هاشمي به روايت هاشمي (53)
اگر از خوانندگان ثابت روزنامه باشيد ميدانيد كه از ماههاي پاياني سال گذشته بهصورت دنبالهدار، خاطرات آيتالله هاشمي را در اين ستون چاپ كردهايم و چاپ و انتشار قسمتهاي بعدياش ادامه دارد. آيتالله هاشميرفسنجاني در شماره قبلي در مورد شكنجههاي ساواك صحبت كرده و در اين بخش از مصاحبه اشاره ميكند. او در اين بخش از مصاحبه توضيح ميدهد كه به خاطر ندارد بعد از شلاق خوردن چطور به سلول رسيده است . در اين شماره ادامه اين گفتوگو و ماجراي شكنجه
ايشان را ميخوانيم.
به احتمال زياد در اغما بوديد؟
حالا من اين طور نميدانم كه اغما باشد چون من به محض اينكه رسيدم در سلول، يك گروهباني داخل بود. نگهبان داخلي گروهبان قابلي كه لاغر بود. تودهايها هم آن موقع يك چند نفرشان راگرفته بودند. منجمله اين آقاي علي خاوري كه حالا دبير حزب توده هست و حكمتجو اين دو تا آنجا بودند. حكمتجو آن طرف بود؛ علي خاوري در اين بندي كه من بودم بود، اتاق روبه روي من بود. اينها ديده بودند ما را از عصر بردند ديگر نياوردند تا حالا - نوعا هم زندانيها گاهي بيدار هستند- وقتي من آمدم اينها بيدار بودند. يك ليوان شربتي آوردند دادند من خوردم. حالا من اگر بيهوش هم بودم هوش آمده بودم اگر هم بيهوش نبودم كه نبودم. به هرحال اينها آمدند مركركرم آوردند و پشتم و پاهايم، همه را مركركرم ماليدند و باند و چيزي هم نبود كه يك چند دقيقهاي طول كشيد ما نماز هنوز، صبح هم نشده بود كه من نماز بخوانم، داشتيم خودمان را آماده ميكرديم كه ديگر نميشد بخوابيم نه به پشت ميشد بخوابيم نه به رو ميشد بخوابيم. داشتند دشك [تشك] درست ميكردند كه ديديم اينها دوباره آمدند كه ما را بردند، گفتند من اصلا نميتوانم راه بيايم. گفتند كه بايد بياييد. اين هم شگردشان بود كه يك تخفيف اين طوري دادند حالا مثلا يك ساعت چقدر طول كشيد من اصلا نميدانم اينقدر بود كه ما تازه بدنمان سرد شده بود و دردها شروع شده بود برداشتند دوباره آوردند آنجا. ديگر وقتي كه من آمدم در آن اتاق طاقتم طاق شده بود. باز شروع كردند به فحاشي و مشت و لگد زدن. يك مقداري زدند و من گفتم همان است كه گفتم آخر بار. گفتم كه من اينهايي را كه شما ميگوييد، اينها هيچي نيست، همه دروغ است ولي من چيزهاي ديگري مربوط به اينها ممكن است بدانم آنها را ميتوانم بگويم ولي الان من نه ميتوانم بنويسم نه حرف بزنم، بروم دو سه روز معالجه كنم چيزهاي ديگري كه شايد مفيد باشد براي شما، ولي از اين بابت ترور و اين چيزهايي كه ميگوييد من هيچي نميدانم. كشته هم بشوم چيزي نميدانم. حالا شما اگر چيزهاي ديگر مفيدي به دردتان ميخورد آن هم الان من نميدانم، اينكه گفتم، ما را برداشتند آوردند و آمديم در اتاقمان و ديگر خيلي درد و ناراحتي و اينها بود. آقاي رباني شيرازي و دوستان ديگر در عمومي بودند آنها خبردار شدند كه ما را آوردند چيز هم به اينها اطلاع داد آقاي خاوري، به اين ميگفتند رفيق. يك جعفرآقايي بود نجار بود در اين شوش و اينجاها او هم با اينها بود، سرحال بود او رابطه داشت با همه زندانيها او خبر داد به آنها. براي ما يك مقدار مسكن آوردند. فرداش آقاي رباني يك مرغي گرفته بود. مرغ را آن طرف، از بيرون ميشد خريد. در زندان مرغ را پخته بود، درست با زرشك و اينها پخته بود براي ما فرستاد داخل. يكي دو روز غذاي من بود آن مرغ. وضعي بود كه غذاي زندان را نميشد بخوري، اين حالت حالا چقدر طول كشيد باز دقيقا در نظرم نيست مثلا يك روز دو روز دوباره ما را خواستند، ميشد راه برويم پايمان را بسته بوديم، ميشد راه بياييم.
با اينكه استخوان پا شكسته بود راه ميرفتيد؟
ميرفتم. خب، درد داشتم ديگر پايمان را باندپيچي كرده بوديم ولي كف پا و اينها جوري بود كه ميشد راه برويم. آمديم آنجا به نظرم آن دفعه منوچهري بود ديگر، خوب منوچهري يك قيافه ظاهرا نجيبتري از آنها داشت و ميتوانست تيپ يك روشنفكري بازي بكند آنها خيلي خشن و چيز بودند؛ او نشست و يك مقدار... [ناتمام]...
حالا چيزي كه قبل از بازجوييها بگويم برايم هنوز مانده و شيرين هم هست برايم، سحر همان شبي كه آخرين بار من را آوردند و دفعه دوم آمدم پيش از اينكه بخوابم، خواب نميرفتم، تشكهايم و اينها را درست كرده بودند كه بتوانم رويش به يك شكلي بخوابم. قرآني گرفتم سوره توبه را يك مقدار آيات جهادش را آيات مربوط را خواندم. اينقدر آن آيات براي من زيبا آن شب مفهوم داشت، آن قدر حالت برايم حالت عروجي بود كه من ديگر تو عمرم آن حالت را نديدم در همه عمرم. من اينقدر آن لحظات لذت بردم، آن قدر شيرين بود كه بطور مبهم در ذائقهام آن شيريني را احساس ميكنم. همه دردها و غصهها و اهانتها و فحشها را همه را فراموش كردم. آن قدر برايم خوب بود كه فكر كردم واقعا ميارزيد اين برايمان پيش بيايد، براي اينكه يك چنين لذتي را درك كنيم. شاكر بودم از خداوند كه اين مرحله از حال را به من عطا كرد. هميشه دنبال اين فكر بوديم كه حال پيدا كنيم. بعضا ميرفتيم جمكران، ميرفتيم زيارت و حرم حضرت معصومه گاهي شبها بيدار ميمانديم معتكف ميشديم كه شايد، يك حالي پيدا كنيم شايد. يك حال لذتبخشي به اين صورت براي من پيش نيامده بود.