• ۱۴۰۳ شنبه ۲۹ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4122 -
  • ۱۳۹۷ شنبه ۹ تير

فوتبال در زندگي آلبر كامو

زينب كاظم‌خواه

 

 

توي كوچه بازي كردن عادتش بود، در كرانه درياي مديترانه با بچه‌هاي عرب و فرانسوي، با كفش‌هايي كهنه، دنبال توپ دست‌سازي كه با پارچه درست كرده بودند مي‌دويد و مي‌دويد. آنقدر اين بازي را دوست داشت كه هر جا در خيابان فوتبال بازي مي‌كردند بدون ترديد بازي كردن را قبول مي‌كرد. كودكي كه عاشق فوتبال بود و شايد هم رويايش اين بود كه فوتباليست خوبي مي‌شود. تا اين‌جاي نوشته به نظر مي‌رسد كه داريم درباره فوتباليستي اسطوره حرف مي‌زنيم اما آن كودك عاشق فوتبال، اسطوره فوتبال نشد، بلكه در دنياي ادبيات سري ميان سرها درآورد. آلبر كامو را مي‌گوييم؛ نويسنده و فيلسوف معروف فرانسوي كه كودكي سختي در الجزاير داشت. او گرچه نتوانست در نهايت فوتباليست شود اما شور فوتبال دست از سرش بر نداشت تا جايي كه يكي از جملات معروف او در زمينه فوتبال ماندگار شد: «تمام آنچه را كه درباره اخلاق و تعهدات مي‌دانم از فوتبال ياد گرفته‌ام.»

كامو در محيطي سرد و بي‌تفاوتي اطرافيانش بزرگ شد، وقتي براي نخستين مرتبه خون سرفه مي‌كند، واكنشي ‌بي‌تفاوت از سوي مادرش دارد، او حتي بعدش هم علاقه‌اي به بيماري پسرش نشان نمي‌دهد.

«كودك الجزايري در فقر مطلق بزرگ مي‌شود، همراه با مادربزرگ و مادرش در آپارتماني كوچك و اجاره‌اي زندگي مي‌كرد. آپارتماني با سه اتاق خالي و دوغاب آهك زده شده، ‌بدون هيچ وسيله راحتي، ‌يك ميز ناهارخوري، يك روميزي مشمعي و پنج صندلي.» اين تمام زندگي آلبر كامو در كودكي‌اش بود، كودكي كه براي بازي فوتبال جان مي‌داد. او در ميدان تفريح و ورزش و در عرصه فوتبال پادشاهي مي‌كرد، بازي‌اي كه مادربزرگ سخت‌گيرش او را از آن منع كرده بود، اما با اين‌ وجود او بي‌توجه بازي مي‌كرد. ممنوعيت در كتاب كودكي او جايي نداشت و به خاطر عشقش به اين بازي، شلاق‌هاي بعدش را به جان مي‌خريد. مادربزرگ برايش كفش‌هايي ساق‌دار مي‌خريد و براي اينكه عمر كفش‌ها بيشتر شود. مي‌داد تختش را ميخ‌هاي چوبي بكوبند؛ اين كار باعث مي‌شد عمر كفش بيشتر شود و اما در عين حال ميخ‌ها بعد از هر بازي زودتر ساييده شوند. مادربزرگ سخت‌گير هر شب كف كفش‌ها را وارسي مي‌كرد، مثل اسبي كه نعل‌هايش هر شب وارسي مي‌شد و اگر اثري از ساييدگي بود، شلاق در انتظار آلبر كوچك بود.

14 ساله بود كه دروازه‌بان تيم فوتبال مدرسه‌اش شد و راهش را آنقدر ادامه داد تا اولين لخته‌هاي خون را در سرفه‌اش ديد، مي‌توان تصور كرد كه كاموي پوچگرا با ديدن آن لخته‌ها چه حالي داشته است. «اولين لخته‌هاي خون را ديد احساس پوچي سراغش آمد و بيماري ريوي دنيا را براي آلبر كامويي كه شايد دوست داشت فوتباليست شود منهدم كرد.» بازي‌اي كه قرار بود عشق سال‌هاي بسيار باشد. خودش در كتاب «آدم اول» براي اولين‌بار درباره عشقش به فوتبال نوشته است؛ كتابي كه دست‌نوشته‌هاي ناقص آن بعد از مرگ تراژيكش،يعني تصادف با اتومبيل، پيدا و منتشر شد.

