• ۱۴۰۳ جمعه ۱۴ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4127 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۱۴ تير

ذاتي شود صافي از اين همه

 

 

در واكاوي مقاله هشتم فيه ما فيه، نوبت پيش به اين جا رسيديم كه مولانا در نقد عالم برخوردار از علم بي‌فايده مي‌گويد: «همه‌چيزها را به حل و حرمت حكم مي‌كند كه اين جايز است و آن جايز نيست و اين حلال است يا حرام است. خود را نمي‌داند كه حلال است يا حرام است. جايز است يا ناجايز، پاك است يا ناپاك است.» مولانا اين خودفراموشي و مشغول شدن به امور كم‌اهميت را مصداق تهي شدن از درون مي‌داند. گويي كه چيزي را از درون تهي كنيم ولي بيرونش چنان باشد كه فربه به نظر‌ آيد. هم از اين رو در ادامه نقدش به علماي زمانه خودش مي‌گويد: «پس اين تجويف و زردي و نقش و تدوير بر او عارضي است كه چون در آتش اندازي اين همه نماند، ذاتي شود صافي از اين همه. » تجويف يعني تهي كردن ميان چيزي، تدوير هم يعني دايره‌وار بودن چيزي. مراد از تجويف و زردي و نقش و تدويرعالِم، هيبت و جذابيت شاخ و برگ علم عالم است. اما از نظر مولانا، اين شاخ و برگ باشكوه، عرضي است و آنچه ذاتي است، همانا «خود» عالِم است. وقتي مولانا مي‌گويد «چون در آتش اندازي اين همه نماند، ذاتي شود صافي از اين همه»، يعني علم عالم مي‌رود و خودش باقي مي‌ماند. و خود او ذات اوست. چنانكه در ادامه نيز مي‌گويد: «نشانِ هر چيز كه مي‌دهند از علوم و فعل و قول، همچنين باشد و به جوهر او تعلق ندارد، كه بعد از اين همه باقي آن است.» يعني علم و فعل و قول رفتني‌اند و جوهر ماندني. در ادامه، مولانا در توصيف نامفيد بودن علم علماي خودناشناس، مي‌گويد: «نشان ايشان همچنان باشد كه اين همه [يعني اين همه دانسته‌ها و آموزه‌هاي علمي] را بگويند و شرح دهند و در آخر حكم كنند كه در مشت غربيل است. چون از آنچه اصل است خبر ندارند.» يعني علم بي‌فايده چون به خودشناسي منتهي نمي‌شود، ارزشش مثل اين است كه به كسي بگوييم آنچه در مشت پنهان كرده‌اي غربيل است. نوبت پيشين معناي غربيل را از قلم انداختيم. و لابد خوانندگان فرهيخته بهتر مي‌دانند كه غربيل همان غربال است و غربال هم الك است يا چيزي شبيه آن. و چون غربيل در مشت نمي‌گنجد، وقتي مولانا مي‌گويد علم بي‌فايده مثل اين است كه بگوييم غربيل در مشت كسي است، در واقع علم علماي زمان خودش را به غايت تحقير كرده است. اما آيا بر اين احكام تند و تيز مولانا هيچ خرده‌اي نمي‌توان گرفت؟ مولانا در اين مقاله فيه ما فيه درباره «علماي اهل زمان» كه «در علوم موي مي‌شكافند» مي‌گويد اگر علوم و دانسته‌هاي اين افراد را «در آتش اندازي اين همه نماند، ذاتي شود صافي از اين همه»، اما در مثنوي مي‌گويد: ‌اي برادر تو همين انديشه‌اي/ مابقي خود استخوان و ريشه‌اي. پس چطور مي‌توان با قاطعيت حكم صادر كرد كه اگر انديشه كسي را در آتش اندازيم، عرضياتش مي‌رود و ذاتش مي‌ماند؟ كسي كه عمري در علوم موشكافي كرده، لاجرم انديشه‌اي هم حاصل كرده. اگر حكم مولانا در مثنوي ملاك باشد، غواص درياي معاني، چيزي نيست جز گوهر انديشه‌اش‌. پس اگر انديشه او را در آتش اندازيم، خود او را آتش زده‌ايم و ديگر چيزي از او باقي نگذاشته‌ايم كه بگوييم آتش‌افروزي ما، ذات او را از زوايدش صاف كرده است. اگر علوم و اقوال عالِم «به جوهر او تعلق ندارد»، پس چرا بايد اصل انسان را انديشه او بدانيم؟ در بدو امر به نظر مي‌رسد كه مولانا در پاسخ به اين نقد، دست كم دو جواب در آستين دارد. نخست اينكه، او در ادامه همان بيت مشهور مثنوي مي‌گويد: ‌گر گل است انديشه تو، گلشني/ ور بود خاري تو هميه گلخني. انديشه‌اي كه بوي گُل ندهد، صاحبش را نه گلشن كه گلخن مي‌كند. انديشه چون گل، تقريباً همان علم مفيد است و انديشه چون خار، همان علم نامفيد. اما اين پاسخ، سپري در برابر تير آن نقد نيست؛ چراكه مولانا مي‌گويد انديشه، چه مثل گل باشد چه مثل خار، به هر حال صاحبش را گلستان يا زباله‌دان مي‌كند. يعني باز انديشه ذاتي آدمي است. آدم نيك نهايتا چيزي نيست جز انديشه نيكش، آدم بد نيز چيزي نيست جز انديشه بدش. پس نمي‌توانيم بگوييم اگر انديشه كسي را در آتش اندازيم، نهايتا او «ذاتي شود صافي از اين همه»؛ چراكه پيش‌تر به او گفته‌ايم‌ اي برادر تو همين انديشه‌اي. و با نابودي انديشه او، ديگر اويي باقي نمي‌ماند كه بگوييم عرضياتش رفت و ذاتش باقي ماند، صافي از آن زوايد عرضي. اما پاسخ دوم مولانا از جنس ديگري است. او در مثنوي مي‌گويد: دفتر صوفي سواد و حرف نيست/ جز دلِ اسپيدِ همچون برف نيست. زادِ دانشمند آثار قلم/ زادِ صوفي چيست؟ آثار قدم. صوفي هم انديشه‌اي دارد ولي انديشه او محصول يك عمر سر فرو كردن در اين كتاب و آن كتاب نيست. انديشه صوفي، از نظر مولانا، از جنس عمل است. يعني نه با خواندن كه با رفتن و گام برداشتن به دست مي‌آيد. صوفي از نظر مولانا اهل دل است. هم از اين رو در جاي ديگري مي‌گويد: علم‌هاي اهل دل حمالشان/ علم‌هاي اهل تن احمالشان. يعني علم اهل دل او را حمل مي‌كند؛ برعكسِ اهل تن، كه كارش حمل كردن علمش است. علم اهل دل او را حمل مي‌كند تا مقصدي نيكو، علم اهل تن، او را حمل مي‌كند تا مقصدي نامبارك. در واقع علم اسب است و اهل دل، اسب‌سوار. اما اهل تن شأن اسب‌سواري را از دست داده و خودش نقش اسب را ايفا مي‌كند. به قول سعدي: نه محقق بود نه دانشمند/ چارپايي بر او كتابي چند. اما اگر نيك بنگريم، در اين‌جا هم انفصالي ميان علم و عالم است. يعني نمي‌توان گفت عالم يا صوفي، چيزي جز انديشه‌اش نيست. انديشه عالم و صوفي، از هر جا كه حاصل شده باشد، مصداق علم مفيد باشد يا علم نامفيد، با خود او يكسان نيست؛ بلكه مركب يا راكب اوست. بنابراين باز نمي‌توان به عالم يا صوفي گفت اي برادر تو همين انديشه‌اي. و از آن‌جا كه بين انديشه و صاحب انديشه همواره انفصالي برقرار است و اين دو هيچگاه به وحدت مطلق نمي‌رسند و رابطه اين‌هماني ندارند، به نظر مي‌رسد كه بين اين دو حكم ظاهرا متناقض مولانا، بايد جانب دومي را گرفت. يعني «اي برادر تو همين انديشه‌اي» را به نفع اين حكم كنار بگذاريم: «چون [علمِ عالم را] در آتش اندازي اين همه نماند، ذاتي شود صافي از اين همه. » اين راي به گوهر تفكر مولانا نزديك‌تر به نظر مي‌رسد؛ چراكه آن ذاتِ بري از انديشه‌هاي انساني، كه در هر انساني نهفته است، از نظر مولانا چيزي جز روح الهي نيست كه فرموده است: و نفخت فيه من روحي.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون