• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۶ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4132 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۲۱ تير

نگاهي به رمان «بندِ محكومين» نوشته كيهان خانجاني

قتل هم شد جرم؟

شراره شريعت زاده

قصه‌ها در بندند. دربندِ فكر و ذهن ما آدم‌ها. فرقي نمي‌كند من باشم، تو يا او. آدمش خلاف باشد يا پاك. همه‌مان قصه‌اي داريم شنيدني. به لحن و زبانِ خود. از همان‌ها كه روزي هزاربار از اول تا آخر دوره مي‌كنيم. قصه‌ها از ما شخصيتي ساخته‌اند كه امروز هستيم. هركجا باشيم؛ لب دريا، پشت ميز، در بالكن، لاي كارتن يا حتي بندِ محكومينِ زنداني كه روي ديوارش نوشته شده‌ باشد: «قتل هم شد جرم؟»

همين قصه‌هاي ما آدم‌هاست كه نويسنده‌‌ را ترغيب مي‌كند بنويسدش كه خوانده شود يا نشود. نويسنده مي‌نويسد تا غروبِ عصر جمعه‌ خواننده‌اي را طلوعِ صبح كند. تا تك‌افتاده‌اي را با شخصيتي رفيق كند و از تنهايي دربياورد. چه بسا كه خواننده‌اي دوستي‌اش را با شخصيتي از لاي كاغذهاي كاهي با يك كلمه به فونت چهارده شروع مي‌كند و سال‌ها ادامه مي‌دهد كه اين همان معجزه كلمه، قصه و كتاب است كه با آن بيگانه‌ايم و در رمان «بندِ محكومين» كم نمي‌بينيم از اين دسته شخصيت‌هاي به يادماندني. اين‌بار نويسنده كليد قصه‌اش نه درب آپارتماني را باز مي‌كند نه درب دلي‌را. نويسنده، كليد انداخته و درب يك بند را باز كرده است. بند، بندِ وجود شخصيت‌ها‌ را. آن هم نه يك شخصيت كه پانزده شخصيتِ كمتر ديده‌‌شده. كليد انداخته و درب بندِ محكومينِ زندان لاكان را بازكرده تا حكايت فرد زنداني را بگويد كه وقتي سيگار را سه‌پُك‌كش مي‌كند تا متاعِ چِت وابكند، مي‌گويد: «حبس زير پنج سال وقت تلف‌ كردن است» يا قصه مردي كه «ق» در كارش نبود «مردم بدبختند آ... آ» يا قصه «يك‌نفس» را؛ مردي كه يك نفس حرف مي‌زند، كف مي‌كند، دو طرف لبش سفيد مي‌شود، آب دهانش مثل نخ، لبِ بالا را به پايين بخيه مي‌كند. نه حرف‌اش پاره مي‌شود و نه نخِ سفيدِ آب دهانش كه «آدم دلش مي‌خواست بشنودش ولي جوري كه او حرف مي‌زد نفسِ آدم تنگي مي‌گرفت. معلوم نبود از كجاي سنگ‌دانش حرف و از كجاي جانش نفس مي‌گرفت كه يك نفس ماجراش را تعريف مي‌كرد.» يا همراه آخان تمرين «سكوت‌كشي» كند. حكايتِ آناني كه حكايتِ ما را مي‌سازند.

كيهان خانجاني در رمان اخيرش، «بندِ محكومين»، جهاني خلق كرده كه در عين تاريكي و سياهي پر است از نقطه‌هاي درخشان و نوراني؛ كه آنچه خواننده فراموش مي‌كند تاريكي و سياهي زندان است. او با شگردهاي خاص خودش در ارايه روايت‌، به سراغ موضوعي رفته كه كمتر به آن پرداخته شده‌؛ زندان، آن هم بند محكومين.

داستان از اينجا كليد مي‌خورد كه يك شب، درب بندِ محكومينِ مرد زندانِ لاكانِ رشت، كه بيست‌و پنج اتاق دارد و دويست و پنجاه محكوم، باز مي‌شود و يك دختر با موهاي سرخ‌پوستي كه انگار با چاقوي اره‌اي كوتاه‌شده، چرب‌ و خاك‌گرفته، چندتا چندتا چسبيده به هم، مثل پياز لايه‌لايه و تودار در يك كلام، لالِ صاحب‌صدا، تيپ؛ كركس، ادااطوار؛ طاووس، را درونش مي‌اندازند. ماجراي اصلي رمان عكس‌العمل و مواجهه زندانيان با اين دختر است. نويسنده توانسته با زبان، لحن و آبكاري كلمات (همان‌ كلماتي كه روزمره مي‌شنويم اما مثل طلاي كهنه به چشم نمي‌آيند كه او هنرش آبكاري آنهاست و اينكه دستي سر و گوش‌شان بكشد و برق‌شان بيندازد و در روايت، آنجا كه جايش است بنشاندشان.) با هم‌آوايي و هم‌آهنگي، هارموني دلچسبي در روايت ايجاد كند. آنجا كه از آزمان مي‌گويد «ترك سر مي‌كرد، ترك دردسر نمي‌كرد.» يا «آن همه حبسِ نكش كشيد دنده سنگين...» نويسنده سبك وشيوه روايتش را از قبل طراحي كرده ‌است. هر حكايت در پايان با شخصيت جديدي تمام مي‌شود كه حكايت بعدي از آن اوست. انتهاي هر فصل ابتداي فصل بعد است و اين چرخه پانزده بار براي پانزده شخصيت تكرار مي‌شود. شخصيت‌هايي كه نويسنده حتي براي انتخاب نام‌شان كه تنيده با خودِ درون‌شان است، خلاقيت داشته كه نشان از نگاه دقيق او به زواياي پنهان اين قشر است و از نقاط مثبت رمان محسوب مي‌شود. مثلا در توصيف سيا سيا سيا مي‌نويسد: «هم اسمش سياه بود، هم دلش سياه بود، هم عقلش سياه بود؛ مي‌شود سه بار سيا.»

