روز دوازدهم
شرمين نادري
در پسكوچههاي خيابان قائممقام، بين بابانوئلهايي كه خدا ميداند چرا عينك آفتابي دارند و مردمي كه گل و انار و عروسك ميخرند، برميخورم به يك آدمي كه چند سال است نديدهام. قدم سست ميكنم و نگاهش ميكنم كه چقدر عوض شده، موهايش سفيدند و صورتش يكجوري آمده پايين انگار آدمبرفي بزرگي باشد كه دارد آب ميشود، ميدانم كه اگر خوب توي يك آيينهاي، چيزي نگاه كنم، خودم همين وضع را دارم. بعد نميدانم چرا ترسان از روبهرو شدن با حجم سنگيني از خاطرات قديمي، قدمهايم را تند ميكنم و از خيابان ميگذرم و در يك مغازه را باز ميكنم و وارد ميشوم و تظاهر ميكنم كه دارم عروسكها و كارتپستالها و تزيينات درخت كريسمس را نگاه ميكنم. پشت سر من زنگوله بالاي در صدايي ميدهد و زني داخل ميشود و به زبان ارمني سوالي ميكند و صاحب مغازه هم زير لب جوابي ميدهد و باز صداي زنگوله ميآيد و اين بار من جلوتر از زن در خيابان ميدوم. همه درختهاي كريسمس و گل و بتهها و كارتپستالها پشت سرم، برق ميزنند و جلوي رويم خيابان بلندي است كه كوچههايش، كافههايش و بلوار بلند پردرختش را ميشناسم.
قدمهايم من را ميبرند انگار، پاهايم يك موجوداتي شدهاند مثل اسب كه دارند از خاطراتي كه پشت سرم مانده نجاتم ميدهند، دلم اما همراهم نيست، گمانم جايي توي خيابان از دستم افتاده، اين را به يكي ميگويم در كتابفروشي نشر ثالث و كتابفروش برميگردد و با خنده نگاهم ميكند و ميگويد خانم يلدا مبارك.
ميگويم آقا يلدا يك شب دراز و تاريك بوده، خيلي سياه و خيلي عجيب و قرار بوده با چراغاني و دورهم نشيني به سلامت رد شود.
ميگويد يعني تبريك نگويم؟
مي گويم بگو يلدات روشن، يلدات چراغاني، كه ميخندد و ميگويد چه بامزه و ميگذرد.
من هم با كتاب عاشقانه توي دستم كه كتابفروشي گفته به درد ميخورد، برميگردم به سمت پنجره و ميبينم همه آدمهاي پشت ويترين، همه آنها كه از خيابان كريمخان ميگذرند، شبيه هم هستند، با كمي موي سفيد و صورتي كه انگار در بعدازظهري پاييزي جلوي آفتاب كمرمق دارد ميرود كه آب شود.