• ۱۴۰۳ جمعه ۲۱ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4127 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۱۴ تير

قدم زدن بر امواج موزاييكي

رسول ماني- بندر ديلم

 

 

خستگي سفر گاه آدمي را بي‌حوصله و تصميم گرفتن درست را از آدم سلب مي‌كند؛ براي همين نصف روز بي‌هيچ تصميمي، داشت طي مي‌شد. تنها در كنار دريا به تماشاي عابرين و مسافرين و كشتي‌هاي باري كه در دل همديگر روي آب لنگر انداخته بودند، مشغول بودم. گاه نگاهم را بر موزاييك‌هاي پياده‌رو مي‌انداختم كه در نگاه اول هر موزاييكي به تنهايي نقشي بي‌معنا داشت و آدم را دچار اشتباه مي‌كرد و اين پرسش به ذهنش متبادر مي‌شد كه: اين ديگر چه نقشي است ؟ چه كارخانه موزاييك‌زني بد سليقه‌اي! اما وقتي در تركيب متصل، آنها را تماشا مي‌كردي، نقش مواجي از امواج آرام آب دريا را تداعي مي‌كرد و چشم را به بازي مي‌گرفت. انگار روي امواج راه مي‌روي.

من كه ديگر از پياده‌روي خسته شده بودم، لب باغچه باريك كنار پياده‌رو نشستم و به تماشاي اسكله مشغول شدم. چند نفر ديگر در فاصله‌ نزديك من، لب باغچه نشسته بودند. لايه‌اي از گرد و خاك چرب بر سنگ‌‌هاي صخره‌اي بيرون زده از آب، نشسته بود. طناب ضخيم يكي از كشتي‌هاي باري، بر غلاف سكوي اسكله بسته شده بود و پسركي با لباس نونوار، توي بلم كنار آب ايستاده بود و طناب بلم را كه سرش به كمر طناب كشتي باري بسته بود، مي‌كشيد و به كنار اسكله نزديك مي‌شد و دوباره برمي‌گشت و هي با بلم، بازي بازي مي‌كرد و آن را روي آب به رقص درمي‌آورد. خيالش از اين بابت راحت بود كه دستش به جايي بند است و بي‌گدار به آب نزده است. مسافري كنار چادر برپاشده‌اش، قليان سر پا كرده بود و لب باغچه كنار پياده‌رو نشسته بود و پك‌هاي عميق مي‌زد و گاه به جلويش كه كشتي‌هاي باري ايستاده بودند، نگاه مي‌كرد و گاه چشمانش روي موج‌هاي موزاييك پياده‌رو به بازي گرفته مي‌شد. در لحظه‌اي كوتاه، نگاهم با نگاه او در لابه لاي دود كم رمق قليان گره خورد و انگار مرا به ديدن صفحه مواج موزاييك‌ها دعوت مي‌كرد. موج موج و موجا موج برجسته موزاييك‌هاي پياده‌رو و موجا موج رقصان دود قليان و موج‌هاي بي‌رمق آب دريا و موج صداي گوشخراش موزاييك تند همراه با صداي بدتركيب عربده تبليغاتي بلم‌چي كه مسافران را براي قايق‌سواري دعوت مي‌كرد، روي نفس ساحل افتاده بود و نفس بي‌جان ساحل دريا بود كه كشتي‌هاي بزرگ و كوچك باري كنار هم را، بي‌جان و مرده و ساكت مي‌كرد و بلم‌هاي گاه داراي چند مسافر را در خود از ميان كشتي‌هاي باري ساكت گذر مي‌داد؛ بدون موج چندان تندي كه اثري بر راكد بودن كشتي‌هاي باري بگذارد. دختر بزك‌كرده‌اي حلقه به انگشت، دست در دست نامزدش، چوب بستني نيم‌خورده را در كنار سمنتي ساحل انداخت و بي‌اعتنا به نگاه اعتراضي نشستگان، همراه مرد خراميد و رفت.

ساعتي از تنهايي ‌گذشت، ناگهان مرد جا افتاده‌اي با لباسي ساده و هيكلي ورزيده و چهره‌اي خندان نزديك شد و بدون مقدمه پرسيد: هان حاجي توي فكري؟ چرا تنها نشسته‌اي؟

به او كه سري تاس و گردني هركولي و كرگدني با صورتي گوشتالود داشت، نگاه كردم. گفتم: تازه از راه رسيده‌ام و خسته؛ گفتم كمي اينجا استراحت كنم.

