و رياضيات جديدند. پس از آن هم فيلسوفان اساس و بناي علم را استوار كردند. اگر روش دكارت و منطق لايبنيتس و نقادي كانت نبود علم پشتوانه نداشت و بالاخره ثالثا ممكن است متذكر شويم كه سخن گفتن در باب علم و ماهيت آن و شرايط پيشرفتش را نبايد سهل انگاشت. كار علم با جستوجوي مقصر و ملامت اين و آن به سامان نميرسد بلكه با اين حرفها چه بسا كه غفلت افزايش مييابد و علم همچنان در غربت باقي ميماند. اين سخن نينديشيدهاي است كه اروپاييان در سوداي سود و مصلحت علم جديد را بنا كردهاند. البته علم هر وقت و هر جا بوده كاربرد داشته و مردمان از آن سود ميبردهاند اما اين بدان معني نيست كه علم را مردم يا بعضي از آنها براي سودش پديد آوردهاند زيرا علم در سفره گسترده در برابر ما قرار ندارد كه بتوان چيزي از آن را اختيار كرد و از چيزهاي ديگر منصرف شد. جامعههايي كه به علم رو ميكنند، كششي به علم دارند و جلوه صورت اجمالي علم آنها را به خود ميخواند. آنها هم كه به علم چندان اعتنا ندارند تعلقشان به علم كم و سست است يا اصلا تعلقي ندارند. اينكه گاهي اينجا و آنجا علم را به علم كاربردي و علم نظري تقسيم ميكنند ناظر به اشتباه آموزشهاي فني و مهارتآموزي با علم است.