وقتي براي اولينبار عليرضا رو ديدم يه پريساي شونزده ساله بودم. عليرضا هنوز بيستسالش نشده بود ولي الكي بهم گفت بيستودو سالشه. دوس داشت خودش رو بزرگتر نشون بده كه منو بيشتر تحت تاثير قرار بده. فهميدم دروغ ميگه، ولي قبل از اينكه فرصت پيدا كنم به دروغش فكر كنم، كار از كار گذشته بود. عاشقش شده بودم. تا وقتي درس عليرضا تموم شد و بعد رفت سربازي بهترين دوستهاي هم بوديم. يه هفته قبل از اينكه بره سربازي توي پاركي كه يه حوض با فرشته سنگي داشت و هميشه اونجا همديگهرو ميديديم، روي نيمكت چوبي خودمون نشستيم و درباره زندگي آيندهمون حرف زديم. عليرضا گفت: «فكر ميكني بهتره اول با هم ازدواج كنيم يا من برم سربازي؟»
- الان چه جوري با هم زندگي كنيم. من اگه دكتر نشم مامانم خودش رو ميكشه!
به هيچ نتيجهاي نرسيديم. بعد عليرضا رفت سربازي. عليرضا رو فرستادن اون سر ايران و ديگه نتونستيم همديگه رو ببينيم. دلمون ميخواست يه كاري بكنيم ولي هيچكاري نميتونستيم بكنيم، براي همين رابطهمون رو تموم كرديم. حالا من يه پريساي سيوشيشساله هستم و توي تمام اين سالها هر آدمي رو كه ديدم كنار عليرضا گذاشتم كه ببينم ميتونم واقعا دوستش داشته باشم؟! با خيليها رفتم همون پاركي كه براي آخرين بار با عليرضا رفته بوديم و روي همون نيمكت نشستيم و به فرشته سنگي وسط حوض نگاه كرديم و درباره همهچيز حرف زديم. براي چند نفرشون تعريف كرده بودم من وقتي شونزده سالم بود عاشق كسي بودم كه هميشه توي همين پارك همو ميديديم و براي اولين جشن تولدش هيچي پول نداشتم و مجبور شدم براش يه خميردندون بخرم. فرشته سنگي هميشه خم شده بود و به پاهاش نگاه ميكرد و وقتي فواره حوض رو باز ميكردن آب از روي سرش پايين ميريخت و طوري بود كه انگار داره گريه ميكنه، هيچكس متوجه اين موضوع نشده بود و منم به هيچكس چيزي نگفتم.
چند روز پيش يه پيام ناشناس برام اومد. جزو شمارههاي سيو شده توي گوشيم نبود. عكس پروفايلش يه مرد ميانسال بود با موهاي جوگندمي. فقط يه جمله نوشته بود: «تو همون دختري هستي كه فكر ميكرد فرشته توي حوض پارك گريه ميكنه؟»
عليرضا بود. هيچ شباهتي به پسر دروغگويي كه توي شونزدهسالگي عاشقش شدم، نداشت. عكسش رو بزرگ كردم و بادقت نگاه كردم. خودش بود ولي هيچ حسي توي دلم نبود. بعد ترسيدم. دقيقا نميفهميدم از چي دارم ميترسم. شايد از همه سالهايي كه بدون عليرضا گذشته بود و همه آدمهايي كه تلاش كرده بودم شبيه عليرضا ببينمشون تا بتونم دوسشون داشته باشم، در حالي كه عليرضاي واقعي فقط يه مرد ناشناس ميانسال معمولي بود كه هيچ حسي بهش نداشتم. عليرضا گفت: «ميشه يه بار ديگه همو ببينيم؟»
