نو شريعتي و چند پرسش
گذر از دكتر؟
رحيم محمدي
اخيرا در شبكههاي اجتماعي پوستري با تصوير علي شريعتي منتشر شده كه عنوان اصلي آن «نوشريعتي» است. وقتي اين پوستر را ديدم، اولين پرسشي كه در ذهنم ايجاد شد، اين بود؛ نو شريعتي چيست؟ اين واژه «نو» چرا با اسم شريعتي همراه شده است؟ مگر شريعتي هم كهنه و نو دارد؟ اگر دارد، شريعتي كهنه چه مشكلي داشت كه شريعتي نو ميخواهد آن را بگشايد؟ يا برطرف كند؟
مقداري كه در اين تركيبِ جديد و در اين پرسشها فكر كردم، چنين به ذهنم آمد؛ شايد اين عنوان گرتهبرداري از تركيباتي چون «نو ماركسي» يا «نو كانتي» باشد كه در دنياي امروز سنتي براي خود شده است. اما داستان به اين سادگيها نيست، اگر امروز سنتي به اسم نو ماركسي نامگذاري شده است اين «عملِ ناميدن» يك اتفاق «پسيني» است. به چه معنا؟ يعني كساني به آراء ماركس و خوانش ارتدوكسي او نقدهاي دروني و بيروني وارد كردند به طوري كه عملا سخنان و نظرات آنان در سنت مرسومِ ماركسي نميگنجيد، اينان به تدريج بحثها و نقدها و خوانشهاي خود را توسعه دادند و اشخاص بيشتري اين خوانش نو و رويكرد انتقادي را ادامه دادند و بدون آنكه از پيش با همديگر همدستي كرده باشند، سنتي جديد پديد آوردند كه بعدها ناظران بيروني مجموعه كوششهاي آنان را تحت عنوان «نو ماركسي» نامگذاري كردند. اما پرسشي كه در اينجا پديد ميآيد، اين است كه؛ آيا پيرامون مباحث و گفتارهاي شريعتي هم، چنين اتفاقي افتاده است؟ اگر بله، چه كساني و در كجا شريعتي نخستين را خوانش انتقادي كردند و در بيرون از سنت نخستين با يك دستگاه معرفتي- نظري بديل، نظرات و انتقادات جديدي آفريدند كه ما امروز مجموعه كوششهاي آنان را به عنوان نو شريعتي نامگذاري كنيم. اگر چنين كوششهايي بوده باشد، مسلما نامي هم براي ناميدن آن پيدا خواهد شد، اگر نو شريعتي هم نباشد، نام مناسب ديگري خواهد بود. در غير اين صورت تركيب نو شريعتي نوعي همدستي و تبليغات است.
مطلب ديگري كه به ذهنم آمد، اين بود شايد خالقان واژه نو شريعتي درصدد نوعي احيا و بازآفريني شريعتي در زمانه كنوني برآمدهاند، يعني احساساتشان از فراموش شدن شريعتي جريحهدار است و ميخواهند به لطايفالحيل او را احيا كنند و نگذارند از يادها برود. اما توجه ندارند اين كار با همدستي و تبليغات شدني نيست. چون هر «لحظه تاريخي» و هر «شرايط اجتماعي» اقتضائات خاص خودش را دارد. به عبارت ديگر ما امروز با اين پرسش اساسي مواجه هستيم؛ نو شريعتي در چه لحظه تاريخي و در چه شرايط اجتماعي ممكن است؟
مطلب سومي كه به فكرم رسيد، اين بود شايد برگزاركنندگان سمپوزيوم نو شريعتي به احساس يا به تامل دريافتهاند؛ گويا شريعتي نخستين آن گونه كه در نوشتجات و گفتارها و كنشهاي خويش ظهور كرده بود، يك مشكلاتي دارد كه با «زمانه ما» ناسازگار است، يا به درد امروز نميخورد و حداقل بهتر است آن بخش از گفتارها و مباحثش كه با امروز سازگار است، برجسته شود و آن بخش ديگر كه مشكل توليد كرده و باز ميتواند مشكل ايجاد كند به قفسه كتابخانهها سپرده شود تا فراموش شود. به ديگر سخن در واژه نو شريعتي ناچارا نوعي «گذر از شريعتي» هم مكنون است يا حداقل اذعان ميگردد؛ «شريعتي نخستين» با زمانه كنوني نامناسب و ناسازگار است. گويي زمانه و مسائل ما، منطق گفتار شريعتي را پس ميزند. اگر اين دريافت نزديك به صحت باشد. ميتوان نتيجه گرفت، شريعتي نخستين محصور در زمان و فضايي بود كه ديگر دوره آن به سر آمده است. اين جمله به گمانم ميتواند جمله با اهميتي باشد. فيالمثل ما وقتي سخنرانيهاي «امت و امامت» شريعتي را ميخوانيم، اين احساس به ما دست ميدهد؛ ديگر زمانه اين نگاهها و حرفها و ترغيبها به سر آمده است و امروز ديگر اين نوع گفتارها و ترغيبها در ذهن و خاطر مردمان زمانه مسموع و مقبول نيست. در اينجاست كه ميتوان پرسيد؛ چه كساني سخن و عملشان در محدوده زمان و مكان خاص معنا و مقبوليت دارد و در زمان و مكان ديگر معنا و پذيرش خود را از دست ميدهد؟ گويا اين امر خصلت روشنفكران و اهل سياست و اهل عمل است و الا تاريخشناس و جامعهشناس و فيلسوف كه اهل نظر و اهل شناخت هستند، وضع ديگري دارند.
