محمد كشاورز با مجموعه«پايكوبي» حضور خود را در عالم داستاننويسي اعلام كرد. مجموعهاي كه مويد نوعي پيشنهاد تازه درروند داستان نويسي كشور بود. اين مجموعه كه خيلي زود به چاپهاي بالا رسيد، موفق به دريافت يكي از جايزههاي داخلي به خاطر تكداستان«شهود» شد. دومين مجموعه اين نويسنده، «بلبلحلبي» نام دارد كه موفق به دريافت جايزه ادبي اصفهان، جايزه فرهنگپارس و جايزه منتقدان مطبوعات شد. سومين مجموعه كشاورز، «روباهشني» است كه اخيرا چاپ تازهاي از آن به بازار كتاب وارد شده. تنوع در نوع انتخاب زاويه ديد، به كارگيري طنزي پنهان و زيرپوستي، استفاده ازفضاهاي گوتيك و همچنين توجه به قشر فرودست جامعه در داستان، بخشي از مشخصات جهانداستاني اين نويسنده است.
در ميان آثار هر نويسنده و شاعر، گاهي يك كار آنقدر به قول معروف «گل» ميكند كه مابقي كارها را تا مدتي تحتالشعاع خود قرار ميدهد. تو هم يكي از اين كارها داري. منظورم داستان كوتاه«شهود» از مجموعه «پايكوبي» است كه تا جايي كه ميدانم موفق به دريافت يك جايزه ادبي معتبر هم شد. ميخواهم كمي از«شهود» و حال و هوايش بگويي و اينكه چرا هنوز هم سرزبانهاست.
بعد از شهود هم داستانهايي نوشتهام كه از نظر ارزش ادبي چيزي از شهود كم ندارند. شهود سال 74 نوشته وچاپ شد و همان سال هم جايزه ادبي گردون را بردكه درزمان خودش و هنوز هم يكي از معتبرترين جوايز ادبي ايران است. خب گاهي مه و خورشيد و فلك...دست به هم ميدهند وداستاني خلق ميشود كه به قول معروف همهچيزش انگار به قاعده است. شهود براي اولين بار در گردون چاپ شد وبازتاب خوبي در محافل ادبي كشور داشت. بعد هم در مجموعه پايكوبي درآمد. مجموعه داستاني كه تاكنون چهار ناشر مختلف آن را چاپ كردهاند. آخرين چاپ آن را نشر چشمه سال 95درآورد و باز هم مورد توجه دوستداران داستان قرار گرفت. اينكه چرا هنوز سر زبانهاست شايد به خاطر هماهنگي فرم و محتواي چنين داستاني است. شايد به خاطر بيان يك مشكل تاريخي فرهنگي كه هنوز مشكل روز ما هم هست. اما اين بيان شعاري نيست. مخاطب در ابتدا داستاني پركشش وخوشساخت ميخواند و در ضمن با لايههاي متفاوتي از مسائل مبتلابه جامعه و مردم ما هم آشنا ميشود.خب ميتواند همه اينهايي كه من گفتم نباشد و فقط داستان خوبي باشد براي خواندن. اين را بايد منتقدان و مخاطبان و تاريخ ادبيات قضاوت كنند.
