يك تنهايي بزرگ
مريم بيرنگ
دوربين عكاسي يكي از بيرحمانهترين اختراعات بشر بود! اين جمله فيلسوفانه زاييده يكي از آن لحظههايي است كه هول و هراس خطهاي زير چشمم داشت دلم را بههم ميزند و هيچ رقمه نميتوانستم جلوي بزرگ شدن عدد روي كيك تولدم را بگيرم. امروز تمام بعدازظهر را خزيدم زير پتوي كركي آبي رنگم و قيافه مضحكم را در مناسبتهاي مختلف دوره كردم. تقريبا بيكم و كاست در تمامشان دچار همان دپرشن مناسبتي مرسومي بودم كه خيليها گرفتارش هستند. چشمهاي بيحالت، دلِ تنگ، لبخندهاي ماسيده و ذهن جستوجوگر براي يافتن حفرههاي عميق و تاريك زندگي از ملزومات تمام اين لحظهها بود.
قبل از جشن الفبا حسابي زار زده بودم كه تشديد با آن اداي بامزهاش روي كلمات، چرا جزء حروف الفبا نيست! عيدها معمولا از رنگ تخممرغها راضي نبودم، در تولدها ناراحت زمان از دست رفته بودم و يلداها هم كه معمولا فال درست و درماني نصيبم نميشد. حالا سي سال از آن روزها ميگذرد و من فهميدهام شايد اينها همه بهانههايي بود براي آن قيافه عبوس كه دلش تنهايي ميخواست. يك تنهايي بزرگ. البته نه اينكه فكر كنيد به مقدار كافي تنها نبودهام!
تك فرزند يك خانواده خلوت بودن، تنهايي را در ذات خود دارد اما مركز توجه بودن اين آدمها معمولا معادله را بههم ميريزد. من احتياج داشتم تنهايي را كه پدر و مادرم برايم درنظر گرفته بودند بزرگ و دست نخورده تجربه كنم. مثل همين الان كه سه ساعت است اينجا نشستهام و اين عكسها را زير و رو ميكنم و كسي نيست بگويد هنوز ناهار نخوردهاي، يا چايت سرد شد!
من از تمام روزها و شبهاي مهم گذشته عكس دارم؛ با لباسهاي مرتب، گلسرهاي قشنگ و ژستهاي تر و تميز. اما خاطرههايم تصويرهايي شبيه آن چيزي است كه وقتي كرال سينه ميروم بين سطح آب و هوا ميبينم؛ همانقدر گنگ و نفسگير. فكر ميكنم گاهي وقتها آدمها بايد تنهايي بزرگ خودشان را داشته باشند، از يك جايي شروع كنند به جمع كردن لحظهها، هيچ نگاه و لنزي تعقيبشان نكند و آنها با خيال راحت خودشان را آرشيو كنند تو آلبوم ذهنشان. لابهلاي تصويرهايي زنده مثل چرق چرق كردن هيزمها تو شومينه، وقتي زانوشان را بغل گرفتهاند و به جورابهاي پشميشان نگاه ميكنند. وقتي رنگ آتش صورتشان را روشن كرده و بوي سوختن چوبها هوا را پر كرده است.