ميرسد مژده گل؟
نازنين متيننيا
بگذاريد با ماجراي آخرين هفته پاييزم اين يادداشت را شروع كنم. با تصويري در راهروهاي پيچ در پيچ «شوراي حل اختلاف»؛ از اين اتاق به آن اتاق رفتن و مدام برگشتن به بيرون ساختمان براي كپي گرفتن از هر برگه و كاغذ. روال اداري جانفرسايي كه صبح يك روز باراني تهران، به قصد درخواست اجراي قانون شروع كردم. در آن راهروهاي تنگ، در ازدحام آدمهايي كه با هزار و يك مشكل به اميد گرهگشايي قانون، مشغول جروبحث با يكديگر و كارمندان خسته از اين بحثها هستند، رفتم و آمدم تا مالك خودرويي را پيدا كنم كه دو،سهشب پيشش با خودروي من تصادف كرد و بهجاي ايستادن براي رسيدن پليس 110 و تعيين خسارت و تقبل خسارت، فرار را برقرار ترجيح داد. از روزنامه بيرون آمده بودم و دقيقا در منطقهاي از خيابان ستارخان كه پر است از مغازههاي بستني، جگر و كباب تركي فروشي و رانندههاي بياحتياط كه دنبال جاي پارك، هر جاي خيابان ترمز ميكنند، پشت سر يك خودرو ترمز كردم. به فاصله سي ثانيه ضربهاي از پشتسر به ماشينم خورد. 5 پسر جوان در خودرو پشت سر بودند. راننده كه جوانتر از بقيه هم بود، به محض پياده شدن شروع كرد به داد و فرياد و وقتي ديد كه مصمم هستم پليس سر صحنه تصادف بيايد، فريادهايش را به سمت ترافيكي برد كه تصادف ايجاد كرده. توجه نكردم. پليس 110 را گرفتم و وقتي ديدم اوضاع آشفتهتر شده به مامور پشت خط گفتم عامل تصادف دعوا راه انداخته و قصد فرار دارد. مامور گفت صبر كنم و پيگيري ميكند. در همين فاصله ماشين گشت كلانتري رد شد و بيتفاوت به وضعيت پسرهاي جوان مشغول تذكر شد كه چون ترافيك ايجاد شده، بايد ماشينها را جابهجا كرد. توضيح دادم كه مقصر قصد فرار دارد. جواب داد: «حالا شما جابهجا كن.» چارهاي نداشتم، به محض نشستن توي ماشين و كنار كشيدن از صحنه تصادف، پسر جوان پايش را روي گاز گذاشت و رفت. من ماندم منتظر پليس. نيم ساعت بعد پليس آمد و يك اظهارنامه پر كرد كه به استناد آن بروم پيگيري. نه پرسيد كه پسرها چه وضعيتي داشتند و نه حتي اعلام جرمي شد. فردا صبحش در راهروهاي تنگ شوراي حل اختلاف، از اين اتاق به آن اتاق ميرفتم براي تشكيل پرونده. مدام دستگاه كارتخوان مقابلم ميگذاشتن تا براي واحد «ثبت»، «عريضهنويسي» و... پول بريزم و درخواست كنم كه مجرمي شناسايي و دستگير شود. تا بعدازظهر كه برسم به اتاق تشكيل پرونده و مسوول مربوطه پرونده را ببيند، نزديك به دويست هزار تومان خرج كردم. داشتم حساب و كتاب ميكردم اگر بيخيال اين پروسه شده بودم و از بيمه بدنه استفاده ميكردم، جريمه احتمالي بيمه سال آيندهام چقدر ميشود كه آقاي مسوول گفت بايد 300 هزار تومان ديگر براي كارشناسي پرونده بدهم. وقتي پرسيدم چرا من بايد نزديك به 500 هزار تومان خرج كنم تا يك مجرم را پيدا كنم، گفت همين است و بعدها، روزي كه بالاخره مجرم پيدا شود، ميتوانم در درخواست مطالبهام اين پولها را حساب كنم و او هم بايد بپردازد. پرسيدم اين پروسه چقدر طول ميكشد و جواب شنيدم كه بستگي به طرف دارد كه بخواهد اذيت كند يا نه و خسارتش را چطور بپردازد... طاقت نياوردم، ديگر نه توان مالي پيگيري داشتم و نه رواني. ميخواستم فقط از آن راهروها بيرون بيايم و فقط براي چند لحظه آن احساس و دست بستهگي كه دچارش شدم، از بين برود. آمدم بيرون. قرار شد اگر خواستم شكايت كنم شماره پروندهام فلان است و با پرداخت 300 هزار تومان، شكايت آغاز ميشود...
راستش تا الان كه اينها را روايت كردم هنوز تكليفم با اين پيگيري روشن نشده. ميخواستم شهروند خوبي باشم براي اجراي قانون و با پيگيري به شهروند ديگري بگويم كه نميتواند بيمسووليت و تعهد در اين شهر بچرخد و به بقيه آسيب و خسارت بزند و فرار كند. اما وقتي به ماجرايي فكر ميكنم كه بدوبدو دارد، خرج دارد و درنهايت هم ميتواند بينتيجه باشد، ناتواني و خشم مهمتر از پيگيري ميشود. ميدانم كه توانايياش را ندارم و ميدانم كه اگر اين پرونده به نتيجه نرسد احتمالا خشم، عصبانيت و نااميدي هم بيشتر از اين ميشود. سر دوراهي هستم كه خودم هيچ نقشي در آن نداشتم و ميدانم حداقل نصف آدمهايي كه آن روز در شوراي حل اختلاف ديدم، شرايط مشابه من را دارند. آدمهاي خسارتديدهاي كه به قانون پناه بردهاند تا شايد كورسوي اميدي در زندگيشان بدرخشد و از وضعيت عصبي گرفتار نجات پيدا كنند. آدمهايي كه احتمالا فردا شب وقتي يلدا را جشن ميگيرند و حافظ باز ميكنند، حتما يكي از نيتهايشان همان مشكلي است كه آنها را گرفتار كرده. احتمالا اين آدمها شبيه من در جمع خانوادگي و آشنايان قصهشان را تعريف ميكنند و دلداري ميگيرند كه «انشاءالله درست ميشود» يا «مردم بد شدهاند» و حرفهايي از اين دست. اما چند يلدا پشتسر هم بايد بگذرانيم تا غمها و نااميديهاي ما از جناب غريبههاي همشهري نباشد. از آدمهايي كه معناي مسووليت را ياد نگرفتهاند و هميشه به دنبال راه فرار هستند. از يلدا تا نوروز و از نوروز تا يلداي ديگر، چندبار بايد اين چرخه تكرار شود و بخواهيم «حولحالنافيالحسنحال» شود و فال بگيريم «ميرسد مژده گل بلبل خوشالحان را؟» و بعد برويم در شهر بچرخيم و خودمان هم بشويم مايه عذاب بقيه؟! ميگويم بايد از همين يلدا، چرخههاي معيوب را بشكنيم. از ما كه گذشت. براي نسلهاي بعدي كه قرار است در اين سرزمين زندگي كنند، شبيه اجدادمان به اميد رسيدن بهار اين زمستان را مسوولتر، اميدوارتر و همراه و همدلتر از هميشه سپري كنيم.