همه داستاننويسها ميدانند كه «محمد كشاورز» داستاننويسي گزيدهكار است اما خيلي وقت است كه كتابي منتشر نكردهاي. از انتشار مجموعه «روباه شني» زمان زيادي ميگذرد و من به شخصه چشم به راه مجموعه ديگري از توهستم. سكوتت طولاني شده. چرا؟
به نسبت فاصله سه كتاب قبلي يعني پايكوبي و بلبلحلبي و روباه شني كه هركدام 10 سال بعد از ديگري منتشر شد. فاصله امروز من با انتشار روباه شني كمي بيشتر از سه سال است واين درحالي است كه سه كتاب آماده انتشار دارم.يك مجموعه داستان .يك مجموعه تك نگاري و مجموعه بيست جستار در مورد برداشتها و تجربيات و حس و حال خودم از داستان تحت عنوان «ميان پردههاي داستان» رمان هم كار كردهام و همچنان دارم گوشهكنارش سرك ميكشم تا اگر روزي منتشر شد چيزي باشد قابل ارايه و دفاع. خب تا اينجا انگار پيري به من ساخته وكمي پركارترشدهام اما درهمان سالهاي جواني هم كم كار نكردهام و اگر هرچه را نوشتهام ميخواستم بدهم براي چاپ حالا تعداد كتابهايم به جاي سه تا حداقل هفت هشت تا بود. يعني همين الان هم در واقع پنج تاست. آن دوتاي اولي را كه سال 58 انتشارات كاوش درتهران چاپ كرد ديگر تن به تجديد چاپشان ندادم. حس كردم از آن حال و هوا عبور كردهام و تكداستانهاي بسياري كه درمجلات ادبي چاپ كردم طي اين سالها و موقع جمعآوري مجموعه كنارشان گذاشتم، در حدي نبودند كه خودم دلم ميخواست. در صورتي كه درمجلاتي پذيرفته و چاپ شده بودند كه كسي در اعتبار ادبيشان شك نداشت. خب گذشتن از اين نوشتهها سخت بود اما نويسنده بايد شهامت عبور ازخود را داشته باشد.
وقتي سري به سه مجموعه منتشر شده ازتو ميزنم متوجه ميشوم كه داستانهايت درهر مجموعه، كوتاه و كوتاهتر شدهاند. به حوصله مخاطب امروز اعتماد نداري يا خودت حوصلهات
كم شده؟
به اين جاي قضيه فكر نكرده بودم.يعني عمدي در كار نبود. بستگي به فرم وساخت داستان دارد. به طور مثال در مجموعه روباه شني داستانهاي پنج يا شش هزار كلمهاي هم دارم كه با توجه به استاندارد داستان كوتاه، چندان هم كوتاه نيستند اما در مجموعه تازهام يعني مجموعه چهارم، داستانها پروپيمانترند. بيشترشان بالاتر از چهارهزاروپانصد كلمهاند.شايد جاهايي سعي كردهام از مينيمالنويسي هم فاصله بگيرم و بيشتر بروم سمت توصيف و فضاسازي و ميدان دادن به آدمهاي داستان تا بهتر خود و جهان خود را بيان كنند.
تا جايي كه يادم ميآيد، در خيلي از شهرهاي ايران، جلسات آموزندهاي با حضور داستاننويسان پيشكسوت برگزار ميشد كه از دلش چندين داستاننويس خوب درآمد. مثلا جلسات شيراز كه درمنزل دوستان برگزار ميشد و نويسندههايي مثل خودت، مندنيپور، خسروي، جوركش، بنياد و... هم حضور داشتيد. به نظرت چرا الان ديگر آن شور و نشاط و همدلي ميان داستاننويسان ما وجود ندارد و اصولا چگونه ميتوان آن حال و هوا را احيا كرد؟
در اين جمع، يعني حلقه داستان شيراز كه سالها جلساتي درخانهها داشت بد نيست يادي كنيم از شهلا پروين روح كه چهره موثري در جمع داستاني شيراز بود وهست ودوستان ديگري كه دراين سالها، آن جمع را همراهي ميكردند و در مصاحبه اخيرم با مجله «آنگاه» مفصل درباره همهشان، همه كساني كه طي سالهاي طولاني به آن جمع آمد وشد داشتند حرف زدم و گفتنش اينجا تكرار مكررات است اما اينكه چرا ديگر آن حال و هوا نيست براي اينكه زمانه رنگ عوض كرده. زماني براي هر گفت وشنودي ديدار حضوري نياز بود.يعني اگر قرار بود به طور مثال ما هركدام از دوستاني را كه اسم بردهاي ببينم وبخواهيم درباره داستان حرف بزنيم، نياز به ديداري حضوري بود اما با مشغلههاي تازه از يك سو و وسايل ارتباط جمعي تازه و امكانات ارتباطي متنوع الكترونيكي، مثل همين گوشيهاي جديد وحتي ايميل واسكايپ وشبكههاي اجتماعي، گويي نياز به مكان حذف شده است.از نظرفيزيكي دور از هميم اما ازنظر ارتباطي هرجاي جهان كه باشيم در دسترسيم.گويي بهطور عملي آن نياز سابق به هفتهاي دوهفتهاي يك بار دور هم جمع شدن ديگر احساس نميشود. بدون كنار هم نشستن هم امكان خواندن ونقد آثار يكديگر را از طريق همين شبكهها داريم. پس ميماند ديدارهاي دوستانه و رفع دلتنگيهاي معمول كه البته همديگر را ميبينيم. تا همين يك سال پيش هم همان جلسات دوهفتهاي يك بار، با چهرههاي ديگري ادامه داشت و ممكن است در صورت نياز باز هم ادامه پيدا كند.مثل همين پاتوق فرهنگي «پيرسوك» كه دوستان اهل ادب و هنر به آن رفتوآمد دارند. به طور متصل ومفصل جلسات نقد كتاب برگزار ميكند. جلسه فيلم و فلسفه دارد. كارگاههاي داستان و رمان برگزار ميكند و كافه آن محل ديدار دوستانه اهل فرهنگ وادب است.
نكتهاي كه براي من جالباست. تمركز هميشگي تو بر داستان كوتاه است. واقعا وسوسه نشدهاي كه به طور تخصصي رمان بنويسي؟
وسوسه شدهام و نوشتهام.منتها بعد از عمري داستان كوتاه نوشتن حالا براي حفظ شان آنچه نوشتهام بايد حواسم را جمع كنم تا كار شستهرفته به دست مخاطب برسد.داستان كوتاه عرصه فرم و تكنيك است و رمان امروز هم بينياز از اين دو مقوله نيست. فكر ميكنم رمان اگر خوب ساخته و پرداخته شود عرصه بهتري براي نشان دادن پيچيدگي جامعه امروز و روح و روان آدمهاست. علاوه براين مخاطب هم با رمان بيشتر اخت است تا داستان كوتاه. گويي دلش ميخواهد وقتي پا به جهان داستاني گذاشت بيشتر با آدمهاي آن همدلي و همراهي كند. بيشتر بتواند به گوشه و كنار زندگي آنها سرك بكشد و رمان اين فرصت را به مخاطب ميدهد .رمان وسيله خوبي براي انتقال تجربيات زيسته گروههاي اجتماعي به يكديگر است و ميتواند باعث مفاهمه درجامعه شود و همدليها را بيشتر كند و البته داستان كوتاه هم همين هنر را دارد. در مجموع ادبيات ميتواند به شناخت و همدلي قشرهاي مختلف يك جامعه ياري برساند واين دستاورد كمي نيست.