گفتم ببينيم. رفتيم همون پارك و همون جايي كه قبلا يه نيمكت چوبي بود، روي يه نيمكت بتني نشستيم. فرشته وسط حوض رو خيلي وقت بود برده بودن. عليرضا تعجب كرد كه چطور من خبر نداشتم اون يه مدت آدم خيلي معروفي شده بوده. اينبار دروغ نميگفت. واقعا يه مدت ترانهسراي معروفي شده بود كه خيلي از خوانندههاي معروف كارهاش رو توي كنسرتهاي لندن و دوبي و تفليس ميخوندن. حتي خودش هم چند تا ترانه خونده بود و يه مدت كلي هم گل كرده بود. منم بهش گفتم بالاخره مدرك دكترام رو گرفتم و دو تا فوقليسانس هم دارم و بزودي قراره عضو هياتعلمي دانشگاه بشم. مث يه زن و مرد معمولي كه سعي ميكنن در اولين ملاقات مدالهاي افتخار زندگيشون رو به هم نشون ميدن و اداي آدمهاي مهم رو درميارن و با ترفندهاي هزار بار امتحان شده، سعي ميكنن رو هم تاثير بذارن، سعي كرديم روي هم تاثير بذاريم. هردو آدمهايي ساده و احمق و پيش پا افتاده شده بوديم. عليرضا مثل پرنده گرمسيري نري كه مدام پرهاي سرخ سينهاش رو نشون ميده از موفقيتهاي بزرگ زندگيش تعريف ميكرد و من مثل پرنده مادهاي كه مدام اين طرف و اون طرف ميپره كه نشون بده پرهاي سرخ سينه پرنده نر خيلي هم براش مهم نيست، فقط سرم رو تكون ميدادم. گاهي هم شونههام رو بالا ميانداختم تا نشون بدم يه خانم دكتر و استاد دانشگاه اونقدر بيكار نيست كه موسيقي پاپ گوش بده و كار خوانندههاي عامهپسند رو دنبال كنه. تقريبا نيمساعت بعد ديگه هيچكدوم هيچحرفي براي گفتن به هم نداشتيم. ساكت نشسته بوديم و به جاي خالي فرشته سنگي وسط حوض نگاه ميكرديم. بعد يهو عليرضا گفت: «تا حالا هيچ هديهاي بهتر از اون خميردندوني كه تو بهم دادي توي زندگيم نگرفتم.»
سعي كردم نشون ندم كه تعجب كردم، ولي نتونستم. باتعجب نگاهش كردم. عليرضا باز هم دروغ نميگفت.
- ميدوني هيجانانگيزترين بخش شهرت برام چي بود، پريسا؟ تصوير اينكه تو يه جايي توي تاريكي قايم شدي و داري منو نگاه ميكني.
- ببخشيد تصوراتت رو خراب كردم.
عليرضا لبخند تلخي زد و گفت: «اولينبار تو منو ول كردي يا من تو رو؟»
فكر كردم ولي چيزي يادم نيومد. مث وقتي كه يهو توي تاريكي اتاق بيدار ميشي و حس ميكني كسي داره كنارت نفس ميكشه و يادت نمياد تو چراغ رو خاموش كردي يا اون، ولي به هر حال همه جا تاريكه. شونههام رو بالا انداختم و گفتم: «يادم نمياد. مهم هم نيست.»
بعد ديدم عليرضا يه جور ترسناكي داره نگام ميكنه. ميخواستم بپرسم چي شده ولي نتونستم. عليرضا گفت: «چقدر براي خودت زن قوياي شدي، پريسا!»
نميدونم چه چيز ناراحتكنندهاي توي اين جمله وجود داشت كه يهو احساس خشم كردم. اول فكر كردم عليرضا هم يكي از همون مردهاي خودخواه شده كه زنها رو فقط ضعيف و توسريخور و به عنوان كارگر آشپزخونه دوس دارن؛ اما ريشه دردم عميقتر از حرفها بود. اونقدر عميق كه توي تاريكي ذهنم گم شده بود و فقط گرماي خشمي رو كه از ته وجودم بالا مياومد، احساس ميكردم. اونقدر عصباني شده بودم كه يهو بدون اينكه فكر كرده باشم گفتم: «شايد به خاطر همه مردهاي خودخواهي باشه كه توي زندگيم اومدن و رفتن. وقتي هر كسي يه تيكه از وجودت رو ميكنه و با خودش ميبره بايد مراقب باشي يكم از تهمونده خودت براي خودت بمونه. بايد زن قوياي بشي.»