او آنقدر عاشق فوتبال بود كه زنگ‌هاي تفريح فكر شكم گرسنه‌اش نبود، «همراه با دلدادگان فوتبال دوان دوان به حياط سيماني مي‌رفتند. دو تيم حياط را بين خود تقسيم مي‌كردند. دروازه بان‌ها در دو انتهاي حياط بين ستون‌ها مي‌ايستادند و يك توپ گنده اسفنجي را وسط مي‌كاشتند. داور نداشتند و از همان ضربه اول فريادها و دويدن‌ها شروع مي‌شد... او براي آنكه از درخت‌ها و حريفان يكي پس از ديگري رد شود، ديوانه‌وار پا به توپ مي‌زد، احساس مي‌كرد كه پادشاه آن ميدان و سلطان زندگي است. وقتي زنگ پايان تفريح و شروع كلاس را مي‌زدند راستي راستي از آسمان به زمين مي‌آمد. روي كف سيماني مي‌ايستاد و نفس نفس مي‌زد و عرق مي‌ريخت از اينكه ساعت‌ها اينقدر كوتاه است به غيظ مي‌آمد. بعد كف كفشش را بررسي مي‌كرد ببيند كه چقدر ساييده شده، اگر معلوم نبود خيالش راحت مي‌شد اما اگر ساييدگي معلوم بود تمام كلاس بعدي دلهره داشت و مي‌دانست كه چه چيز در خانه در انتظارش است.»

او بعدها در تيم دانشگاهش يعني «راسينگ اونيورزيتر آلژير» يا «ار. او. آ» بازي كرد؛ تيمي كه در دهه سي يكي از قدرتمندترين تيم‌هاي الجزاير بود. اين تيم سه بار در آن سال‌ها قهرمان آفريقاي شمالي شد، اما بيماري سل او ديگر كار را به جايي رسانده بود كه كامو مجبور شد عطاي بازي فوتبال را به لقايش ببخشد.

خودش درباره تجربياتش در فوتبال به خصوص در پست دروازه‌باني گفته بود: «خيلي زود ياد گرفتم كه توپ هيچگاه از طرفي كه فكر مي‌كنيد نمي‌آيد و اين درس، در زندگي‌ام- به خصوص در پاريس كه هيچ‌كس با ديگري رو راست نيست – خيلي به دردم خورد.»

اين عشق به فوتبال در او آنقدر زياد بود كه يك بار در جواب يكي از دوستانش كه از او پرسيده بود ميان فوتبال و تئاتر كدام را انتخاب مي‌كند گفته بود «فوتبال!» اما بيماري سل راهش را بست، بعد از غش كردن در زمين فوتبال، دروازه‌بان تيم جوانان ديگر نتوانست به زمين برگردد و شد تماشاگري مشتاق كه فقط مي‌توانست از روي سكوها فوتبال را تماشا كند و حالا از اين‌جا به بعد عشقش در ادبيات و فلسفه را دنبال مي‌كرد. ولاديمير ناباكوف جمله‌اي درباره فوتبال دارد او گفته بود: «دروازه‌بان عقاب تنهايي است، مرد اسرار آميزي كه آخرين مدافع است.»

پسربچه‌ الجزايري فقيري كه ميان پسربچه‌هاي عرب و فرانسوي با توپ دست ساز ژنده‌ كودكي‌اش را در زمين‌هاي فوتبال گذراند بازي فوتبال برايش ماجراجويي‌ جمعي بود. عقاب تنهاي اسرارآميزي كه يكه و تنها در دروازه مي‌ايستاد و هيچگاه توپ از طرفي كه فكر مي‌كرد، نمي‌آمد.

 


آلبر كامو در كودكي براي بازي فوتبال جان مي‌داد. در ميدان تفريح و ورزش و در عرصه فوتبال پادشاهي مي‌كرد، بازي‌اي كه مادربزرگ سخت‌گيرش او را از آن منع كرده بود، اما با اين‌ وجود او بي‌توجه بازي مي‌كرد. ممنوعيت در كتاب كودكي او جايي نداشت و به خاطر عشقش به اين بازي، شلاق‌هاي بعدش را به جان مي‌خريد. او بعدها در تيم دانشگاهش يعني «راسينگ اونيورزيتر آلژير» يا «ار. او. آ» بازي كرد؛ تيمي كه در دهه سي يكي از قدرتمندترين تيم‌هاي الجزاير بود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون