زخم نميزني به من
كه مبتلاترم كني
وجيهه قنبري
فرق نميكند چه روزي يا چه فصلي از سال باشد، دستهايمان سردتر از آن است كه دستهاي ديگري را بگيرد. كمتر لبخند ميزنيم و ماسك بيتفاوتي را روي صورتهايمان محكمتر ميكنيم. حصار تنهايي را چند قفله ميكنيم تا يادمان نرود، اين جوري راحتتر زندگي ميكنيم.
خيليهايمان پيامكها را روي صفحه تلفن تعقيب ميكنيم و چند ساعت بعد آن را ميخوانيم، نشان ميدهيم بيش از حد سرمان شلوغ است. خوشمان ميآيد پيامدهنده منتظر بماند. گاهي هم از صدقه سري امكانات شبكههاي اجتماعي ميفهمانيم كه پيامت را ديدهايم و خواندهايم اما دلمان نميخواهد جواب بدهيم. سكوت ميكنيم و بيشتر بازي «دنبالم بيا» راه مياندازيم. در «نه» گفتن ناتوانيم و در گفتن «دوستت دارم» ناتوانتر. خيليهايمان از احساساتمان بيخبر هستيم، خبردار هم باشيم نميتوانيم يا اصلا نميخواهيم آن را زندگي كنيم. حال احساسمان مثل درآمدمان، شغلمان و صدها چيز ديگر خوب نيست، يك جوري و يك جايي دفنش كردهايم كه اگر روزي بخواهيمش، بايد ماهها و شايد سالها بگرديم و معلوم هم نيست اين جستوجو
نتيجه بدهد.
اين داستان احوالات «مايي» است كه در جامعه در حال گذار از يكديگر گذر كردهايم. در حالي كه خودمان را سفت بغل كردهايم، در خيالمان در جستوجوي كسي هستيم كه بيايد و اين پيله سخت را بشكافد و بين ما و تنهاييمان جايي براي خودش باز كند. اين خيال اگر روزي تحقق پيدا كند باز هم او را از فاصلهاي دور، شايد همان صفحه تلفن بخواهيم. همين قدر كه بنويسد: «صبحت را با خواندن پيامم شروع كن، تنهاييات را با يادم پر كن...» و ما نشان دهيم «سين» شده كافي است.
مبتلايان تنهايي خودخواستهاي شدهايم كه نميدانيم احساسمان چه ميگويد و
چه ميخواهد.