پنج يا شش ساله بودم كه همراه پدرم براي تماشاي تمرين تيم پرسپوليس به ورزشگاه كارگران رفتم. از همان روزها مهر اين تيم و فوتبال به دلم نشست و به قامت اسم و رسم اسطورههاش قد كشيد. 20 سال از آن روزها گذشته. تاريخي كه هر روزش را پشت شيشه تلويزيون تماشا كردم. با بردش اشك شادي ريختم با باختش با غرور به رقيبان لبخند زدم و با حسرت بازي سرنوشت با پاي اسطورههايم را تماشا كردم.
اسطورههايي كه نشد بلند نامشان را فرياد بزنم تا صداي هواداريام را بشنوند. اسطورههايي كه هرگز نخواهند فهميد چقدر رفتنشان به تيم رقيب غمگينم كرد و چطور از دعوت شدنشان به تيمهاي مطرح دنيا مانند مادري كه به موفقيت فرزندش غره ميشود، غرق در غرور شدم. عقابها و جادوگرها رفتند و من همچنان چشم به قاب تلويزيون دوخته بودم. انگار هر آجر ورزشگاهي كه از آزادي فقط اسماش را يدك ميكشيد، مانعي بود براي رسيدن به يكي از بزرگترين و در عين حال سادهترين آرزوهايم؛ يعني تشويق كردن تيم محبوبم همراه با ديگر هواداران در ورزشگاه.
از زماني كه تاريخ و ساعت برگزاري فينال ليگ قهرمانان آسيا تعيين و مشخص شد پرسپوليس بايد براي قهرماني به جنگ كاشيما برود و زماني كه اخبار اجبار AFC براي حضوز زنان در ورزشگاه به گوشم رسيد، تب و تاب رفتن به استاديوم پر شورتر از هميشه در اعماق وجودم بيدار شد. ميدانستم كه اين بازي را از قاب تلويزيون تماشا نخواهم كرد!
اولين قدمي كه برداشتم اين بود كه به توصيه يكي از دوستانم براي ورود به ورزشگاه در سايت AFC ثبتنام كردم. البته AFC با يك خط جواب هر گونه احتمال حضور من در ورزشگاه را از طريق ايميلي رد كرد. با اينكه تقريبا مطمئن بودم با حضور من مخالفت ميشود اما ايميل AFC يكي از تلخترين ايميلهايي بود كه تا كنون دريافت كرده بودم. حس ميكردم همه جهان دست به دست هم دادهاند تا يكي از بديهيترين حقوق من را از چنگم درآورند.
يكي از دوستانم در جريان پيگيريهاي من قرار گرفت و شب قبل از بازي در تماسي كه با من داشت، گفت طي مذاكرهاي كه با يكي از مسوولان داشته، اسم من و دو نفر ديگر از دوستانم را براي حضور در ورزشگاه در ليستي كه نام همه زناني كه ميتوانستند در ورزشگاه حضور داشته باشند، قرار داده است.
صبح روز مسابقه به همراه دوستانم به در ورودي هتل المپيك رفتيم تا بعد از چك شدن مشخصاتمان وارد ورزشگاه شويم. اما متوجه شديم نام ما از ليست 10 صفحهاي خط خورده و در واقع اجازه حضور نداريم. در آن لحظه به تنها موضوعي كه فكر نميكرديم، بازگشت به خانه بود. انگار همه درهاي دنيا به جز درهاي ورزشگاه به رويم بسته بود و سكوهاي ورزشگاه تنها مأمن من تا پايان روز بود.
جلو در ورودي هتل چند نگهبان خانم و آقا ايستاده بودند و اگر اسم فردي در ليست بود بعد از ديدن كارت شناسايي فرد به محوطه هتل راهنمايياش ميكردند. يكي از نگهبانان آقا بسيار عصباني بود و اگر كسي بدون اجازه قدم از قدم برميداشت به شدت برخورد ميكرد. با اين حال بعد از مدتي ايستادن و بررسي شرايط كاملا مخفيانه از گوشه در گذشتيم و وارد محوطه شديم.
لحظات پر از استرس بود و ناخودآگاه منتظر بودم صداي قدمهاي نگهبان را بشنوم كه براي دستگيريام ميآيد! صدايي كه هرگز نشنيديم و درحالي كه جرات نداشتيم پشت سرمان را نگاه كنيم به انتهاي حياط رسيديم. در انتهاي حياط در كوچكتري قرار داشت و چند خانم و آقا مشخصات زنان را با دقت بيشتري با ليست چك ميكردند. اطراف در و سرتاسر حياط نردههاي بلند و با فاصله بسيار كم از هم قرار داشت. سرگردان شده بوديم. تنها راه عبورمان گذشتن از دري بود كه حداقل 10 نگهبان داشت. همه عرض حياط را طي كردم تا راهي براي پرش از روي نردهها پيدا كنم و درحالي كه حتي به كندن چمن و رد شدن از زير زمين هم فكر ميكردم، اتوبوس حامل هواداران زن و مرد ژاپني از كنارم گذشتند تا روي سكوهايي بنشينند كه در كشور من و سهم من است اما تا سن 27 سالگي حتي يك بار هم از نزديك نديده بودمشان!