تا آمد سر حرف را با من باز كند، يكي از همشهري‌هايش سر رسيد و با او بناي گفت‌وگو را گذاشت. انگار مرا نمي‌ديد. همشهري‌اش بعد از مدتي رفت و او دستي به گردنش كشيد و دوباره رو به من كرد و پرسيد: خب حاجي؛ بچه كجايي؟

شهرم را گفتم. پرسيد: مركز شهر، يا اطرافش؟

پرسيدم: فرقي هم مي‌كند؟

گفت: خب، نه!

با زبان و لهجه خاصش گفت صاحب كشتي‌ باري فايبرگلاسي است كه روبرويمان قرار دارد. گفت اهل همين بندر است و خانه و باغي در يكي از روستاهاي اطراف دارد.

از او پرسيدم: حاجي چرا اجناس اينجا، قيمتش اگر بيشتر از شهر ما نباشد، كمتر نيست؟

گفت: قيمت تكي اجناس‌‌، فرق زيادي با شهر شما ندارد اما اگر اجناس عمده بخري چرا فرق مي‌كند.

گفتم: پسرم مي‌خواهد از اينجا تلويزيون بخرد.

گفت: شهر خودتان بخري بهتر است. لااقل آنجا گارانتي هم دارد اما اينجا معلوم نيست سالم باشد يا سالم به منزل ببري.

گفتم: توي بازار اغلب مشتري‌ها فقط جنس‌ها را مي‌ديدند و زير و رو مي‌كردند و بدون خريد رد مي‌شدند.

گفت: همينطور است. قيمت تكي اجناس اينجا با شهرتان فرقي نمي‌كند.

پرسيدم: با كشتي‌ات چه كار مي‌كني؟

گفت: از دوبي كالا بار مي‌زنم و به ايران مي‌آورم.

پرسيدم: چند وقت يك بار اين كار را مي‌كني؟

گفت: هر شصت روز يك بار به ما مجوز مي‌دهند. يك بار آنقدر بار زده بودم كه از بالاي عرشه هم جلويم را نمي‌ديدم!

در همين هنگام نفر سومي كه همان نزديكي ما ايستاده بود و به حرف‌هاي ما گوش مي‌داد، نزديك شد و گفت: خب شما كه مشكل نداشتي؛ هم جي‌پي‌اس داشتي، هم رادار و هم قطب‌نما و نقشه.

برگشت و به او نگاهي انداخت و با تعجب گفت: آره خب مشكلي نداشتم؛ اما مي‌گويم يعني اينقدر بار زده بودم كه آب دريا را نمي‌ديدم.

مرد سوم نزديك‌تر آمد و سلام كرد و با من و كاپيتان دست داد و پرسيد: چقدر وقت است اين را داري؟

قطره عرقي چرك‌آلود از كنار چشم كاپيتان پايين لغزيد. او هم دستمالي از جيب شلوار در آورد و به صورت عرق‌كرده‌اش كشيد و بعد آن را به پشت گردنش گذاشت و عرق آنجا را هم گرفت و جواب داد: سيزده سال.

بهانه‌اي بود كه گفت‌وگوي آن دو بر سر دريانوردي و ملواني گل كند و من فقط شنونده حرف‌هاي آن دو بمانم. ملوان از شغل مرد سوم پرسيد كه از جواب دادن طفره رفت؛ او هم ديگر اصرار نكرد. از قيمت كشتي‌اش پرسيد؛ گفت سه چهار ميليارد خريده است كه حالا چند ميليون هم نمي‌خرند. مرد سوم كه قيافه‌اي اداري و شيك‌پوش با سبيل و عينك روشني داشت، با ملوان ما گرم صحبت شد و نشان داد كه اطلاعات زيادي از دريانوردي و ملواني دارد. ملوان پرسيد: ‌پس همكار مايي.

گفت: آره يك جورهايي.

پرسيد: كجايي هستي؟

گفت: بچه قوچان.

پرسيد: قوچان؟!

گفت: آره، قوچان مشهد.

