سينما و كاهش تنشهاي اجتماعي و سياسي
صادق رضاييمنش
هگل فيلسوف ايدهآليست آلماني سه رسانه كلي براي بيان حقيقت قائل است. اين سه رسانه عبارتند از: هنر، دين و فلسفه. هنر عبارت است از بيان احساسي حقيقت، دين بيان تمثيلي آن و فلسفه بيان مفهومياش. هنر، دين و فلسفه سه وجه شناخت مطلق هستند. هنر يكي از آن سه واسطهاي است كه روح به وسيله آنها خودآگاهي خويش را احراز ميكند. هگل مدعي است هنر در مقام ميانجي شناخت، مادون فلسفه است. آنچه هنر از خلال ميانجيگري مبهم و تيره حواس به يك نظر ميبيند، فلسفه به ميانجيگري روشن تفكر به تمام و كمال به نظاره مينشيند. هگل بر آن است كه هنر آيندهاي ندارد و در فرهنگ مدرن هيچ نقشي براي ايفا كردن نخواهد داشت. اين فيلسوف آلماني پيشبيني ميكرد بر اثر رشد و توسعه دستگاه مفهومي بشر نياز به هنر كمرنگتر خواهد شد. نظريهاي كه در محك واقعيت تاب مقاومت نداشته و به بوته فراموشي سپرده شده است. امروزه عكس آن به وقوع پيوسته؛ تفكر مفهومي به معناي سيستمي آن كه ميخواست همه امورات و مقدرات عالم را در يك دستگاه مفهومي بريزد، تخيلي مربوط به گذشته است. در ميان هنرهاي هفتگانه سينما به عنوان زبده هنرهاي پيشين رشدي شگرف داشته است. سينما در آغاز پديدهاي صرفا در حوزه تكنيك بود و بعدا به عنوان رسانهاي سرگرمكننده پاي به عرصه عمومي گذاشت. اين هنر نوظهور بعدا مورد استفاده دستگاههاي تبليغاتي حزب نازي قرار گرفت كه به موجب آن پاي سياست در حوزه هنر سينما باز شد. سياست همواره سعي داشته سينما را به خدمت اهداف خود درآورد. سياست و سينما هر دو نهادهايي اجتماعي و بخشي مهم از ساز و برگ ايدئولوژيك جامعه هستند. در نهايت بخش سياسي جوامع هسته سخت و هنر بخش نرم هر صورتبندي اجتماعي هستند. وابسته به اين نگرش كلي ميتوان روابط متنوعي بين سينما و سياست تعريف كرد. كاركرد سياست در جوامع موجود اين است كه به ياري سينما زور ستيزهاي اجتماعي را كه از ناهمگرايي منافع و عقايد ناشي ميشود، جلوگيري كند. همه انقلابات اجتماعي نيز بر اثر به اوج رسيدن اين ستيزها و شكافهاي طبقاتي به وقوع ميپيوندند. در نقطهاي از حيات اجتماعي اين شكافها آن قدر توسعه پيدا ميكنند كه اسطورههاي سياسي نميتوانند آن را تعديل و ساماندهي كنند، در نتيجه دستگاه دولتي و تمام ساز و برگ تبليغاتي آن بياعتبار ميشوند و مردم متوجه ميشوند كه پادشاه از پيش برهنه بوده است. سياست عرصه تلاطم و پريشاني است و يگانه علت پريشاني اين است كه سياست ميخواهد جمع اضداد كند. از طرفي هرگونه فروپاشي و پريشاني ناگهاني امر سياسي ميتواند تبعات ناگواري براي حوزه تمدني ما داشته باشد. نقش اصلي مردان بزرگ در هنر و سياست اين است كه اين آلام و زخمهاي اجتماعي را كه ظاهرا در جوامع طبقاتي موجود نميتوانند، درمان شوند مرهم گذاشته و به ترميم آن بپردازند. هر اثر سينمايي كه در جهت كم كردن تخاصمات اجتماعي و آشتي ملي گام بردارد ولو آنكه مستقيما سياسي نباشد در اين تقسيمبندي سياسي و هر نوع سينمايي كه به تكرار مكررات گذشته آن هم به شيوهاي يك طرفه مبادرت كند، سينمايي برانداز در معناي سياسي است، زيرا سياست اساسا هنر كنترل و تعديل تخاصمات اجتماعي است. اگر اتحاد سياست و سينما در جهت پيش گفته باشد، پيوندي مبارك و سودبخش به لحاظ اجتماعي است. در غير اين صورت سياست از سينما بهمثابه ابزاري براي تعميق ايدئولوژيك استفاده خواهد كرد و بيتوجه به آتشفشانهاي زير پوست جامعه به استقبال توفانهاي خردكننده خواهد رفت. ضرورت اين پيوند برآمده از اين تز كلي است كه با استناد به فلسفه سياسي هگل سياست عرصه وحدت و يكپارچگي است. روياي سياسي هگل براي رسيدن به امر سياسي يكپارچه و بدون خلل و فرج امروزه ابطال شده است. در زير لايه كليت واحد و يكپارچهاي به نام سياست همواره اقيانوسي از تضادهاي منافعي و گفتماني لانه كرده است كه به فراخور مناسبات نظم موجود از خودآگاه اجتماعي پس زده شدهاند. سينما محملي است كه اين تضادها به دور از ونداليسم و خشونت گفتمانهاي رقيب ديده و مورد ارزيابي نقادانه قرار گيرند. به نظر نگارنده اهالي سياست ايران بايد به شيوهاي منظم و به دور از هياهو اجازه بيان گفتمانهاي رقيب را در سينما داده و صرفا به ساخت فيلمهاي سفارشي دلخوش نباشند كه به ظاهر فيلمهايي انقلابي اما در باطن امر راستايي براندازانه را دنبال ميكنند. در اين ميان تاريخ ايران و انقلاب اسلامي مشحون از رخدادهاي سياسي و اجتماعي بزرگ و تاثيرگذاري است كه اگر به شيوه هوشمندانه و دلسوزانه بر پرده سينما به تصوير كشيده شود، سهم بسزايي در كاهش تنشهاي سياسي و اجتماعي خواهد داشت.