نوجوان بود كه براي اولينبار به كلاس درس اسماعيل مهرتاش و رفيع حالتي قدم گذاشت؛ بيآنكه حتي شستاش خبر داشته باشد ديگراني از كيلومترها دورتر با همكاري نوكر داخلي براي آينده خودش و كشورش چه خوابي ديدهاند. نهتنها او كه حتي نخستوزير مملكت، محمد مصدق هم تصور نميكرد گرماي آن تابستان كذايي چنين بر سر او و طرفدارانش آوار شود. اسماعيل شنگله درست سال 1332 در كلاسهاي آموزشي «جامعه باربد» واقع در خيابان معروفِ لالهزار ثبتنام كرد. يك سال نگذشته بود كه تجربه اولين حضور روي صحنه را از سر گذراند تا اينكه يكي دو سال بعد به هنرستان هنرپيشگي رفت. آشنايي با زندهياد حميد سمندريان كه اواسط سال 38 از فرنگ به ايران بازگشته بود، موجب شد عزم خود را براي تحصيل در آلمان غربي جزم كند. به آلمان دو تكه آن سالها سفر كرد اما از اتريش سر درآورد. بعد از فارغالتحصيلي در رشته كارگرداني مدتي همراه با رضا كرمرضايي در كمپاني معروف «باواريا فيلم» به كار و كسب تجربه مشغول شد. سپس به كشور بازگشت و به همكاري با راديو تلويزيون ملي ايران پرداخت. گفتوگو با اين بازيگر محجوب تئاتر و تلويزيون بيش از هر چيز طعم شيرينِ همكلامي با نمايندهاي از نسلي عاشق داشت؛ نسلي كه برخلاف امروز بعد از تحمل سالها مرارت، تازه اجازه مييافت يك لحظه روي صحنه بايستد و دو كلمه! بگويد «سلام، روز بخير»! گفتوگو با اين هنرمند را در ادامه ميخوانيد.
اصلا چطور شد كه در نوجواني با نمايش آشنا شديد و به فكر يادگيري بازيگري افتاديد؟
من در يك خانواده نيمه مذهبي به دنيا آمدم. سن كمي داشتم كه پدرم از دنيا رفت و مادرم همزمان نقش پدري و مادري را برعهده گرفت. وجود لشوش! در محله عاملي بود كه موجب ميشد مادرم درصدد باشد هرطور شده از اين جريان دور بمانم. بعضا هم پيش ميآمد روزهاي جمعه همراه فاميل براي تماشاي نمايش به «تئاتر تهران» در لالهزار ميرفتيم. به ياد دارم بهاي بليت يك تومان بود كه آن سالها رقم كمي نبود. بعد از اين به قدري روي علاقه به تئاتر اشتياق و پيگيري نشان دادم كه در نهايت يك آشنا پيدا شد. در نتيجه به آقاي افشار كه عكاس تئاترهاي لالهزار و سينما بود، معرفي شدم ايشان براي اولينبار من را همراه خودش به «جامعه باربُد» برد و قرار شد در امتحان ورودي شركت كنم. روز امتحان وقتي به جامعه باربد رفتم، ديدم تعداد زيادي جوانهاي خوشگل و خوشتركيب آمدهاند و منِ بچه 17 ساله با خودم گفتم تا وقتي اينها هستند، ديگر كسي من را قبول نميكند، مسلما همينها پذيرفته ميشوند. اين تازه آزمون ورودي كلاسها بود. خلاصه در اين حد بگويم كه اسم من را سه بار خواندند اما جرات نكردم خودم را معرفي كنم.
چرا؟ اعتمادبهنفس نداشتيد؟
ميلرزيدم! بلند شدم و زدم بيرون. آقاي افشار پرسيد چطور شد؟ گفتم اسم من را نخواند. پرسوجو كه كرد به او گفتند اسمش را سه بار خوانديم ولي نيامد. خلاصه دستم را گرفت و به داخل برد. افراد گردن كلفتي مثل رفيع حالتي و رقيه چهرهآزاد مشغول تمرين بودند و من هم نگران از اينكه نتوانم اصلا حرفي بزنم. به هرحال جلو رفتم و يادم نميآيد چه ديالوگي گفتم اما قبولم كردند. شش ماه كلاس رفتم و ترسم ريخت. رسم اين بود كه وقتي كسي شش ماه دوره ميديد اجازه داشت دو سال نيزه به دست گوشه صحنه بايستد ولي براي من طور ديگري رقم خورد. اولين نمايش بعد از دوره ششماههام كاري بود به اسم «سه يار دبستاني» كه دوران كودكي خيام، خواجه نظامالملك و حسن صباح در يك مكتبخانه را روايت ميكرد. من آنجا كودكي خيام را بازي ميكردم، يك جمله هم بيشتر نداشتم، «سلام، روزبخير» و براي همين يك جمله سه ماه همه اعضاي خانواده را كلافه كرده بودم. فراموش نميكنم روزي كه قرار بود براي اولينبار روي صحنه بروم بعد از گريم و پوشيدن لباس، پشت صحنه منتظر بودم و بهشدت ميلرزيدم. در اين حد كه اگر لباس و گريم نداشتم و راهي پيدا ميشد حتما فرار ميكردم. حتي گفتم «روي صحنه نميروم» تا اينكه متوجه نشدم از كجا يك نفر پيدا شد و من را به سمت صحنه هل داد. به حدي اضطراب داشتم كه حتي متوجه نشدم روي صحنه چه گفتم ولي وقتي بيرون آمدم همه گفتند آفرين خيلي خوب بود. همين شد كه امروز در خدمت شما هستم.
همدورههاي شما چه كساني بودند؟
ناصر گيتيجاه و خيليهاي ديگر، بعضي از آنها مهاجرت كردند و بعضي ديگر در اين دنيا نيستند.
امروز هيچ بازيگري نميپذيرد فقط يك جمله در نمايش داشته باشد.
اين تفكر متعلق به آن زمان بود.
چرا يك نفر بايد دو سال نيزه به دست گوشه صحنه بايستد؟
اگر ميتوانست همان نيزه را درست در دست بگيرد، خيلي بهتر از اين بود كه چندين جمله بگويد ولي خودش هم نداند چه ميگويد.
همزمان ادامه تحصيل هم ميداديد؟
بله. سه راه امينحضور دبيرستان ميرفتم و بلافاصله بعد از پايان ساعات مدرسه، دوان دوان خودم را به جامعه باربد ميرساندم. چون آن زمان مثل امروز وسايل نقليه و شركت واحد نبود و ما ناچار بوديم بخشي از مسير را بدويم تا از تمرين عقب نمانيم. تا ساعت 7 عصر تمرين ميكرديم و بعد هم گريم ميشديم و روي صحنه ميرفتيم. بيان صحيح همان يك جمله موجب شد مورد توجه رفيع حالتي قرار بگيرم. وقتي قرار بود نقشي بازي كنم خيلي با هم كلنجار ميرفتيم ولي به بعضي اصلا توجه نداشت، ميگفت اينها اهل كار نيستند. اتفاقا اكثرشان رفتند و فقط معدودي باقي ماندند.
در «جامعه باربد» علاوه بر نمايش، آموزش موسيقي هم وجود داشت.
بله، خود اسماعيل مهرتاش موسيقي درس ميداد.
يعني الزامي بود و همه هنرجويان بايد با اين تخصصها آشنا ميشدند؟
البته آن زمان جدي نميگرفتيم. خدا بيامرز اكبر مشكين خيلي به من كمك كرد. اصلا نميدانستم تجزيه تحليل نمايشنامه چيست. من سال 35 به هنرستان رفتم و آنجا هم موسيقي را آقاي مهرتاش تدريس ميكرد. معزديوان فكري هم كه به نظرم ميتواند يكي از بزرگان تئاتر ايران قلمداد شود، به ما سلفژ درس ميداد. منتها آن زمان بچهها در مدرسه از دوم دبستان با گلستان سعدي آشنا ميشدند و اين ماجرا تا ديپلم ادامه داشت. بعد هم هركس ميرفت دنبال علاقه خودش. اينها موجب ميشد از همان دوران كودكي با موسيقي آشنا شويم و مثلا شخصي مثل رضا روحاني در مدرسه به ما نتخواني ميآموخت. بنده خدا همهاش ميگفت شما الان نميفهميد، هرجاي دنيا كه باشيد اول بايد ريتم بياموزيد. ما هم بچه بوديم و پيش خودمان ميگفتيم ريتم يعني چه؟ مگر مطرب هستيم؟
البته كه يادگيري ريتم موسيقي در بازيگري هم موثر است.