حالا ديگر كاملا گرم صحبت شده بودند. مرد سوم به شوخي و جدي گفت: حمل غيرقانوني گازوييل به كشوهاي ديگر قاچاق است. شما چكار مي‌كنيد؟

پرسيد: ما؟!

گفت: هان. هي رفتيد قاچاق كرديد و بارتان را بستيد.

ملوان، درمانده مي‌خواست سر را به طرف آب‌ها بچرخاند، انگار تنش چندان با او همراهي نمي‌كرد و به سختي به كشتي باري‌اش نگاه انداخت. حرف‌هاي او را با دهان باز شنيد و با نگاه خيره، پوزخند زد و گفت: روي دريا خيلي اذيت شديم تا يك لقمه ناني به دست بياوريم.

مرد سوم آرام گفت: بله. بله!

بعد پرسيد: چند تا زن داري؟

گفت: زن؟ زن كه يكي بيشتر ندارم.

پرسيد: يكي؟

گفت: ها؛ مادر بچه‌هام.

گفت: خب حاجي براي كي مي‌خواهي؟ برو عشق كن. يكي دوتا ديگر بگير!

ملوان خنديد و دست پت و پهنش را بر پشت گردنش كشيد و گفت: نه همين يكي بسه.

من و مرد سوم خنديديم. ملوان انگار بلد نبود جواب خنده ما را بدهد.

پرسيد: غير از اين كشتي، ديگر چي داري؟

گفت: يك باغ توي روستا دارم كه براي بچه‌ها، توي آن آلاچيق درست كرده‌ام تا راحت باشند.

پرسيد: هواي ملوان‌هايت را داري يا نه؟

گفت: پس چي؟

گفت: آفرين؛ اگر هواي اين كارگرهايت را نداشته باشي...

گفت: آره كه دارم.

بعد رو به من كرد و گفت: نمي‌داني چقدر به ملوانان كشتي‌ها ظلم مي‌كنند.

بعد از او پرسيد: خب، چند تا بچه داري؟

گفت: دو تا پسر و سه تا دختر. به پسر بزرگم گفتم بيا توي كشتي كمكم اما قبول نكرد و رفت چين براي تجارت. چند سال پيش، توي رفت و آمدهايش، حالش به هم خورد و فوت كرد. بعد پسر دومم دنبال كار برادرش را گرفت. چيني‌ها وقتي او را شناختند، خيلي تحويلش گرفتند.

پرسيد: چكار مي‌كند؟

گفت: هيچي همان كار برادرش را ادامه مي‌دهد. از چين كالا وارد مي‌كند.

من تا حالا به حرف‌هاي آن دو گوش مي‌دادم، يك جمله معترضه به كاپيتان كشتي باري گفتم: اين هم بازار است شما داريد كه بچه هم توش خرابكاري مي‌كند؟

پرسيد: خرابكاري؟

مرد سوم پرسيد: چطور مگر؟

گفتم: هيچي داشتيم تو بازار مي‌گشتيم كه يك بچه كوچولو توي آبراه باريكه وسط بازار ايستاد و ادرار كرد.

با تعجب پرسيد: چي؟

مرد سوم گفت: عجب!

گفتم: داشتيم از جلوي مغازه‌اي رد مي‌شديم كه يك دفعه در يك فاصله كوتاه، بچه كوچكي كه خوردني دستش بود، دستپاچه‌ و در ميان جمعيت، توي آبراهه باريكه وسط بازار ايستاد و... مغازه‌دارها هم انگار نه انگار اتفاقي افتاده، اصلا نگاه نكردند.

مرد سوم پرسيد: شما چكار كرديد؟

گفتم: پرسيدم اين بچه پدر و مادر ندارد؟

پرسيد: خب كسي نيامد او را ببرد؟

گفتم: چرا. يك زن نگاهم كرد. دوباره گفتم كسي نيست جلوي اين بچه را بگيرد؟ يكي دو تا فروشنده‌ نگاهم كردند و بعد زن كه تازه متوجه شده بود، لبخندي زد و به طرف بچه رفت و ايستاد تا كارش تمام شود و بعد دست او را گرفت و رفت.

مرد سوم گفت: كه اينطور.