عليرضا با تاسف سرش رو تكون داد. خيلي پيرتر از سن واقعيش به نظر مياومد. يهو ياد دروغهاي احمقانهاش افتادم كه هميشه سعي ميكرد خودش رو چند سال بزرگتر به من نشون بده. ميدونستم چيزي كه گفتم چقدر ميتونه براي عليرضا دردناك باشه، ولي گفته بودم و راه برگشتي نبود. انگار وقتي داشتم اينو ميگفتم به همه مردهايي فكر ميكردم كه هر بار بهشون اعتماد كردم تنهام گذاشته بودن. به همه زنهاي احمقي فكر ميكردم كه توي اين سالها به زندگي عليرضا اومده بودن و به بهانه امضا گرفتن سعي ميكردن خودشون رو پرت كنن توي زندگيش و بعد به دوستهاشون پز بدن كه من اونقدر جذابم كه همچين مردي عاشقم شده. عليرضا به درخت بالاي سرش نگاه كرد و گفت: «آره؛ راست ميگي عزيزم. آدمهايي كه توي زندگيمون مياد. چه بد، چه خوب ما رو قويتر ميكنن. چون حتي اگه كاملا هم احمق باشن بازم باعث ميشن چيزهاي تازه ياد بگيري.»
عليرضا لبخند زده بود. مطمئنم توي زندگيم هيچوقت لبخندي به اين تلخي نديدم. عليرضا به درخت بالاي سرمون لبخند زده بود. شايد هم داشت پرندههايي رو كه لاي برگها بودن نگاه ميكرد. بعد برگشت و منو نگاه كرد.
- ولي عزيزم آدم نبايد زياد قوي بشه.
ميخواستم با صداي بلند سرش داد بزنم و بگم اصلا اينطوري نيست. اتفاقا آدم بايد اونقدر قوي بشه كه هيچكسي نتونه اون رو بشكنه، نتونه يه تيكه از وجودش رو بكنه و با خودش ببره. عليرضا به پرندهها خيره شده بود كه من نفهمم گريهاش گرفته. برخلاف انتظار خودم با صداي آروم فقط پرسيدم: «چرا عليرضا؟»
- چون آدم هر چقدر قويتر ميشه بينيازتر ميشه. هر چقدر هم كه بينيازتر ميشي بيشتر شبيه خدا ميشي. تنهاتر ميشي. آدم هر چقدر هم كه به خدا شبيهتر ميشه به مرگ نزديكتر ميشه. آدم فقط بايد وقتي خيلي قوي بشه كه ديگه آماده مردنه.
يادمه آخرين باري كه گريه كردم موقع تماشاي يه فيلم اسپانيايي بود. ديگه مدتها بود از هيچ واقعيت روزمرهاي گريهم نميگرفت؛ اما حالا نميتونستم به عليرضا نگاه كنم، چون مطمئن بودم منم گريهم ميگيره. براي همين منم به پرندههاي بالاي سرمون كه لاي برگها بودن نگاه كردم. گفتم: «ولي آدم هيچوقت آماده مردن نيست.»
- آره عزيزم. براي همين آدم نبايد خيلي قوي بشه. نبايد طوري بشه كه ديگه كسي نتونه قلبت رو بشكنه؛ چون اون وقت واقعا ميميري.
- پس شايد من خيلي وقته كه مردم.
- نه عزيزم. منظورم مرگ مجازي نيست پريسا، منظورم مرگ واقعيه. مث وقتي كه ميري دكتر و بهت ميگه يه غده خيلي مشكوك توي عكس راديولوژيت ديده شده. مث وقتي كه برميگردي خونه و به همه وسايلت نگاه ميكني و فكر ميكني بعد از تو كي قراره از اينها استفاده كنه.
مث فيلمي با دور تند كه تشكيل كريستالهاي يخ رو روي شيشههاي پنجره نشون ميده، احساس كردم چيزي توي دلم داره منجمد ميشه. با ترس سرم رو برگردوندم و عليرضا رو نگاه كردم. كاملا پير شده بود. نميتونستم جلوي فكري رو كه به ذهنم هجوم آورده بود، بگيرم. عليرضا خيلي ساده و طبيعي داشت ميمرد. حالا هردو داشتيم به جاي خالي فرشته سنگي وسط حوض نگاه ميكرديم. معلوم نبود كدوم آدم عوضي فرشته سنگي رو از اونجا برداشته. پرسيدم: «هنوزم ترانه ميگي عليرضا؟»
- نه عزيزم. الان چند ساله كه ديگه گذاشتم كنار. اين اواخر ديگه كسي ترانههامو نميخريد. منم گذاشتم كنار.