خيلي هم موثر است ولي من بعدها فهميدم. معزديوان خيلي جدي با ما كار ميكرد ولي جدي نميگرفتيم. چرا؟ به اين دليل كه فرهنگش را نداشتيم. اكثر قريب به اتفاق بچهها از خانوادههاي سنتي ميآمدند و قبلا با چنين مسائلي آشنا نبودند. بعضي اصلا اجازه استفاده از راديو نداشتند، تلويزيوني وجود نداشت يا همه جا برق نبود. به هرحال بعدها متوجه شدم چقدر اشتباه كردهام.
دقيقا چه تاريخي در «جامعه باربد» ثبت نام كرديد؟
دقيق يادم نيست ولي خوب به خاطر دارم كه روز 28 مرداد سال 32 به كلاس رفتم و آنجا بودم كه اتفاقها پيش آمد. همه در پيادهرو ميدويدند و من ناگهان با ضربه يك آجان سبيلو- لقب ما براي ماموران هيكلي و عبوس ژاندارمري- به جوب آب پرت شدم. خلاصه از ترس به سرعت فرار كردم. اين اولينباري بود كه كتك خوردم. از آن روز فقط يك چيز خيلي خوب در ذهنم باقي مانده كه به لحظه خروجم از ساختمان جامعه باربد بازميگردد. وقتي بيرون آمدم و ديدم تمام راهآب پشت بام سوراخ سوراخ شده است.
اصلا آگاه بوديد چه اتفاقي در حال رخ دادن است؟
تا حدي ميدانستم ولي در آن سن و سال توجه چنداني به مسائل سياسي نداشتم. همه فكر و ذكرم معطوف به تئاتر بود. آن زمان متن نمايشي وجود نداشت بنابراين چند نفر شديم و بين خودمان تقسيم كار كرديم. قرار شد هر كس به نقطهاي و كتابخانهاي سر بزند و هر متني براي نمايش وجود داشت، جمعآوري كند. من كتابخانه ملي را انتخاب كردم، آنجا به مجلههاي ژاندارمري دسترسي داشتم و داخل اين مجلات نمايشنامه منتشر ميشد. اينها را رونوشت ميكرديم و بعد براي يكديگر ميخوانديم. در زمينه تئاتر و بازيگري كتاب زيادي وجود نداشت. اولين كتاب درباره بازيگري به صورت جزوه به دستم رسيد و داخل آن فقط عكسهاي مرحوم سارنگ بود و بازي كردن «خشم» را آموزش ميداد. مثلا گفته بود خشم بر سه نوع است: اگر زياد باشد بايد ابروها را به اين حالت درآوريد و اگر متوسط باشد آنطور (با عكس) بازي كنيد. بعدها كتابي به نام «بنياد نمايش در ايران» نوشته ابوالقاسم جنتي عطايي هم منتشر شد كه شكل و شمايل گزارشگونه داشت. همان دوران با شخصيتي به نام حسن خردمند، عموي نيكو خردمند آشنا شدم كه در راديو كار ميكرد و با يكديگر ارتباط خوبي داشتيم. ايشان نيز خيلي به من كمك كرد. ميتوانم بگويم كه تئاتر هم بود، هم نبود.
ولي در سالهاي ابتداي حكومت پهلوي دوم و حتي دههها پيش از آن هم اتفاقهاي نمايشي وجود داشت.