بعد لبخندي زد و گفت: پس بچه تو بازار...؟

خنديدم و گفتم: بله. واقعا خنده‌دار است.

بعد هر سه خنديديم و خنده‌هايمان لابه لاي دم دماي غروب و فروكش كردن آب دريا در كنار اسكله، گم شد. صاحب كشتي به طرف كشتي‌اش نگاه انداخت و مرد سوم نگاه او را تعقيب كرد. غروب ‌بود. ملوان كه اين پا و آن پا مي‌كرد، انگار مي‌خواست از ما جدا شود. مرد سوم پرسيد: حالا مي‌خواهي بروي ‌خانه‌ات؟

گفت: نه؛ مي‌روم توي كشتي‌ام بخوابم.

پرسيد: يعني شب توي كشتي مي‌خوابي و به خانه‌ات نمي‌روي؟

گفت: نه. من كه نمي‌توانم كشتي را تنها بگذارم. كافي است بيايند مثلا كامپيوتركشتي را بدزدند. خودش فقط پانزده ميليون ارزش دارد.

مرد سوم گفت: آره، راست مي‌گويي.

كاپيتان به هر دوي ما تعارفي زد و گفت: بياييد برويم كشتي امشب مهمان من باشيد.

از او تشكر كرديم و او ما را ترك كرد. مرد سوم كه با نگاهش او را دنبال مي‌كرد، گفت: اين هم براي خودش قطعه‌اي از يك پازل است.

گفتم: درست مثل همين موزاييك‌هاي اينجا كه در كنار هم موج راه انداخته‌اند. نه؟

سرش را به عنوان تاييد تكان داد و گفت: بله.

من كه تا حالا شنونده خوبي برايشان بودم، از او پرسيدم: شما اين همه اطلاعات دريانوردي را از كجا داريد؟

گفت: من مكان‌هاي دريايي و بنادر شارجه و خالد و جبل علي امارات و مناطق و بنادر عربي ديگر را رفته‌ام و ديده‌ام و با آنجاها سر و كار داشته‌ام.

گفتم: پس درست حدس زده بود كه شما يك جورهايي با او همكاريد.

سرش را تكان داد و ساكت نگاهش را در تاريكي، به سوي دريا انداخت. من هم ساكت، نگاه او را تعقيب كردم. به قايق كوچكي نگاه كرد كه داشت به سوي كشتي‌ باري مي‌رفت. قايق جلوي دماغه كشتي باري متوقف شد و صاحبش از نرده طنابي آن بالا رفت و در كشتي گم شد.

گفت: آره. مثل او روي آب‌ها كار كرده‌ام؛ اما نه به طور آزاد. من استخدام رسمي اين كار بوده‌ام.

دقايقي بعد چراغ‌هاي عرشه كشتي باري روشن شد و در ميان سايه روشن سربي هوا، كاپيتان از پلكاني كه نور كوچك و ضعيف چراغ‌هاي عرشه، آن را احاطه كرده بود، بالا رفت و جلوي اتاق فرمان، مقابل نرده‌هايي كه آنجا را احاطه كرده بود ايستاد و دستمال را بر پشت گردن كشيد و اطراف را كاويد.

تا بيايد حرف‌مان با سكوت از هم بپاشد، ادامه داد: امارات و دوبي از چاه‌هاي مشترك بين ما و خودشان، نفت استخراج كردند و بردند و تا ما بيدار بشويم ذخاير مشترك را فروختند. ما هم سال‌ها گازوييل قاچاق كرديم و با آن نان در آورديم.

صداي آهنگ بندري در همهمه جمعيت و سر و صداي وسايط نقليه بندرگاه آرام گرفته بود. صداي زنگ همراهم داشت مرا از مرد سوم و ملوان و كاپيتان توي كشتي‌ باري فايبرگلاسي‌ و ساحل بندر و امواج موزاييكي زير پايم دور مي‌كرد. امواج موزاييكي پياده‌رو ما را به نسيم خنكي كه از روي آب‌ها مي‌آمد، دعوت كرد.

 


دوستاني كه مايل به انتشار داستان اعم از ترجمه يا تاليف هستند مي‌توانند آثار خود را از طريق ايميل
rasool_abadian1346@yahoo.com يا از طريق كانال تلگرامي rasool_abadian @ ارسال كنند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون