داش آكل، قيصر و دوباره قيصر
علي وراميني
تاريخِ لوطيان، عياران، جوانمردان و نامهاي ديگري كه به عدهاي از مردان با ويژگيهاي مشخص اطلاق ميشود، نقطه عطف كم نداشته است، اما شايد مهمترين آن برقراري حكومت مركزي و بهقولي دولت مقتدر در ايران باشد.تا پيش از آن ما با مرداني روبهرو بوديم كه به لوطيان شهرت داشتند؛ همانهايي كه براي دفاع مظلوم در برابر ظالم قداره ميبستند، نگهبانان امنيت منطقه تحتپوشش خود بودند و در كنار ريشسفيدان نظمِ خاصِ خود را برقرار ميكردند.
با استقرار شيوه حكومتداري مدرن نقش آنها بهعنوانِ فيصلدهنده منازعات و ستاننده حق مظلوم از بين رفت. لوطيان كه تا پيش از اين نقش اصلي را بازي ميكردند كمكم به نقش مكملي تبديل شدند كه خود هم بعضا مرعوب حكومت پليسي ميشدند. اين گذار را بهصورت واضح در دو فيلم مسعود كيميايي ميتوان مشاهده كرد، گذار از «داش آكل» به «قيصر» گذارِ از لوطياي است كه نقش پليس و نظمدهنده را دارد به لوطيمسلكي كه موازي با پليس حكومتي، در پي انتقامِ فردي است. اگر تراژدي داش آكل به دست «كاكارستم»، قدارهبندي مانند خودش كه از صفات عياري بيبهره است، رقم ميخورد؛ مرگ «قيصر» به دست ماموران دولتِ مقتدر و به بهانه برقراري نظم اتفاق ميافتد.
اگرچه دولت مقتدر در ذات خود اين ويژگي را دارد كه هر رقيبي را از ميان بردارد، اما جريان عياري داراي يك سابقه تاريخي است كه در حافظه اجتماعي ريشه دوانده است و بهراحتي ازميان نميروند. حتي برخورد سرسختانه و قهري با آن، ريشههاي اجتماعياش را قويتر هم خواهد كرد. دولت مقتدر در ايرانِ پساقجري، خيلي زود متوجه شد كه چگونه تهديدِ آنها را به فرصتي براي تثبيت اقتدار خود تبديل كند. نمونه بارز آن ورود شعبان جعفري (معروف به شعبون بيمخ) به منازعه ميان شاه و مصدق بود. جعفري كه اسم و رسمِ اسلافِ لوطياش را (حداقل در ظاهر) يدك ميكشيد، روزِ كودتاي 28 مرداد به همراه نوچههاي تحت فرمانش به نفع شاه و به زيانِ دولت مردمي مصدق به خيابان آمد تا يكي از عوامل اصلي رُعبِ طرفداران مصدق و از عملههاي استمرار حكومت مقتدر شاه تا 25 سال بعد باشد. اگرچه در سالهاي حكومت محمدرضاشاه، لوطيان ديگر در كارويژه قديم خود وجود نداشتند اما در قالبهاي ديگر كه به كلاه مخمليها و جاهلها شهرت يافته بودند به حيات خود در شكل و شمايل ديگري ادامه ميدادند. جريان فيلمفارسي هم كه بدون استثنا موضوع تمامي آنها، دوگانه متضاد ميان جاهل بامرام و جاهل بيمرام بود، حيات اين نوع زيستجهان را بهنحوي در ميان جامعه تضمين ميكرد. پس از انقلاب 57 و برقراري حكومتي مذهبي جاهلاني كه معمولا با آژانها و اصحاب قدرت رابطه خوبي داشتند و ميخوارگي يكي از مهمترين اركان زندگيشان بود، ديگر جايي نداشتند، بهخصوص در بحبوحه جنگ كه هيچ الگو و شخصيتي با رزمندگان قابل رقابت نبود. در حاشيه بودن آنها ادامه داشت و حتي به افرادي منفور در ادبيات عامه مردم هم تبديل شدند و با القابي منفي مانند لاط، اراذل و لمپن از آنها ياد ميشد. اما در چند سال اخير و به يمن شبكههاي اجتماعي مجازي وضعيت اين افراد متفاوت شده است و طرفداران بسياري پيدا كردهاند. اينكه شبكههاي اجتماعي (بهخصوص اينستاگرام) عامل گسترش اين سبك زندگي شدهاند يا تنها بازتابدهنده جرياني بودند كه در خفا پرطرفدار بودهاند و امروز فرصت ارائه خود را پيدا كردهاند بحثي ضروري و طولاني است.
اما مشخص است كه سياستهاي چند دهه اخير و گرداندنِ اراذل با حالتي تحقيرآميز در كوچه و محلهشان نتوانسته از اين سبك زندگي خشونتطلبانه كه هزينههاي بسياري بر گردن جامعه ميگذارد، جلوگيري كند. تنها ويژگي منحصر بهفردي كه امروزه براي يك فرد لات يا لمپن ميتوان قائل شد زور بازو و نترس بودن (شجاع بودن با نترسيدن متفاوت است، براي درك بهتر اين ميتوانيد به آراي ارسطو در باب فضيلت شجاعت رجوع كنيد) دربرابر مخاطرات است. حاصل اين دو ويژگي در بهترين نمايشاش چه چيزي ميتواند باشد؟ قمهكشي و مجروح شدن آدمي ديگر. صحنهاي كه براي هر انساني داراي رواني سالم يا نزديك به سالم، بسيار ناخوشايند و نابهنجار است. اما چه ميشود كه صاحب چنين نمايشهايي محبوب قلوب، سلطان، «سلبريتي» و «اثرگذار» (influencer) ميشود؟
نخست كه قصد نوشتن اين يادداشت را داشتم ميخواستم، حدود هشت عامل تاثيرگذار در شكلگيري اين پديده برشمرم. اما هرچه بيشتر مداقه كردم، ديدم كه فلان عامل در گرايش ما به سلبريتيهاي هنرمندنما هم مشترك است يا بهمان عامل، در گرايش ما به چند دلقك استانبولنشين مشترك. پس كدام عامل است كه اراذل فحاش قمهكش را براي ما اسطوره ميكند؟ وقتي جواني كه تحتتاثير تبعيضها، هيچ فرصتي براي رشد و حتي زندگي عادي خود پيدا نكرده و از ديگر سو شاهد است كه عاملان اين تبعيض در كنج عافيت نشستهاند، دچار حس واپسماندگي ميشود. ناخودآگاه چنين افرادي كه دسترسي به مرجع نخبه و نتيجتا قدرت تحليل وضعيت را ندارد بهسمت كساني ميرود كه در بازنماييهايشان خود را مقتدر و ياغي نشان دادهاند. در واقع سوژه تحقيرشده براي تسلا، خود را در قامت چنين فردي تصور ميكند؛ تصوري كه در فقدان خردورزي و راههاي مدني براي رسيدن به عدالت استوار ميشود.