سيب در خانه محمد پلنگ
فاطمه باباخاني
سي و اندي سال پيش زمستان با دوستانش به پناهگاه حيات وحش خوشييلاق براي شكار رفت. با اينكه پلنگ استتار خوبي دارد، اما برفي كه باريده بود ديدنش را براي محمد و گروه همراه آسان كرده بود. محمد ميگفت براي شكار قوچ و كل آمدهاند و بايد بيخيال پلنگ شوند اما يكي از همراهان دست پيش برد و با تفنگ شليك كرد. انگار كه درست خورده بود اما اثري از پلنگ نبود، باز محمد پيشنهاد كرد سريعتر منطقه را ترك كنند اما همراهان دستبردار نبودند و ميخواستند پلنگ زخمي را گير بيندازند، خودشان را بالا كشيدند تا به نقطه گم شدن پلنگ از ديدشان برسند، همين كه خم شدند چيزي در هوا به سمتشان جست زد. داستان كه به اينجا رسيد گردشگران نيمخيز شده بودند و چشمها بيآنكه پلك بزنند به محمدآقا دوخته شد. هر كدام سويي دويدند گروه يك طرف و محمد به سمتي ديگر. پلنگ بالاخره بايد يكي را انتخاب ميكرد و انتخاب يك نفر احتمالا به نظرش منطقيتر ميآمد كه محمد را انتخاب كرد. وزن بالايش را روي او انداخت و چنگ به قلوه پايش زد، محمد اما هوشيار بود، ماشه را كشيد و پلنگ زوزهكشان دور شد. خديجه خانم اينجاي داستان وارد ميشود، اينكه چطور وقتي محمد را تبدار با قاطر آوردند و چكمه را از پايش بيرون كشيدند به تمامي از خون پر شده بود. خديجه خانم تعريف كرد كه 40 روز از شوهر تبدارش تيمارداري كرد و او در اين 40 روز 100 بار از شكار توبه كرده است. با اين حال محمد روبهراه كه شد دوباره سراغ شكار رفت و به محمد پلنگ معروف شد. خديجه خانم اما از زندگي كه با شكار گذشته چندان دلخوش نيست، ميگويد زندگي خوب نميگذرد وقتي مامور محيط زيست سر ميرسد، خانه را بازرسي ميكند و او بايد رد خون كه از گنجه بيرون زده را مخفي كند. اين روزها كه محمدآقا خانهاش را بازسازي كرده و از گردشگران پذيرايي ميكند، دل خديجه خانم قرصتر است، محيط زيستيها هم خوشحالند كه تعداد چهارپاهايي كه شكار ميشوند، كمتر شده. سفره يلدا روي كرسي خانه قديمي محمدآقا پهن است و در آن انواع خوراكيهاي محلي به چشم ميخورد؛ لبو و گزر (ترب سفيد) با دانههاي تفت داده شده (كنجد و گندم و...) خديجه خانم سيبها را هم در روزنامه براي اين شب پيچيده بوده را هم ميآورد و روي كرسي ميگذارد. از پنجره چوبي اتاق دانههاي برف پيداست، شب يلداي امسال هم براي محمدآقا و خديجه خانم متفاوت است و هم گردشگراني كه اولينبار است مهمان خانه يك شكارچي ميشوند. از خلال همين تعاملات است كه تصورهاي ما عوض ميشود؛ از هيولاهايي كه از شكارچيان در ذهنمان ساختهايم.