خيلي از منتقدان در برخورد با كارهاي تو، نظرياتي مطرح ميكنند كه با نظرگاه خيلي از منتقدان ديگر تناقض دارد و همين امر نشاندهنده اين است كه تو در نوشتههايت به يك شيوه و سبك خاص معتقد نيستي و فضاي هرداستان را با تجربه يك حال و هواي تازه كليد ميزني. رنگارنگي موضوع و شخصيتها و همچنين استفاده از طنزي پنهاني را چگونه در كارهايت
مديريت ميكني؟
شرايط متفاوت اجتماعي وطيفهاي گوناگون مردم، با دغدغههاي مختلف وگاه متضاد باعث ميشود نگاه نويسنده سويههاي مختلفي را رصد كند.وقتي لايههاي متفاوتي از اقشار اجتماعي به عرصه داستان راه پيدا ميكنند. داستان نيز به مثابه يك هنر فرم متفاوتي به خود ميگيرد. نويسندگاني داريم كه همه عمر اغلب از يك طيف اجتماعي مينويسند. به طور مثال شخصيتهاي داستاني آنها بيشتر ازميان روشنفكران طبقه متوسط انتخاب ميشوند. طبيعي است درچنين روندي نويسنده نياز به تغيير موضع ندارد. درباره آدمهاي ثابتي مينويسد كه ماجراهاي متفاوتي در حيطه همان دغدغههاي هميشگي خود ميگذرانند، پس نيازي به استفاده از زبان و شگردهاي متفاوت نيست.گاه ميتواند همه داستانهايش را برگرته همان چند داستان موفقي كه ازاين طيف نوشته ادامه دهد و ميبينيم كه بعضيها چنين ميكنند والبته خوانندگان خودشان را هم دارند اما براي شروع نوشتن، هر داستان انگار تجربه تازهاي است و من به حضور متنوع آدمها درداستان علاقه دارم، به ويژه آدمهايي كه كمتر در داستان امروز ايران حضور داشتهاند، مثلا اقشار حاشيهاي و كاسبكارها. براي نوشتن از آدمهاي متفاوت به طور طبيعي شيوههاي متفاوت به كار ميگيرم، نميدانم موفق بودهام يانه؟ بسياري ميپسندند و بعضيها هم نه.براي همين داستانها در مجموعههاي من معمولا حال وهواي متفاوتي دارند.گاهي داستانهايي با مايههايي از طنز هم در بين آنها پيدا ميشود. گمان من اين است كه موضوعاتي داريم كه جز به شيوه طنز به شيوه ديگري نميتوان نوشت. يعني تضاد و تناقض موجود در موضوع، خود به خود به شكلگيري طنز در روند داستان كمك ميكند. طنز شيوه اصلي و دايمي كارهاي من نيست. گاهي ضرورت داستان موجب تجلي طنز در آن ميشود. طنزي كه به طور طبيعي از موقعيت خاص داستان سرچشمه ميگيرد.
در داستان«غار را روشن كن» از مجموعه«روباه شني» به نوعي غيرمستقيم به ادبيات جنگ توجه نشان دادهاي. يعني همانگونه از ادبيات كه به ادبيات «ضدجنگ» معروف است. اين داستان شايد تنها داستان تو باشد كه برگرفته از يك جريان واقعي چون جنگ است و بهشدت به دل خواننده مينشيند. به گمانم حس كردهاي كه هماكنون وقت نوشتن در اين باره است چون ذهنيتهاي مربوط به جنگ حالا ديگر تهنشين شده و ميشود از آنها به عنوان دستمايهاي براي خلق آثار خوب استفاده كرد. درست است؟
تا آنجا كه به ياد دارم حداقل سه داستان با موضوع جنگ يا موضوعات متاثر از جنگ دارم. يكي همين «غار را روشن كن» وداستانهاي «آب و آتش» و«شبي از شبها» كه هردو در مجموعه پايكوبي چاپ شدهاند. به هرحال جنگي ويرانگر كه هنوز در گوشههايي از ميهن ما آثار مخربش باقي مانده نميتواند بر روح و روان من به عنوان يك نويسنده بيتاثير باشد. از جنگ ومصايبي كه بر مردم و ميهن ما گذشت بسيار خواهند نوشت و من هم موضوعاتي دارم كه اگر عمري باقي بود حتما مينويسم. جنگ گوشههاي ناگفته بسياري دارد كه نوشتنش به تحمل زمانه نياز دارد وتحمل كساني كه از جنگ فقط نوشتن روايت رسمي را ميطلبند. جنگ فقط در جبههها نميگذشت، بيشترين تاثير رادر زندگي مردم عادي داشت. بعضيها نوشتن از جنگ را نوشتن از خاكريز و تيربار تلقي ميكنند، در حالي كه فقط اينها نيست. نوشتن از همه آن زندگيهايي كه در پشت جبههها بود و نبودشان متاثر از جنگ بود هم جزيي از ادبيات جنگ است. جنگي كه گويي هنوز زخمهاي خون چكانش بهبود نيافتهاند و در بسياري از خانههاي اين مرز و بوم در جريان است.
تو تاكنون موفق به دريافت چند جايزه ادبي به خاطر داستانهايت شدهاي. ميخواهم بپرسم دريافت اين جايزهها در روند كاريات تاثيري داشته يا خير؟
خب جايزهها كمك ميكنند تا مخاطبان بيشتري آثار يك نويسنده را بخوانند. اما جايزهها زماني به من رسيد كه ديگر از تاثيرپذيري فراتر رفته بودم. يعني خط و مشي جايزه نميتوانست برشيوه نوشتن من تاثير بگذارد. جايزهها خوبند چون در همه رشتههاي هنري در همه جاي دنيا جايزه دادن و جايزه گرفتن متداول است ولابد در مجموع تاثير مثبتي داشته كه همچنان ادامه دارد وگرنه قرار نيست ميليونها آدم در كشورهاي مختلف در كاري اشتباه و زيانآور همسو شوند. البته ديدهام كه براي جوانترها مشوق خوبي است اگر مغرورشان نكند. ديده ميشوند و بيشتر خوانده ميشوند واين به رشد ادبيات كمك ميكند.
براي طرفداران داستانهايت خبر خوبي داري؟ كي بايد منتظر كتابي تازه از
تو باشيم؟
خبرخوب اينكه چهارمين مجموعه داستانم دارد آماده ميشود و يك مجموعه تكنگاري يا روايت يا آن طور كه اين روزها متداول شده ناداستان هم آماده كردهام. بعضي از داستانها يا تكنگاريها پيش از اين در مجله داستان همشهري چاپ شدهاند. اميدوارم كاري در خور باشند .تلاش كردهام قدمي به پيش بردارم و مخاطبان داستانهايم را نااميد نكنم و كاري كنم كه مشتاق ديدن و خواندن اولين رمانم هم باشند. شايد سال 98 بتوانم يكي دو كتاب براي ويترين كتابفروشيها داشته باشم.
و حرف آخر؟
حرف اول و آخر هر داستاننويسي را در نوشتههاي اوميتوان پيدا كرد.اي كاش داستان فارسي خواننده پيدا كند، راه پيدا كند بين مردم تا نويسنده وقت نوشتن احساس بيگاري و بيهودگي نكند اما به تجربه ثابت شده آنكه به درد نوشتن مبتلاست آهسته و پيوسته مينويسد و منتظر پاسخ زمانه است. همين كه گهگاه ميبيني داستاني كه نوشتهاي كس ديگري در گوشهاي از اين خاك آن را خوانده و با آدمهاي داستان تو كه از دل برآمدهاند همدلي ميكند انگار پاسخ و پاداشت را گرفتهاي و چه بهتر از اين؟
بريدهاي از داستان روباه شني
پوزه دراز و پرههاي خيس دماغ روباه ميلرزيدند از بوييدن هوا، گوشهايش را به جستوجوي صداهاي غريب ميجنباند و داغي نفسهايش پوست گردن اويس را ميگزيد. اويس ترس را توي چشمهاي رنگي روباه ميديد. آرام دست ميكشيد روي كمر حيوان، روي موهاي نرم و كوتاه و پرپشت و آتشگوني كه در بازتاب نورهاي شبانه مغازهها و ماشينها و خيابان، رنگ و وارنگ ميشدند. هي دست ميكشيد روي تيره كمر لرزان روباه تا بلكه ترس را از تن و جان حيوان دور كند.
كمرش درد ميكرد از فشار ميلههاي سرد و سخت حفاظ اتاقك وانتبار. اتاقك چادر و دربندي نداشت تا خود و روباه را از تيررس آنهمه نگاه شگفتزده دور كند. خيابان با مغازههاي شيك پرنور، سپربهسپر پر بود از ماشينهاي مدلبالا و پيادهروهاي روشنش مملو از آدمهاي شيكپوشي بودند كه انگار كاري جز پرسهزني وتماشا نداشتند. نگاه عابران روي آنها بود، روي او و روباه كه نشسته بودند پشت وانتبار لكنتهاي گيرافتاده در راهبنداني از ماشينهاي خوشرنگ با سرنشينهاي كنجكاوي كه وقتي از كنار آنها رد ميشدند، شيشه ماشينهاي آن را ميكشيدند پايين تا او و روباه را بهتر ببينند و چيزهايي ميگفتند كه صدايشان در همهمه و بوقهاي خيابان تكهپاره ميشد و گنگ و بيرمق ميرسيد به گوش اويس.
چهار پنج سالي ميشد كه به شيراز آمدوشد داشت، اما كمتر پايش رسيده بود به چنين خياباني، سالها بود عبور هر نوع كاميون از خيابانهاي داخلي شهر ممنوع شده بود. آمدورفتش هميشه از جاده كمربندي بود. از همان جاده حاشيه، بارش را ميرساند به كشتارگاه و از همان هم برميگشت سمت مرغداريهاي ابرقو و يزد. حالا اين همهمه نور و رنگ كمي برايش غريب بود. از بالا از پشت وانتبار، نگاهش روي سقف رنگ و وارنگ ماشينها ليز ميخورد تا ته خيابان كه آخرش گم بود. كجا بود كه يكهو آن دو شعله زرد و قرمز زبانه كشيدند و از لابهلاي ماشينهاي مانده در راهبندان پيش آمدند. پلكهايش را آنقدر بههم نزديك كرد تا از سياهي سرها فهميد كه آدماند، تا ببيند سوار بر چه وسيله ناپيدايي اينجور پرشتاب ميآيند. رسيدند و ديد كه اسكيتسوارند. ديگر فقط او نبود كه خيره آنها بود، آنها هم با دهان باز و چشمهاي گردشده حيران او بودند و روباهي كه به بغل گرفته بود. دو پسر سيزده، چهاردهساله با تيشرتهاي قرمز و زرد. خودشان را رساندند دو سوي وانتبار و با دستهاي درازشده ميلههاي حفاظ اتاقك را گرفتند. يكيشان با آن دست ديگرش تلاش كرد پوست روباه را لمس كند. دستش نرسيد و انگشتهايش هوا را چنگ زدند...
زماني براي هر گفت وشنودي ديدار حضوري نياز بود.يعني اگر قرار بود به طور مثال ما هركدام از دوستاني را كه اسم بردهاي ببينم وبخواهيم درباره داستان حرف بزنيم، نياز به ديداري حضوري بود اما با مشغلههاي تازه از يك سو و وسايل ارتباط جمعي تازه و امكانات ارتباطي متنوع الكترونيكي، مثل همين گوشيهاي جديد وحتي ايميل واسكايپ وشبكههاي اجتماعي، گويي نياز به مكان حذف شده است.از نظرفيزيكي دور از هميم اما ازنظر ارتباطي هرجاي جهان كه باشيم در دسترسيم.
داستان نيز به مثابه يك هنر فرم متفاوتي به خود ميگيرد. نويسندگاني داريم كه همه عمر اغلب از يك طيف اجتماعي مينويسند. به طور مثال شخصيتهاي داستاني آنها بيشتر ازميان روشنفكران طبقه متوسط انتخاب ميشوند. طبيعي است درچنين روندي نويسنده نياز به تغيير موضع ندارد. درباره آدمهاي ثابتي مينويسد كه ماجراهاي متفاوتي در حيطه همان دغدغههاي هميشگي خود ميگذرانند، پس نيازي به استفاده از زبان و شگردهاي متفاوت نيست.