بله، بعد از 1320 كه آن اتفاقها در ايران رخ داد و حزب توده شكل گرفت جريانهاي تئاتري هم شمايل متفاوتي پيدا كردند. كانون جوانان حزب توده با ميدان فردوسي و خيابان لالهزار يعني مراكز اصلي و مهم نمايشها فاصله چنداني نداشت. با شروع كلاسهاي هنرستان هنرپيشگي ديگر وقت چنداني برايم نميماند كه به جامعه باربد هم بروم. البته اسماعيل مهرتاش آنجا هم به ما تدريس ميكرد. رياست هنرستان را دكتر نامدار بر عهده داشت و همزمان شهردار تهران و رييس دانشكده داروسازي هم بود. به تئاتر علاقه زيادي داشت، حتي با دانشجويان دانشگاه تهران نمايشي روي صحنه برد كه البته كار جالبي از آب در نيامد. چون بازيگران حرفهاي نداشتند جز ناصر ملكمطيعي كه همين اواخر از دنيا رفت. دكتر نامدار در پاريس تحصيل كرده بود چيزهايي از تئاتر فرانسه و اروپا ميدانست ولي فقط در حد ديدن.
چه افرادي در هنرستان تدريس ميكردند؟
حسن رهاورد به نوعي تجزيه تحليل تدريس ميكرد كه البته با امروز تفاوت داشت. اسماعيل مهرتاش موسيقي آموزش ميداد. خانبابا صدري به اصطلاح آچارفرانسه هنرستان هنرپيشگي محسوب ميشد. مطيعالدوله حجازي ادبيات فارسي درس ميداد و حبيب يغمايي شعرشناسي، خان ملك ساساني تاريخ تدريس ميكرد، علي اصغر گرمسيري، احمد ناظرزادهكرماني، آقاي شيباني بزرگ معاون هنرستان به همراه چهرههاي ديگري كه نام همهشان را در ذهن ندارم. هنرستان هر سه سال يكبار هنرجو ميگرفت و در اين مدت شايد بتوان گفت فقط 15 نفر باقي ميماندند كه از بين آنها هم شايد 5 نفر به كار در تئاتر ادامه ميداد. باقي افراد بعد از دريافت مدرك ديپلم ميرفتند پي زندگي. يك آقاي سعادت نامي هم داشتيم كه زبان انگليسي آموزش ميداد. يكي از مترجمان بنام اين مملكت بود، وقتي در سال 37-36 بنگاه ترجمه و نشر كتاب تاسيس شد آقاي سعادت آنجا مصحح بود و بعدا هم كتابهاي زيادي ترجمه كرد. منتها گرايشهاي چپي داشت اما در آن محل- كوچه آبشار- اصلا نميپسنديدند. تا اينكه روزي دستگير شد.
شما اصلا به اين مسائل توجه نداشتيد؟
نه تمام حواسم با تئاتر درگير بود چون واقعا ميخواستم اين هنر را بشناسم.
جالب است موسيقي و تئاتر اينطور كنار يكديگر آموزش داده ميشد. اين آموزهها در بازيگري به كار آمد؟
صددرصد. وقتي براي تحصيل به آلمان رفتم تازه متوجه شدم يادگيري موسيقي چه كار مهمي است.
چطور شد به وين رفتيد؟
به من گفتند كارگرداني تئاتر در برلين توسط ماكس راينهارت آموزش داده ميشود. آن زمان برلين غربي- شرقي بود. در نهايت دانشگاه نامه داد كه متاسفانه آموزش كارگرداني نداريم و درخواست را به صورت خودكار به يكي از دانشگاههاي اتريش فرستادند. اين شد كه به وين سفر كردم و امتحان ورودي دادم. ولي امتحان مشكلي نداشت، گذراندن دوره چهارساله كار خيلي دشواري بود.
اولين تجربه تئاتري در اتريش چگونه رقم خورد؟
اواخر سال سوم دكتر شوارتز، رييس آكادمي يكي از نمايشنامههاي وايلر را كار ميكرد و ما حق جيك زدن نداشتيم. تا اينكه در صحنه حمام تركي ديدم بازيگر درست مشتمال نميدهد. يعني ماساژ ميداد نه مشتمال. خيلي آرام گفتم اينطور نيست و هرچه توضيح ميداديم بازيگر متوجه نميشد. در نهايت شوارتز گفت خودت برو انجام بده... به محض اينكه شروع كردم استقبال كرد و گفت همين است. در نهايت هم هرچه توضيح داديم بازيگر نتوانست و قرار شد من آن نقش را ايفا كنم. به محض آنكه شوارتز اعلام كرد، 8 نفر دورم را گرفتند. يكي اسم ميپرسيد و يكي قرارداد تنظيم ميكرد. اجراهاي آنجا هم رپرتواري بود، يعني امكان داشت دو هفته اجرا شود و يك هفته تعطيل باشد ولي ماجرا دو سال ادامه داشت. آخر هفته هم دستمزد دادند. در نهايت هم بيمه تئاتر شدم. البته بيمه دانشجويي هم داشتم.
هزينه آكادمي زياد بود؟
شهروندان اتريش ترمي 150 شلينگ ميپرداختند و كساني كه از ديگر كشورهاي آلماني زبان مثل آلمان و سوييس آمده بودند سه برابر بيشتر پرداخت ميكردند. من هر ترم حدود 450 شلينگ شهريه ميپرداختم. جالب است بدانيد زماني به ناچار براي جراحي آپانديس در بيمارستان بستري شدم. روز ترخيص 2100 شلينگ حق درد به من دادند كه معادل شهريه پنج ترم دانشگاهم بود. از سال دوم هم در خانه دانشجويي اقامت كردم كه زيرنظر كليساي پروتستان اداره ميشد و هزينه كمي داشت.
اولين تئاتري كه در اتريش تماشا كرديد چه بود؟
اولين كار «آندورا» بود. سه روز از سفرم ميگذشت كه آقاي زهري قرار گذاشت و من را به سالن برد. با ديدن اين نمايش مجذوب شدم.
باقي هزينههاي زندگي را چطور تامين ميكرديد؟
وقتي متوجه شدم پولم رو به اتمام است با دو نفر از دوستان دوران دبيرستان قرار گذاشتم و مساله را مطرح كردم. هر دو در شركت زيمنس كار ميكردند. با كمك آنها بعد از مدتي به عنوان تراشكار در زيمنس مشغول شدم. اما در عين حال فكرم ناراحت بود چون دلم ميخواست هرطور شده از راه تئاتر كسب درآمد كنم. رابطهام با رضا كرمرضايي بيشتر شد. روزي به خانهام آمد و گفت: «جايي آگهي داده بود، رفتهام و قبولم كردند.» پرسيدم كجا؟ گفت «باواريا فيلم» بيا همين الان برويم. خلاصه اين بود كه آنجا مشغول شدم. همان سال يك روز وقتي به سر كار ميرفتم، نگهبان خبر داد كرمرضايي تصادف سختي كرده است. وقتي به اتاق بستري در بيمارستان رسيدم، ديدم يك نفر از فرق سر تا نوك پا در گچ است. فقط جاي چشمها، بيني و دهان باز بود. صدا زدم رضا! و با واكنشي كه داشت متوجه شدم خودش است.
وقتي به ايران بازگشتيد وضعيت از چه قرار بود؟
وقتي به ايران بازگشتم ديگر از اداره هنرهاي دراماتيك خبري نبود بلكه حالا ديگر دانشكده هنرهاي دراماتيك داشتيم. فعاليتهاي تئاتر افزايش يافته بود و حتي تلويزيون هم به تلهتئاتر اهميت ميداد. از آنجا كه تجربه كار در شبكه دو تلويزيون آلمان در بن را داشتم، به ايران هم كه بازگشتم به تلويزيون رفتم. البته يك سال قبلتر به آقاي پهلبد نامه نوشتم و گفت كه اگر امكان دارد يك سال ديگر بمانم و كار كنم اما پاسخ آمد به وجود شما در ايران نياز است. پشت بند آن هم بليت بازگشت فرستاد. خلاصه به كشور بازگشتم.
بعد از بازگشت چه تئاتري كار كرديد؟
دو نمايشنامه تك پردهاي ترجمه كرده بودم كه يكي را من و خانم فخري خوروش بازي كرديم و ديگري را خانم خوروش و محمدعلي كشاورز. البته جاي مناسبي براي اجرا در اختيارمان نبود تا اينكه گفتند موزه ايران باستان سالن تئاتري دارد. شما اصلا ميدانستيد موزه ايران باستان سالن تئاتر دارد؟
خير.
