اينجاست
زهره عواطفي حافظ
«اصلا من ديگه هيچ حرفي با تو ندارم.» فرستادم و گوشي را بيصدا كردم.
خاله افسر نشسته بود لبه تخت عزيز و انار دانه ميكرد. نگاهم رفت سمت حياط، وحيد اخم كرده و نشسته روي تخت ته حياط. با اين كارها ميخواهد امشب را كوفتم كند. ويززز... گوشي توي دستم ميلرزد. روي صفحه نوتيفيكيشن لينكداين آمده است. يكي اين موقع شب دارد در آنجا صفحه مرا ميجورد، مردم چه دل خوشي دارند به خدا.
صفحه گوشي دوباره روشن ميشود. وحيد در فيسبوكش يك پست گذاشته، حتما از خودش توي حياط سلفي گرفته كه چقدر تنهايي حالش خوب است. پستش لوود نميشود. داد ميزنم «خورهها يه كمي هم اينترنت بگذاريد به من برسه.»
صفحه باز ميشود. اسكرين شات صفحه لينكداين من است و زيرش نوشته: «همين ساعت، همين شب، چهار سال پيش عاشق اين فرشته شدم. همينجا در لينكداين.» بالاي پذيرايي كنار كپسول اكسيژن عزيز، بابا بزرگ نشسته و پيشانياش را تكيه داده به آرنجش كه روي عصايش بند است.
بايد لايكش ميكردم. نه اين هم يكجور منتكشي است ديگر، يادش رفته انگار حرفهاي امروز عصرش را...
بابا بزرگ آرام آرام ميآيد و با سر و صدا روي مبل دو نفره كنارم مينشيند. كلاه نخي سياهرنگ روي سرش را به رسم بچگيهايم روي سرم ميگذارد. به صفحه گوشيام نگاه ميكند. مطمئنم نميتواند بخواند.
«اون دسته مبل رو باز كن»
با من است. صفحه گوشي را روي دامنم برميگردانم.
«يه فال حافظ بگير بعد قشنگ و شمرده بخون ببينم.»
گلويم را صاف كردم.
«اي نسيم سحر...»
ابروهاي سفيد و پرپشتش را درهم فشرد و با صداي رساي هميشگياش داد زد: «گفتم قشنگ. !»
نفس عميقي كشيدم و خواندم: «اي نسيم سحر آرامگه يار كجاست؟»
صداي لخ لخ دمپايي پلاستيكي و بعد بسته شدن در اتاق. اين وحيد بود كه نفس نفس زنان داد ميزد اينجاست اينجاست و به زور خودش را روي دسته مبلم جا ميداد. چپ چپ نگاهش كردم.
چشمهاي گود رفته بابا بسته بود و به شعر گوش ميداد و ميدانستم اگر خواندنم را قطع كنم دادش به هوا ميرود. پس ادامه دادم «منزل آن مه عاشقكش عيار كجاست؟» و وحيد لودهتر از هميشه با دو دست مرا نشان ميداد و بيصدا ميگفت: «اينجاست اينجاست.» خاله افسر دست بلند كرد و همانطور كه لبهايش ميجنبيد به حمد خواندن اشاره كرد به لبش كه يعني من فاتحه هم خواندم. بعدي من. و من خواندم و خواندم تا رسيدم به «ساقي و مطرب و مي، جمله مهياست ولي/ عيش بييار مهيا نشود، يار كجاست؟»