روبهروي آينه
شعري از ساجد فضلزاده
جنگل
گورستان متروكه است
درخت
استخوان دستي كه اشاره ميكند
يكي به سار اگر باشد
ديگري به عقابهاي پشت سرش
يكي به خورشيد اگر باشد
ديگري به ابرهاي دور و برش
با صورتِ استخواني روبهروي آينه ميايستم
و فكر ميكنم داشتن يك سگ
ميتواند اندوه زندگي را كمتر كند
اندوه را ببندم به درخت حياط
تكهاي از شامِ شب را برايش پرت كنم
او دُم تكان بدهد و من...
نه
پنجره را ببند،
اتاق گودال كوچكي است
سگي استخوانها را در آن پنهان ميكند
ما، شكلِ سنگ انداختن
ما، شكلِ فرار
ما، شكلِ نشنيدنِ دشنام پشت سريم
گفتند
سگي لنگان لابهلاي درختان پنهان شده است
قطع كنيد و پيدا
قطع كنيد و پيدا
قطع كنيد و پيدا
قطع كنيد و پيدا
قطع كنيد و پيدا
قطع كردند
جنگل
گورستان متروكه است.