اگر قرار باشد سينماگران را به شاعران تشبيه كنيم، همان طور كه بعضي از عزيزان چنين كردهاند و فيالمثل زندهياد علي حاتمي را سعدي سينماي ايران لقب دادهاند، شايسته است كيميايي را فردوسي سينماي ايران بخوانيم؛ چرا كه اگر فردوسي شاعر حماسي ماست، كيميايي نيز حماسيترين سينماگر ايراني است. اگر فردوسي ستايشگر راستي و جوانمردي و فضايل نيك است كيميايي نيز چنين است و همچون سلف خود دشمن پليدي و تباهي در هر دورهاي. و از همه مهمتر اينكه هم حكيم توس و هم سينماگر ژرف بينِ پايتخت نشين، دريغا گويند. دريغاگوي خوي و منش پهلواني كه روز به روز كم رنگتر و كم رنگتر ميشود و جايش را به فرومايگي و دنائت و مخنثي ميدهد. فردوسي با فاصلهاي هزار ساله همان دريغي را بر گذشته ميخورد كه كيميايي در قرن بيست و يكم ميلادي. فردوسي در فرجام كار يزدگرد زمانهاي را وعده ميدهد كه گويي زمانه ماست:
برنجد يكي، ديگري برخورد
به داد و به بخشش همي ننگرد
زپيمان بگردند و ز راستي
گرامي شود كژي و كاستي
پياده شود مردم جنگجوي
سوار آن كه لاف آرد و گفتوگوي
كشاورز جنگي شود بيهنر
نژاد و هنر كمتر آيد به بر
ربايد همي اين از آن آن از اين
ز نفرين ندانند باز آفرين
بد انديش گردد پدر بر پسر
پسر بر پدر هم چنين چاره گر
شود بنده بيهنر شهريار
نژاد و بزرگي نيايد به كار
به گيتي كسي را نماند وفا
روان و زبانها شود پر جفا
نژادي پديد آيد اندر ميان
ز دهقان و از ترك و از تازيان
نه دهقان نه ترك و نه تازي بود
سخنها به كردار بازي بود
همه گنجها زير دامن نهند
بميرند و كوشش به دشمن دهند
بود دانشومند و زاهد به نام
بكوشد از اين تا كه آيد به كام
چنان فاش گردد غم و رنج و شور
كه شادي به هنگامِ بهرام گور
پدر با پسر كين سيم آورد
خورش كشك و پوشش گليم آورد
زيان كسان از پي سود خويش
بجويند و دين اندر آرند پيش
چو بسيار از اين داستان بگذرد
كسي سوي آزادگي ننگرد
شايد بسيار باشند كساني كه توفيق خواندن شاهنامه را نداشتند اما اين بخت را داشتند كه در تصويرهاي ماندگار كيميايي ببينند آن چه را آن بزرگمرد گفته بود. هماننديهاي شاهنامه و سينماي كيميايي كم نيست. رستم و سياوش را تيغ نابرادري و ناجوانمردي از پاي در ميآورد چنان كه داش آكل و رضاموتوري و سلطان و فرمان را. فردوسي و كيميايي ستايشگر دوره مشخص و معيني از تاريخ نيستند و اگر از يك دوره يا مكان خاص ياد ميكنند در واقع بهانهاي ميجويند براي بيان تمناها و آرزوهايشان. براي دنيايي آرماني كه ظاهرا جز در خيال نميتوان از آن سراغي گرفت. لاله زار بهانه است كما اينكه سيستان و مازندران براي حكيم توس. به تعبير حضرت مولانا: سوداي تو را بهانهاي بس باشد. اين نكوهش زمانه خود و با درد و دريغ از زمانهاي كه ديگر نيست ياد كردن، البته مختص حكيم توس نيست. تاريخ شعر فارسي پر است از اين دريغ نامهها. از حضرت سنايي بگير كه پس از يادكرد زمانهاي كه نيست روزگاري كه در آن ميزيد را آخرالزمان ميخواند و خطاب به موعود همه امم و دجال آخرالزمان ميگويد:
گر منازع خواهياي مهدي فرودآي از حصار
گر متابع خواهياي دجال گمره سر بر آر
تا عبدالواسع جبلي كه از او دردمندانهتر روزگارش را توصيف ميكند:
معدوم شد مروت و منسوخ شد وفا
وز هر دو نام ماند چو سيمرغ و كيميا
شد راستي خيانت و شد زيركي سفه
شد دوستي عداوت و شد مردمي جفا
گشته ست باژگونه همه رسمهاي خلق
زين عالم نبهره و گردون بيوفا
نوستالژي دروغ نيست. يك حس رمانتيك و سانتي مانتال هم نيست. هم ريشه در واقعيت دارد، هم ريشه در آرمانخواهي و ستيز با وضع موجود و تمناي وضع موعود. ريشه در واقعيت دارد چرا كه دست كم هنرمند پيش از آنكه پا به سن و سال بگذارد و وارد مناسبات پلشت بزرگسالان بشود دركي از مهرباني و بيغرضي دنياي فرشتگان دارد. اينكه اسماعيل خويي ميگويد: وقتي بچه بودم/ غم بود/ اما كم بود، ناظر به همين معناست. مسعود كيميايي علاوه بر آرمانخواهي ذاتياش در دوران كودكي و نوجواني جهاني را تجربه كرد كه به تعبير خودش با تيغ هم نميتوان آن را از حافظهاش سترد. كيميايي خودآزار نيست چنان كه اسلاف او خودآزار نبودند. پاسخ نصرت رحماني را با شاملو به خاطر داريد؟ شاملو گفته بود موسيقي ايراني چيزي جز آه و ناله و سوگ و دريغ نيست و رحماني گفته بود: وقتي پاي مرا بريدهاند تو چطور توقع داري به رقص درآيم؟ كيميايي خوب ميداند كه ما حتي در شاديهاي كوتاهمدت نميتوانيم خوش باشيم چرا كه به تعبير صائب: فكر شنبه تلخ دارد جمعه اطفال را. شاعر ما نگران روزگاران پس از شادي است. او فرداي نيامده را ميبيند و به همين دليل حتي در هنگام شادماني بيم آن چه پس از شادي در انتظار اوست نميگذارد لحظه و دم را به تمامي در يابد و مدام دعا ميكند:
آن لحظه كوتاه كه ايام به كام است
اي كاش كه چشمان فلك دوخته باشد