دوپله گودتر از آقارضا وصلهكار
اسدالله امرايي
مهيار رشيديان مجموعه داستان «دو پله گودتر» را در نشر قصه به مديريت بابك تختي منتشر كرد، نشري كه هر چند خيلي دوام نياورد و بعد از مهاجرت تختي عملا تعطيل شد، اما كارهاي خوب وماندگاري به بازار داد. تك داستان حاج لطفالله دبلنا داستان درخشاني از او بود كه برنده جايزه گلشيري شد. انتشارات نيلوفر داستان بلند او با عنوان «آقارضا وصلهكار» را منتشر كرده است. آقا رضا وصلهكار داستان يك بازجو يي است. بازجويي از رضا خوانندهاي كه حالا حنجره زخمياش مجال سخن گفتن را هم از او گرفته است. واگويههايي از جنس ادبيات اعترافي و ادبيات زندان. آدمهايي كه زندهياد احمد شاملو بچههاي اعماق ميخواند. «اي هي... سي ئي كن... چّه بِگُم خو... هه؟ مو كه همه اينها رو گفتُمت كه!... از سر چرا؟... بفرما...، هآآآ!... برآ صِدام؟...، آخ از دست ئي درد ته حلقِم...، ... به هر كي كه بگي رو آوُردِم... به زمين و زِمون!... به خود ئو خدا...، ... البتّه گپ عادي مِه ميتانم راحت بگم... ولي خُ... صِدام... نفسِم يعني... يه دفعه بيهوا... تُف چجوري ميشكنه ته حلق؛ اوجوريها... به وقت آواز، صِدام ميشكنه ته حلقِم...؟... چه فرمودي؟!...اي هِي... پس نه؟... اينقدر دوا و دكتر كردم...، از ئي دكتر علفيا بگير تا او دكتر مطبيا...، هيچي، چي ميخواستي بگن... البت يه عكسايي از ته توي حلقُّ حنجرهم انداختن دكترا... ولي خُخُو چه فايده!... » آقارضا وصلهكار، شاگرد خياطخانهاي است كه اغلب مشتريهايش خانمهاي اعيان شهرند، از جمله خانم سرهنگ. خانم سرهنگ كه استعداد و صداي خوش او را كشف كرده، همراه زلفيضربي كمانچهكش شهر، به مهمانيهاي خانم سرهنگ و عيشونوشهاي اعيان شهر ميكشاند. انقلاب 57 دامن او و دست مطربها را هم ميگيرد و جنايت و خيانت از پي هم رقم ميخورد. آقارضا حنجرهاش زخمي است و گوشش هم سنگين و با زبان شكسته و حلق بستهاش به سوالات بازجو پاسخ ميدهد.
«... همون پيالهفروشي، معروف شد به بقوس ارمني…، … لامصّب عوض او پيالهفروشي با چهارتا نيمكت شكسته، چهار برابر كاسب بود… ئوووه…؟… يك خسيسي بود بقوس… صدا پوكيدن سرش تو آتش دكهش هنوز تو سرمه لامصب… ز شانسش، دقيق شنبه روزي بود كه آتش زدن به دكهش… كاش هيچوقت صداي سرش رو نميشنُفتِم… كاش كر و كور بودم و او روزها رو به چشم نميديدم…، … كي؟!… آخ آخ… نگو كه جِگرِم كبابه براي زلفي …، … او دقيقه آخر زلفي دو تخته سنگ سينه تخت به قاعده كف دست آورده بود براي مو كه؛ بيا رفيق، بيا انگشتهام رو، پنجههام رو با ئي دو تيكه سنگ و ئي پارچهها سفت ببند كه هر كجام تير خورد، بخوره، فقط و فقط به پنجه و انگشتانم نخوره… ميگفت اگر سالم ماندم، بتانم باز هم كمانچه بِنوازُم براتان… اگر هم مُردم، بتانم او دنيا برا خدا كمانچه بنوازم… ميگفت و ميخنديد چه جور…اي داد بيداد سي او صدا ساز كمانچهش…اي داد بيداد…