زندهاي در نقش مردگان
صدرالدين كاظمي
هوا، هنوز گرگ و ميش بود. تك و تنها، دم در ايستاده بود و انتظار ميكشيد. مهمانانش، تك و توك ميآمدند و سرك ميكشيدند و خودي نشان ميدادند. چشمهاي خاكستري خرمايياش برق ميزد. صورتش گل انداخته بود. دستهايش گرم گرم بود. خنده از لبهايش محو نميشد. زنده بود. حيات داشت. نفس ميكشيد و به صف طويل مردگاني كه به تماشاي تابلوي پهلواني و يا آرزوهاي سركوب شده خود آمده بودند، خيرمقدم و خوشامد ميگفت.
مردهها، اما با چشمهايي كه روح و برق نداشت، با صورتهاي كبود و سرد، با دستهاي يخ زده و با لبخندهايي مصنوعي كه روي صورتها ماسيده بود، افقي رژه ميرفتند و سينهخيز، كشانكشان، تقلا ميكردند، زودتر از ديگري، به آن منبع انرژي، به آن تابلوي پهلواني، به آنكه ايستاده و گرم بود و نفس ميكشيد، به او كه لبخند ميزد و چال روي گونه زيباترش ميكرد، چنگ بزنند تا شايد، خود را از سرماي حقارت و نااميدي و پوچي نجات دهند.
مردهها كه دلخوشند حداقل سالي يك روز مشق زندگي و زنده بودن كنند، در صفي طويل به درازاي 51 سال، اداي زندهها را در ميآوردند و او كه زنده بود و نفس ميكشيد و دستهاي گرمي داشت، به خواست ديگران، نقش مردهاي را بازي ميكرد كه 51 سال پيش، قلبش را برداشت و به آسمان فرار كرد.
تك و توك موجودات زندهاي كه در صف طويل مردگان جاگرفته و فرق زنده و مرده، گرما و سرما، پهلواني و ناپهلواني، آزادگي و زبوني را ميفهميدند، حاضرند شهادت دهند كه آن نازنين موجود زنده به گور شده، آن مهربان در خاك خفته، 51 سال است انتظار ميكشد تا همه را به فرقهاي مرده و زنده واقف سازد، اما غير از شعار، نمايش، رنگ عوض كردن و ... نتيجهاي نميگيرد.
سياهي شب، سرخي آفتاب را ميبلعيد، مردهها، سينهخيز، كشانكشان، ميرفتند تا دوباره اداي زندگي و زندهها را درآورند و او كه زنده بود و گرم بود و لبخند ميزد تك و تنها دوباره در قبر خوابيد و دوباره به انتظار نشست.
باغ با جمله درختان ز خزان خشك شدند. ز چه باغي تو؟
كه همچون گلتر ميخندي
سالروز پرواز آسماني سلطان قلبها، تختي بزرگ گرامي باد.