يك سالن تئاتر 500 نفره دارد كه دهانه صحنهاش كمي كوچك است و اگر اين نقص را به لحاظ معماري برطرف كنند ديگر مشكلي نيست. ما دو سال آنجا كار كرديم. مشكل زماني پيش آمد كه مدير آنجا شروع كرد به باجخواهي، از همه پول ميگرفت تا مسله سازي نكند. در نهايت من پولي ندادم و او هم با ژاندارمري تماس گرفت و گفت اينجا از نظر امنيتي مسالهدار شده و كار را تعطيل كرد.
چطور شد با فخري خوروش و محمدعلي كشاورز كار كرديد؟
پيش از سفر من به آلمان تجربههاي تئاتري داشتيم و شناخت وجود داشت. در اداره تئاتر هم محلي براي تمرين در اختيارمان گذاشته بودند. بنابراين از نظر محل تمرين مشكلي وجود نداشت. گروههاي ديگر هم بودند؛ مثلا داود رشيدي با گروه خود، علي نصيريان، عباس جوانمرد، ديلمقاني، ركنالدين خسروي و ديگران به همين صورت فعال بودند.
تازه آن سالها جشن هنر شيراز هم تاثير زيادي بر جريان هنر داشت؟
بله. وقتي اولين نمايش را كارگرداني كردم، همان شب اول ديدم يك نفر براي ديدار با بچهها به پشت صحنه آمده است. فريدون رهنما بود. با هم احوالپرسي كرديم و گفت: «جاي تو اينجا نيست، بايد به تلويزيون بيايي.» اينطور كه ميگفت رضا قطبي چنين درخواستي داشت. من هم علاقهمند بودم. آن زمان هنوز ساختمانهاي تلويزيون وجود نداشت، فقط يك ساختمان پخش داشتيم. در بلوار نادر روبهروي تلويزيون كه به خيابان جردن ميرسيد يك ساختماني به نام 52 وجود داشت كه قطبي آنجا را اجاره كرده بود. يك طبقه از ساختمان زيرنظر فريدون رهنما كاملا به بحث پژوهش و هنر اختصاص داشت. عضو شوراي نمايش شدم و از اينجا بود كه با تلويزيون همكاري كردم.
تلهتئاترها چگونه شكل گرفت؟
مثل تلويزيون ثابت پاسال نبود كه يك نمايش را با سه دوربين فيلمبرداري كنند. تئاترها به شكل معمول صحنهاي اجرا ميرفت و با يك دوربين ضبط ميشد، منتها كارگردان فني نقش مهمي داشت. آرام آرام پرويز كاردان كه متصدي صدا بود با دقت در آنچه اتفاق ميافتاد كار را به دست گرفت ولي خطاهاي گذشته را تكرار نكرد. من هم به عنوان تهيهكننده بعضي تلهتئاترها كه آن زمان شهرتي كسب كرد، فعاليت داشتم.
هر تلهتئاتر چقدر بودجه داشت؟
بودجه هر تئاتر 3750 تومان شامل لباس، دكور، گريم، بازيگر، نويسنده و... بود. تازه آخر اضافه هم ميآمد چون جزو عطيه ملوكانه! محسوب ميشد كه از دربار ميآمد. آن 4 تا 3570 تومان را به من تحويل ميدادند كه چهار تئاتر توليد كنيم. حالا امكان داشت يكي از اين شبها با تعطيلات مذهبي مصادف شود كار تعطيل باشد.
چرا انقدر براي تئاتر هزينه ميكردند؟
چون دربار ميخواست و بودجه هم از همانجا ميآمد. تمام برنامهها رصد ميشد و اگر كاري از قلم ميافتاد دستور ميدادند كه تكرار شود. خاطره جالبي هم دارم. يكي از شبها بازيگر خانم نمايش بيمار شد و امكان حضور در تلويزيون را نداشت. آن شب حتما بايد تلهتئاتر پخش ميشد چون مقامات پاي تلويزيون بودند. هيچ راهي هم نداشتيم. در نهايت عزتالله انتظامي و اسماعيل داورفر گفتند ما بداهه اجرا ميكنيم. خلاصه بداهه رفتند و خيلي هم مورد توجه قرار گرفت، به حدي كه درخواست تكرار آمد. اينجا بود كه گرفتاري دو برابر شد، چون همهچيز بداهه بود و كلا متني وجود نداشت.
