• ۱۴۰۳ يکشنبه ۲۳ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3201 -
  • ۱۳۹۳ سه شنبه ۱۹ اسفند

من، شهرسوخته و مجسمه رستم

بخشي از سفرنامه مهدي ياني از سيستان و بلوچستان

 

من 40 سال پيش به زاهدان آمده بودم و مي‌خواستم ببينم زاهدان چه تغييراتي كرده است. تور ما 18 نفر بيشتر مسافر نداشت. يك گروه دختران و پسران جوان و شاد بودند كه در تمام طول راه مي‌گفتند و مي‌خنديدند و يك گروه هم ميانسال و سالخورده كه ما هم تحت تاثير سر و صداي جوانان خواب و راحت نداشتيم. اين هتل اطلاعات و جهانگردي همان هتل 40 سال پيش بود. در زاهدان آن روزگار اين هتل تميزترين و بهترين جاي زاهدان بود و غذاي آن مناسب و بسيار خوب بود. در آن سال‌ها اين هتل به ميداني خاكي منتهي مي‌شد و در نزديكي آن ساختمان ساواك بود كه جديدترين ساختمان آن زمان بود. اكنون ميداني سرسبز جلوي آن بود چهار بلوار پهن و زيبا و درختكاري شده، از بلوارها خيلي خوشم آمد. آنها برخلاف شهرستان‌هاي ديگر خيابان‌هاي بسيار اصولي و خوبي ساخته بودند. به نظرم آمد كه كويرهاي اطراف زاهدان تاثير خود را بر تمام ذهن سازندگان گذاشته بوده و طراحي خيابان‌هاي اصلي بسيار اصولي و منطقي بود. براي ما كه در تهران در خيابان‌هاي 10 متري ساختمان‌هاي 20 طبقه مي‌سازيم اين جالب بود كه ببينيم در يك شهر دورافتاده (البته در مركز استان) بلوارهاي بزرگ و عريض ساخته شده است. به هر جهت به مديراني كه شهر را طراحي كرده‌‌اند تبريك مي‌گويم. البته بخشي از شهر هم واقعا بي‌ضابطه ساخته شده بود و مخصوصا بخش دكان و بازار آن همان چهره قديمي زاهدان را به خاطر مي‌آورد. اصلا نمي‌دانم چرا بازار سنتي ايران آنقدر با تحول مخالف است و مي‌خواهد در همان محدوده كوچك و درهم برهم خود بلولد. در بخشي از زاهدان منطقه فقيرنشين با فرم روستايي در وسعتي بسيار زياد گسترده شده است. پرسيدم. مطلعي گفت 15 سال پيش كه هامون خشك شد و كشاورزي در زابل با بحران روبه‌رو شد، مردم زيادي از قحطي گريختند و به زاهدان آمدند و در حاشيه شهر اين كلني بزرگ را تشكيل دادند كه در خانه‌هاي روستايي در كنار شهر منسجم شده بودند.
صبح سي‌ام اسفندماه، اول وقت عازم زابل، شهر رستم دستان و داستان‌هاي شاهنامه شديم. به سوي زابل با اتوبوس حركت كرديم و در راه براي ما توضيح دادند كه چون به مرز افغانستان نزديك مي‌شويم منطقه امنيتي مي‌شود. بازرسي داريم كه البته از اتوبوس ما بازرسي آنچناني انجام نشد. يك سرباز بالا آمد ما را نگاه كرد و پرسيد كجا مي‌رويد ؟ ليدر تور مدارك را ارايه داد و سرباز پياده شد و ما راه افتاديم. ليدر تور كوهستاني را نشان داد و مي‌گفت اين كوه‌ها مرز بين ايران و پاكستان و افغانستان است و قاچاقچيان با امكاناتي كه دارند به راحتي از اين مرزها مي‌گذرند و امنيت را تهديد مي‌كنند. در راه زابل برج‌هاي نگهباني نشان مي‌داد كه اينجا وضع فوق‌العاده‌اي هست. البته همه جا آرامش بود و نيروي انتظامي مرتبا در رفت و آمد بود. به سمت زابل مي‌رفتيم تا به شهر سوخته در 50 كيلومتري شهر زابل رسيديم. واقعا معركه‌اي بود. در شهر سوخته چيزهاي اعجاب‌آوري از بيش از پنج هزار سال پيش پيدا شده بود كه در هيچ كجاي ايران پيدا نشده بود. طناب، گوني و لباس. وقتي از كارشناس پرسيدم چطور مانده‌اند؟ گفت به خاطر رسوب لايه‌هاي نمكي. چشم مصنوعي، جراحي مغز و دانه‌هاي گياهي از يافته‌هاي ديگر بود. تمدني بسيار پيشرفته در شهر سوخته پيدا شده بود كه شگفتي‌آور بود. وقتي روز بعد در موزه زاهدان چيزهاي حيرت‌انگيز ديگري مثل مته و حلقه‌هاي عروسي را ديدم بر حيرتم افزوده شد كه چطور سير تمدن ملت ايران از چند هزار سال پيش تاكنون بر پايه‌اي استوار ادامه داشته است و احسنت بر فردوسي كه آنچه گفته و ستوده يك كلمه‌اش اغراق نبوده است. هرچه گفته بيان حقيقتي محض بوده است. در روي آن خاك سوخته كه قدم مي‌زني صداي پهلوانان آن زمان را مي‌شنوي كه تو را صدا مي‌كنند. از شهر سوخته بيرون آمديم و به سمت زابل حركت كرديم. جاده خوب بود اما دشت تا دشت كوه تا كوه همه جا رها شده بود. در طول راه از كشاورزي خبري نبود به جز دهكده‌هاي ويرانه و بي‌رمق چيزي ديده نمي‌شد. به نزديكي زابل رسيديم تابلو زده بودند به زابل شهر آب و شهر زيبايي‌ها خوش آمديد. بسيار متاسفم، هميشه آرزو داشتم به شهر شاهنامه كه مي‌رسم بوستان و گلستان ببينم. جاده‌هاي خراب مزرعه‌ها پر از پلاستيك كهنه و اسفبار، خانه‌ها ويران، در ميدان ورودي شهر مجسمه يعقوب ليث را گذاشته بودند كه البته بسيار كار خوبي بود اما مجسمه ساز چهره يعقوب ليث را مثل سرداران ايتاليايي در آورده بود (يا اسپانيايي) بايد يعقوب را با دستار سيستاني مي‌ساخت. متاسفم دلم گرفت از اين شهر ويرانه كه نامش زابل است. زابل را دور زديم و به قلعه رستم در كنار هامون خشك شده آمديم. حيران‌كننده بود. از قلعه رستم اطراف ديده مي‌شد. اطراف آن درياچه هامون خشك شده همه جا گسترده شده است و قلعه بر كوهي بسيار بلند ساخته شده كه از سنگ سياه متشكل و قلعه در دو قسمت ساخته شده، قسمت مردم و لشكريان و بخش مخصوص پادشاه و خانواده‌اش. در قسمت مردم كه سطح آن از سطح درياچه 60 متر ارتفاع دارد داراي يك محوطه وسيع، طوري كه شايد بيش از 10 هزار نفر در آن ايستاده مي‌توانند بايستند. بالاتر از محوطه مردمي، آتشكده و قربانگاه و بالاتر از آنجا در يك دژ محكم‌تر پادشاه و خانواده‌اش (يا پهلوانان و خانواده) دژ بالايي در قله كوه ساخته شده بود و خرابه آن نشان مي‌داد كه دژي بسيار استوار و محكم بوده است. سنگ چين ديواره‌هاي قلعه بالايي كه هنوز پابرجا بود نشان از عظمت قلعه در زمان ساخت آن مي‌داد. بازديد از قلعه را تمام كرديم و پايين آمديم. درياچه هامون خشك شده مرا بسيار غمگين كرد. صبح روز بعد به موزه زاهدان رفتيم قبل از ورود به موزه از يك سياه چادر، صنايع دستي خريديم. چقدر سازمان صنايع‌دستي ما فقير و ضعيف است. واقعا مايه تاسف است. صنايع دستي ما مي‌تواند و بسيار غني است اما برخورد با آن بسيار ضعيف و با تاسف رها شده است. موزه زاهدان از مجسمه‌هاي زيباي سرداران ايران هم بي‌بهره نبود رستم آن را زيبا نساخته بودند اما مجسمه‌هاي مردمي آن بسيار زيبا بود. سازنده مجسمه رستم اصلا نتوانسته بود با اين مرد بزرگ تاريخ ايران ارتباطي برقرار كند. موزه زاهدان با اينكه بسيار خوب بود اجبارا تركش كردم و در حياط از مجسمه سورنا عكسي برداشتم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون