چرا ارنست بلوخ براي ما مهم است؟
اميد بنياد متافيزيك جهان است
محسن آزموده
مجلد سوم از كتاب «جريانهاي اصلي در ماركسيسم» نوشته تاثيرگذار لشك كولاكوفسكي (2007-1927) متفكر لهستاني، از منظر آشنايان و همراهان انديشههاي سوسياليستي، سخت مناقشهبرانگيز و جنجالي است. او كه در سالهاي زيادي از عمرش دل در گروي انديشههاي چپ داشته است، با اين كتاب هم سطح آشنايي خود را با سوسياليسم و ماركسيسم نشان ميدهد و هم به طور خاص در جلد پاياني (سوم) به تسويهحساب با تفكراتي ميپردازد كه ديرزماني ذهن و ضمير او را دلمشغول خود كرده بودند. كولاكوفسكي دلزده است از تجربه كمونيسم بلوك شرق و نااميد زيرا به جاي بنا كردن اتوپيايي عدالتگرايانه در اروپاي شرقي و بلكه جهان بنا به خلق جامعه و سياستي تماميتخواهانه توام با سركوب و ارعاب از جانب ديكتاتورهاي شوروي انجاميد. به همين دليل در جلد پاياني كتابش به تخطئه جريانهاي ماركسيستي در قرن بيستم ميپردازد و با لحن و بياني گزنده و تلخ، چپگرايانه زمانهاش را مورد عتاب و خطاب قرار ميدهد: از استالينيسم و ماركسيسم شوروي گرفته تا جريانهاي چپگراي اروپا مثل گرامشي، لوكاچ، كارل كرش، لوسين گلدمن و مكتب فرانكفورت. جالب است كه او در معرفي و وارسي خاستگاههاي انديشه چپ و بزرگترين چهره آن يعني كارل ماركس چنين تند و تيز نيست، شايد تاييدي بر همان حكم هميشگي كه «ماركس، ماركسيسم نيست» و شايد هم به اين دليل كه ما معمولا با معاصرانمان روراستتر هستيم و كمتر ملاحظهشان را ميكنيم. هرچه باشد، همين روند و رويه را به وضوح ميتوان در خوانش كولاكوفسكي از زندگي و آثار ارنست بلوخ (1885-1977م.) فيلسوف ماركسيست آلماني ديد.
كولاكوفسكي در بيش از 30 صفحهاي (در ترجمه فارسي) كه به معرفي و نقد زندگي و انديشههاي بلوخ اختصاص داده، شايد تا سر حد امكان سعي كرده نسبت به فيلسوف آلماني منصف باشد، اما با وجود توضيحات -بعضا- روشنگرانه و راهگشا، نهايتا كاريكاتوري مضحك و تلخ از مجموعه تاملات او ارايه داده است. كولاكوفسكي تاكيد بلوخ بر اميد و احياي انديشه اتوپياگرايانه او را خام و سطحي قلمداد كرده و با بلوخ همان معاملهاي را كرده است كه منتقدان و مخالفان هايدگر با او ميكنند. مهمتر آنكه كولاكوفسكي با وجود اشاره گذرا به بنيادهاي فلسفي و استدلالهاي بلوخ، آنها را بيش از حد غامض تلقي كرده و بدينسان تصويري كژوكوژ از آنها ارايه ميكند. دقيقا خلاف كاري كه يورگن هابرماس، فيلسوف برجسته آلماني، ديگر شارح انديشه بلوخ، در جستار مهمش با عنوان «ارنست بلوخ: يك شلينگ ماركسيست» ارايه ميكند. هابرماس در اين مقاله كه مثل بسياري از آثارش سخت و دشوار است (ترجمه محمد غفوري از آن در شماره 22 مجله فرهنگ امروز تحسينبرانگيز است) و بلكه مثل نوشتههاي خود بلوخ (همچون بسياري از فيلسوفان آلماني) پيچيده و تودرتوست، مستقيما به سراغ بنيادهاي متافيزيكي انديشه بلوخ ميرود و ضمن نشان دادن پيچيدگيها و وامداريهاي آن به سنت ايدهآليسم آلماني، ميكوشد نشان دهد كه چه امكاناتي در فراخواني به اتوپيا از سوي بلوخ وجود دارد كه او متوجه آن نشده است و حالا هابرماس تلاش ميكند، با تجربيات عيني كه پس از بلوخ كسب كرده، با تامل انتقادي بدان دست يابد.
واقعيت اين است كه براي ما ساكنان جهان سومي دهههاي آغازين سده بيستويكم كه در عصر فروپاشي همه آرمانها به سر ميبريم و همه روزنههاي گشوده به آينده و اميد را مسدود ميبينيم، ارنست بلوخ، با وجود همه كاستيها و ضعفهايش در همراهي با رژيمهاي توتاليتر (كه بايد نزد يك دادگاه بيطرف به اثبات برسد)، فيلسوف اميد است، يك نويدبخش به اتوپيا يا همان ناكجاآباد. بلوخ بنياد متافيزيك جهان را اميد ميداند، مادهاي نامتعين و بدونشكل كه ذات بدون ذاتش، ما را به آينده فرا ميخواند و تحقق «پيدايش» اصيل را نه در گذشته بلكه در سرانجام تصوير ميكند.
اين تعبير بلوخ را كه مينويسد: «بر ما است كه به اصل اميد باور داشته باشيم، ماركسيست حق ندارد بدبين باشد»، ميتوان چنين تعبير كرد كه «بر ما است كه به اصل اميد باور داشته باشيم، فيلسوف حق ندارد بدبين باشد». چرا كه نزد او فيلسوف اصيل، انديشمندي است كه پساماركس ميانديشد و به امكانات تفكر او آگاه است. «حق نداشتن» نيز در اينجا نه بهمعناي يك حكم هنجاري و توصيهاي مشفقانه يا حتي دستوري است، بلكه دقيقا از نگاه هستيشناسانه و متافيزيك او برآمده است. «فيلسوف حق ندارد بدبين باشد» چون ذات هستي بر مبناي «نه-هنوز» (noch-nicht )استوار شده است و «هستي امري است رو به تكامل، گشوده و از پيش تعييننشده». اما اين تفسير از جمله بلوخ، بدان معنا نيست كه از «است» و «بايد» استخراج نكنيم. اين كاري است كه او خود پيشاپيش كرده است. «حق ندارد» بلوخ، در واقع اصلي اخلاقي است و بدان معنا كه چنين نيست كه چون ذات جهان نامتعين است، پس بايد دست روي دست گذاشت و منتظر هر آنچه ميآيد، ماند. او ضرورتا به اختيار باور دارد و در نتيجه به امكان مداخله انسان در شكلگيري آنچه اتوپيا يا آرمانشهرش ميخواند: «اين فرآيند را كساني ميسازند كه به دست فرآيند ساخته ميشوند.» شايد بشود به كولاكوفسكي حق داد كه از متفكران زمانهاش دلخور باشد و آنها را در پديد آمدن آنچه در وهله نخست (و دست كم بيواسطه) نتيجه خواست تودهها و موجسواري سياستورزان است، مقصر بداند. اما اين را نميتوان انكار كرد كه در اين روزگار نوميدي و سياهي كه آرمانشهر طبقه متوسط به «ديزنيلند» و «شاپينگسنتر» و «مگامال» و... تقليل يافته و طبقات فرودست نيز ناگزير به دامان بنيادگرايي پناه بردهاند، بازخواني متفكري كه سرسختانه -گيرم با زباني مغلق و پيچيده- از اميد و احياي فلسفي اتوپيا نه در گذشته بل در آينده دفاع ميكند، تا چه ميزان حياتي و زندگيبخش است.