به شما انگ حكومتي بودن نميزدند؟
نه.
چپ ها مشكلي به وجود نميآوردند؟
نه. شايد قبل از كودتاي 28 مرداد ماجراهايي به وجود ميآمد ولي بعدها مشكلي پيش اين نبود.
پس چطور بهرام بيضايي در 10 شب گوته با عنوان سانسور به اين موضوع اعتراض ميكند؟ شايد منظورش مسائلي بود كه براي نمايش «پژوهشي ژرف و سترگ...» آربي اوانسيان به وجود آمد.
آن سال ايران نبودم و نميدانم شايد اين اتفاق افتاده باشد. اتفاقا خيلي هم علاقه داشتم نمايش را ببينم. يك شب در سال 49 آربي تماس گرفت كه يك اجراي استثنايي با حضور پيتر بروك داريم؛ آنجا ديدم. آربي هنرمند با استعدادي بود. همكاري با پروفسور ديويدسن و شاهين سركيسيان تاثير زيادي بر او داشت. به نظر من شاهين سركيسيان بعد از عبدالحسين نوشين، يكي از بنيانگذاران تئاتر مدرن در ايران است.
قبول داريد در حق سركيسيان اجحاف شد؟
خيلي زياد.
از شما و همنسلانتان به عنوان نسل طلايي تئاتر و تلويزيون ايران ياد ميكنند. اوضاع امروز تلويزيون را چگونه ارزيابي ميكنيد؟
تلويزيون امروز ديگر كيفيت سابق را ندارد. من برنامههاي شبكه ifilm را دنبال ميكنم و از آنجا كه به مرور فيلمها و سريالهاي قديمي ميپردازد به راحتي ميتوان مقايسه كرد. اينجا بايد به اهميت تلهتئاترها هم اشاره كنم. جا دارد بگويم تلهتئاتر با حسن فتحي شكل جدي به خود گرفت. چون شخصي بالاي سر كار بود كه همه جزييات تئاتري را ميشناخت.
يعني به نظر شما جريان تلهتئاترها در كيفيت سريالها هم موثر بود؟
بهشدت تاثير دارد. الان يك خانه را به عنوان لوكيشن در نظر ميگيرند، همانجا خانه است، بيمارستان است، كلانتري است و... اينها سريال نيست.
روزي كه قرار بود براي اولينبار روي صحنه بروم بعد از گريم و پوشيدن لباس، پشت صحنه منتظر بودم و بهشدت ميلرزيدم. در اين حد كه اگر لباس و گريم نداشتم و راهي پيدا ميشد حتما آن روز فرار ميكردم. حتي گفتم «روي صحنه نميروم» تا اينكه متوجه نشدم از كجا يك نفر پيدا شد و من را به سمت صحنه هل داد.
اولين كتابي كه درباره بازيگري به صورت جزوه به دستم رسيد «عصبانيت» نام داشت كه داخل آن فقط عكسهاي مرحوم سارنگ بود و بازي كردن «خشم» را آموزش ميداد.
خوب به خاطر دارم روز 28 مرداد سال 32 به كلاس رفتم و آنجا بودم كه اتفاقها پيش آمد. همه در پيادهرو ميدويدند و من ناگهان با ضربه يك آجان سبيلو- لقب ما براي ماموران هيكلي و عبوس ژاندارمري- به جوب آب پرت شدم. خلاصه از ترس به سرعت فرار كردم. اين اولينباري بود كه كتك خوردم. از آن روز فقط يك چيز خيلي خوب در ذهنم باقي مانده كه به لحظه خروجم از ساختمان جامعه باربد بازميگردد. زماني كه بيرون آمدم و ديدم تمام راهآب پشت بام سوراخ سوراخ شده است.