- چرا؟ تو كه اين همه محبوب بودي.
عليرضا جوابم رو نداد. به حوض قديمي خيره شده بود. گفت: «كاشكي اون فرشته سنگي هنوز سرجاش بود.»
- چرا ديگه ترانه نميگي؟
- چون ترانههام مردم رو فراري ميده.
- چرا مگه چيزهاي ترسناك مينويسي.
- نه؛ زماني كه معروف بودم هميشه از تنهايي و خيانت و بدبختيهاي زندگي و اينجور چيزها مينوشتم. مردهاي شكستخورده و زنهاي تنها. يه عالمه هم طرفدار داشتم ولي بعدش همه اينها به نظرم احمقانه اومد. شروع كردم درباره عشقهاي معمولي و روزمره نوشتن، درباره دوست داشتنهاي ساده و معمولي. ولي بعدش كمكم همه طرفدارهام فرار كردن.
- واقعا؟ اين چيزها كه خيلي قشنگه.
- نه عزيزم. بيشتر آدمها فقط درد رو ميخرن، لذت آدمها رو ميترسونه.
- واقعا؟
- آره. مردم براي درد پول ميدن نه لذت.
چيزي كه به ذهنم هجوم آورده بود و نميتونستم از دستش فرار كنم، بالاخره كار خودش رو كرد. يهو پرسيدم: «حال جسمي خودت چطوره عليرضا؟ مريض كه نيستي؟»
براي اولينبار از وقتي كنار هم روي اين نيمكت بتني نشسته بوديم درخشش شادي رو توي لبخند عليرضا ديدم. حالا دو تايي به هم خيره نگاه ميكرديم و ميفهميدم هرچي رو تا الان فكر كردم عليرضا فهميده.
- نترس عزيزم. هنوز آماده مردن نيستم. اصلا آمادگيش رو ندارم كه يه مرد قوي باشم.
نفس راحتي كشيدم و با خودم گفتم به جهنم كه فرشته سنگي رو بردن. عليرضا گفت: «ميايي بريم يه جا با هم آبميوه بخوريم؟»
با خوشحالي سرم رو تكون دادم. بلند شديم و راه افتاديم. وقتي داشتيم از كنار حوض خالي رد ميشديم عليرضا گفت: «گاهي آرزو ميكنم كاش با اين همه آدم توي زندگيم آشنا نميشدم.»
بطور عجيبي احساس ميكنم كه جمله بعديش چيه. انگار منم مث عليرضا ميتونم فكرهاي توي سرش رو ببينم. عليرضا ميخواد درباره خميردندون حرف بزنه. عليرضا گفت: «ميدوني عزيزم، عشق مثل خميردندون ميمونه. توي اوج خوشبختي يكي بهت هديه ميده. با لذت فشارش ميدي و يه عالمه خمير خوشبو از سرش ميزنه بيرون. اونقدر كيف ميكني كه هي دلت ميخواد فشارش بدي. هي دلت ميخواد با يه آدم تازه آشنا بشي. بعد ميبيني خميردندونت تموم شده و همين يه دونه رو براي همه زندگيت داشتي و نميشه دوباره پرش كرد. وقتي تموم شد بايد بندازيش دور.»
براي چند ثانيه همون احساس شونزده سالگيم توي دلم درخشيد. پريسايي كه دروغهاي عليرضا هيچ اهميتي براش نداره و همه عشق توي يه تيوپ پر خميردندون خلاصه ميشه. گفتم: «الان ته خميردندونت ديگه هيچي نمونده، عليرضا؟»
عليرضا خنديد و گفت: «هنوز اميدوارم يكم تهش مونده باشه. خيلي وقته نگهش داشتم براي روز مبادا. اگه مطئمن بشم تموم شده آماده مردن ميشم.»
گفتم: «به قول اون گوركنه توي كارتون رابينهود، امروز همون روز مباداست.»