يا در توصيف شاه دماغ، مي‌گويد: «دماغِ شاه‌دماغ، هزار خوبي داشت براي خلاف كردن، يك بدي داشت براي داماد شدن. خلافكار و دماغ عمل‌كرده و يك چسب روش؟ خيلي افت داشت. تا آخر عمر مسخره لات‌ها مي‌شد. رضايت هم مي‌داد، هر دكتري قبول نمي‌كرد؛ بايد به قاعده يك شقه گوساله از صورتش مي‌زد. اين طور بهتر بود، داغ داماد شدن به دلش مي‌ماند ولي خوب انباري داشت. دماغ، شاه دماغ بود. كله‌اش به قاعده كله گاوميش. هر سوراخ دماغش به قاعده يك لوله چراغ دودگرفته. سبيل سياهش به قاعده فرچه كفاشي، جلو غار را مي‌گرفت.»

او با زبان، لحن و هم‌آوايي خواننده را سوار بر چرخ ‌فلك خرده‌روايت‌ها مي‌كند و به آسمان مي‌برد. در هر اوج و فرود يك شخصيت را سوار مي‌كند و خواننده را تا نيمه، همراه حكايتش مي‌كند كه چه بود و چه شد به بند محكومين افتاد و آنجا كه خواننده با او اُخت مي‌شود، به بند محكومين‌ مي‌بردش تا شخصيتي را كه شناخته، در رويارو شدن با دخترِ در بند ببيند.

در دور اول اين چرخ و فلك، نويسنده، زاپاتا (راوي) را سوار مي‌كند. راوي با جمله‌ «عشق من دختر فاميل بود» حكايت اول را كه به نام خودش است شروع مي‌كند. او با لحن و زبان گاه خمار، گاه نشئه و گاه چِت، ذاتا حكايت‌گو، چرايي خودش را مي‌گويد و آنجا كه ستونِ صفحه باريك مي‌شود از ورود دختر به زندان.

در فصل‌هاي بعد كه حكايت‌‌ها به نام ديگر هم‌بندانش است از ذهن چهارده زنداني روايت مي‌كند. نويسنده كه كنترل چرخ و‌ فلك را دست دارد در هر حكايت در فرود مي‌ايستد زنداني بعدي را سوارمي‌كند و فرمان را دست راوي مي‌دهد. او هم با جمله معروفش، عشق فلاني چي يا كي بود، شروع مي‌كند. «عشق آزمان دختر همسايه بود» يا «عشق بدلج زن‌جماعت نبود...» تا رسيدن به اوج، بالاي چرخ‌و فلك شخصيت ساخته مي‌شود و در راه برگشت (فرود) قصه اصلي رمان پيش مي‌رود تا شروع حكايت بعدي. اين چرخ و فلك پانزده دور مي‌زند و هر بار خواننده را با شخصيتي آشنا مي‌كند كه هيچ‌كدام تكراري نيستند و همه در خدمت پيشبرد قصه‌اند. حكايتِ رمانِ «بندِ محكومين» حكايتِ شب به آسمان نگاه كردن است كه چنان محو درخشندگي و نوراني بودن ستارگان و نظم و موزوني ريزسيارات مي‌شويم كه تاريكي و سياهي شب را فراموش مي‌كنيم. كيهان خانجاني، كيهاني پرستاره خلق‌كرده كه مخاطب فراموش مي‌كند تاريكي مكان را. دنيا همان دنياي كهنه است اما مهم اين است كه در آن تير‌گي و كهنگي چشم‌مان ريزستارگان را ببيند كه روزي براي خود ستاره‌اي درخشان بودند و دست بر قضا سر از بندِ محكومين درآورده‌اند؛ ‌بندي كه ورودي دارد ولي خروجي ندارد اما پرچمش بالاست.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون