قصیده مرتضویه
آه، اما... سعید مرتضوی
مجتبي احمدي
کیست اینجا؟ سعید مرتضوی
چیست آنجا؟ سعید مرتضوی
سوژه روزنامهها شده است
در خبرها، سعید مرتضوی
در خبرها زیاد هست، ولی
نیست گویا سعید مرتضوی
خبر آمد که گم شده، اما...
آه، اما... سعید مرتضوی
آنکه یکعمر بود و خیلی بود،
نیست حالا، سعید مرتضوی
سالها در مقابلِ انظار
بود پیدا سعید مرتضوی
دائما پشت میزهای بزرگ
شد هویدا سعید مرتضوی
کوریِ چشم مردمانِ ندار،
بود دارا سعید مرتضوی!
رفت پایین، مکانِ خیلیها
رفت بالا سعید مرتضوی
ظاهرا نیز وضع خوبی داشت
بود هرجا سعید مرتضوی
در محاکم، سعید مرتضوی
در مصلا، سعید مرتضوی
توی پنجاه جای خیلی خاص
توی شستا، سعید مرتضوی
سالهایی که بود دادستان
بود کوشا سعید مرتضوی
نقشهایی مهم و جدی را
کرد ایفا سعید مرتضوی
کرد یکچند کارِ طاقتسوز،
شاد و پویا، سعید مرتضوی
واقعا هم چه کار سختی داشت؛
«مُهر، امضا، سعید مرتضوی»
با همین کارِ او چه احکامی-
شده اجرا، سعید مرتضوی...
بگذریم، الغرض ورق برگشت
که شد افشا سعید مرتضوی!
خودِ قاضیالقضات شد مجرم
و لهذا سعید مرتضوی،
گویی از دستِ حکمهای خودش
خورد تیپا سعید مرتضوی...
در غمش احمدینژاد سرود:
«ای دریغا سعید مرتضوی!
مثل یک روح در دو تن بودیم
من و آقاسعید مرتضوی...»
گفتم: ای مهرورز! راهی نیست
از شما تا سعید مرتضوی...
خشتِ کج، سرنوشتِ کج دارد؛
تا ثریا... سعید مرتضوی
واقعا که! مگر نمیدانست
هست «عُقبا»، سعید مرتضوی
یا همینکه همیشه یکسان نیست
حالِ دنیا، سعید مرتضوی
کاش «بهرام گور» را میدید
توی رویا، سعید مرتضوی
به نظر میرسد که هیچ نبود،
فکر فردا، سعید مرتضوی
حکم جلبش خلاصه صادر شد
نیست آیا سعید مرتضوی؟!
حکمتش چیست اینکه نیست، بگو،
مرد دانا! سعید مرتضوی
پاسخ آمد که: «هست قطع و یقین،
در همینجا، سعید مرتضوی
دیدنش لیک لاجرم خواهد
چشم بینا، سعید مرتضوی»
گفتم: ای خواجه! بیخیال! برو!
شعرِ ما را سعید مرتضوی...
ناگهان دید شعر را پدرم
گفت: «بابا! سعید مرتضوی؟!
شعر در بابِ دیگران بنویس
همه، الّا سعید مرتضوی!
(پسر نوح با بدان بنشست...)
منشین با سعید مرتضوی!»