بعد از گذشت حدود يك ساعت متوجه شديم چند اتوبوس در گوشه حياط ايستادهاند. يكي از اتوبوسها حامل هواداران ژاپني بود. تصميم به سوار شدن گرفتيم كه يك خانم ايراني كه روي صندلي جلو نشسته بود مانع ما شد. اتوبوسهاي بعدي خالي بود و حدود 10 دقيقه با چند راننده چانه زديم تا راضي شوند در انتهاي اتوبوس و كف زمين پنهانمان كنند تا از در آهني رد شويم.
در نهايت سوار يكي از اتوبوسها شديم و كف زمين نشستيم. از در آهني رد شديم اما وارد محوطهاي شديم كه پر از پليس بود. حس ميكردم مهاجري هستم كه ميخواهم به صورت قاچاق از مرز فرار كنم و همه پليسها اجازه تيراندازي به سمت من را دارند! در نهايت متوجه شديم ساير زنان را به پيست دوچرخهسواري منتقل كردند و راننده هم ما را جلو اين پيست پياده كرد و ما هم به ساير زنان پيوستيم.
حدود يك ساعت در اين پيست بوديم و مطلع شدم آقاياني كه نيم ساعت بود، وارد ورزشگاه شده بودند روي صندليهاي خود نشستهاند درحالي كه ساعت 4 عصر بود و ما از 11 صبح با بازي دزد و پليس باز هم پشت ميلههاي سر به فلك كشيده بوديم. حدود نيم ساعت پشت ميلهها ايستاديم و نگران از اينكه باز هم بخواهند مشخصات را با ليست چك كنند اما اين بار خبري از ليست نبود و نيم ساعت معطلي براي پيدا كردن خانمهايي بود كه زنان را بازرسي بدني كنند.
بعد از اينكه بازرسي بدني انجام شد، وارد تونل شماره دو شديم تا وارد ورزشگاه شويم. پا كه در تونل گذاشتم ناخودآگاه ميدويديم و از خوشحالي جيغ ميكشيديم. حالم عجيب بود. با هر قدمي كه به محوطه استاديوم نزديكتر ميشدم و جمعيت را ميديدم حس پرندهاي را داشتم كه هر لحظه بالهاي جديدي براي پرواز و اوج گرفتن پيدا ميكند. همزمان ميخنديدم، گريه ميكردم و همه دختراني را كه با من وارد ورزشگاه شده بودند بغل ميكردم و با هم ميچرخيديم.
تا يك ربع بعد از ورود مات و مبهوت از عظمت محوطه و جمعيت ايستاده بوديم. آنقدر گيج بوديم كه حتي نميتوانستيم تصميم بگيريم روي كدام صندلي بنشينيم! همان صندليهاي سفيد و كهنه ورزشگاه كه سنگيني حسرت نشستن بر آنها يك عمر روي دوشم سنگيني ميكرد اما بالاخره موفق شده بودم لمسشان كنم. بالاخره موفق شدم همراه با ديگر هواداران تيمم موج مكزيكي بروم و شعار بدهم و از تيمم گل بخواهم! ميتوانستم پرچم قرمزرنگ را تكان دهم و براي موقعيتهاي از دست رفته آه حسرت بكشم!
سكويي كه به زنان اختصاص داده بودند با فنس از مردها جدا شده بود اما حتي يك نگاه هم اذيتم نكرد. نه شعار بدي شنيدم نه متلك. موضوعي كه هميشه يكي از بهانههاي نبودنمان در ورزشگاه بود!
بعد از اتمام بازي با هجمه شديدي از سمت زنان مواجه شدم كه ميگفتند در حقشان خيانت كردم. درست است كه قرار بود اسمم در ليست ثبت شود اما در نهايت بدون گزينش رفتم. با اين حال به عقيده من اين اتفاق نوعي تابوشكني بود و هر قدمي كه در اين راستا برداشته ميشود از نظر من مقدس است. حتي اگر در ابتدا عدهاي براي شكستن آن «انتخاب» شوند.
امروز حدود 3 روز از ورودم به آزادي گذشته و هر لحظهاي كه ميگذرد، شيريني اين اتفاق بيشتر به جانم ميچسبد. اينكه بعد از 20 سال به آرزويت برسي شيرين نيست؟!