پس بهتر است، اندكي در اين دو پرسش بينديشيم كه مثلا؛ روشنفكر كيست؟ و جامعهشناس كيست؟
در دوره معاصر كه ما از آن به «تجدد ايراني» ياد ميكنيم، ما با گونههاي متنوعي از روشنفكران در ايران مواجه بودهايم كه ميتوان آنها را به صورت گذرا به شكل زير دستهبندي كرد: 1- منورالفكري آغازين و كلاسيك؛ 2- روشنفكر چپ؛ 3- ضدروشنفكري و روشنفكري ديني؛ 4- روشنفكري ادبي و هنري؛ 5- روشنفكري دانشگاهي يا روشنفكر علوم انساني. چهار گونه نخست، همگي تا سال ۱۳۵۷ و تا وقوع انقلاب اسلامي ظهور و نقشهاي خود را خوب يا بد ايفا كردند و آنان كساني چون؛ آخوندزاده و طالباف و محمدامين رسولزاده و تقي اراني و احسان طبري و انور خامهاي و احمد فرديد و جلال آلاحمد و علي شريعتي هستند. اما نوعِ اخير روشنفكري، پديده متفاوتي است كه پايگاه اجتماعي و معرفتي آن دانشگاه و علوم انساني است و در «پايان عصر روشنفكري» و پس از انقلاب ظهور كرده است. روشنفكري دانشگاهي به كلي از سنت روشنفكري عمومي پيش از انقلاب متفاوت است و در زماني ظهور كرد كه در اثر انقلاب، روشنفكري عمومي و ضدروشنفكري تجددستيز(اعم از چپ و سنتگرا) بيكاركرد شدند و روشنفكري ادبي و هنري نيز كه در مطبوعات و نهادهاي خصوصي و غيردولتي فعاليت ناچيزي داشت، چندان نتوانست در مقابل ايدئولوژي مسلط انقلابي و فشارهاي زمانه استوار بماند. در اين زمان بود كه گفتمانِ جديدي از روشنفكري از فضاي دانشگاه و علوم انساني سر برآورد و دانشهايي چون فلسفه و ادبيات و جامعهشناسي و حقوق و علم سياست، خاستگاه نوع جديدي از روشنفكري واقع شد. در اين زمان اساتيدي هم كه از دانشگاهها اخراج شده بودند در مكانهاي خصوصي و عمومي سخنراني كردند يا در موسسات غيردولتي پژوهش و تاليف انجام دادند يا در حاشيه دانشگاه و پارا آكادميها كلاس علوم انساني و فلسفه برگزار كردند و به توسعه روشنفكري دانشگاهي يا روشنفكري علوم انساني پرداختند.
اما آيا روشنفكري و جامعهشناسي يك چيز است؟ يا دو چيز متفاوت؟ در پاسخ بايد گفت؛ امروزه بسياري از پيروانِ روشنفكران و داستاننويسان و اهل رسانه و حتي برخي جامعهشناسان و تاريخنگاران در فهميدن تفاوت روشنفكري و جامعهشناسي دچار خطا هستند. اينان روشنفكري را به مثابه يك «نظامِ شناختي» تبيينكننده و توضيحدهنده تلقي ميكنند و در ذهن خود گفتارها و توضيحات روشنفكران را جايگزين توضيح آكادميك و نظامِ علمي دانشگاهي ميكنند؛ در حالي كه روشنفكران و فعالان اجتماعي و سياسي اساسا نميتوانند همانند يك مورخ دانشگاهي و جامعهشناس و فيلسوف، شارح و توضيح دهنده جامعه و وضعيت زمانه و مسائل اجتماعي در ساحت «انديشه مفهومي و نظري» باشند، چون توصيف و توضيح روشنفكرانه و ضدروشنفكرانه اساسا از موضع آگاهي ايدئولوژيك و سياسي است و اين توصيف و توضيحها اولا؛ «ناظر به عمل» هستند، ثانيا «متعهد به رسالت اجتماعي و سياسي»اند. از اين رو نميتوانند جايگزين فعاليت انديشهاي و مفهومي مستقل كه در آكادمي اتفاق ميافتد، باشند. به ديگر سخن روشنفكران و فعالان اجتماعي، خود بخشي از واقعه و عمل و بخشي از تغييرات و علل تغييرات هستند و آنان در حينِ عمل و مبارزه ميانديشند و سخن ميگويند و اجرا ميكنند و پيروان خود را ميشورانند تا راه عمل را بگشايند و تغيير ايجاد كنند يا جلو تغييري را بگيرند. اما جامعهشناس و دانشمند علوم انساني ميخواهد راه بسته شناخت و تفكر را بگشايد و توصيف و تبيين نظري- مفهومي از زمانه و شرايط و مسايل ارايه كند. پس اگرچه روشنفكران همواره توصيف و توضيحي از وقايع و امور و تغييرات ارايه ميكنند اما همان طور كه عرض كردم، اين كار آنان صرفا فكر كردن به عمل و معطوف به رسالت اجتماعي و اقناع پيروان در حين عمل و مبارزه است و آنان ميخواهند راه بسته عمل را بگشايند. به عبارت ديگر، توضيحات و گفتارهاي روشنفكري اساسا نميتواند به صورت مستقل و از موضع تئوريك و مفهومي توضيحدهنده و تبيينكننده وقايع و امور و مبارزات باشد. من حتي فكر ميكنم، روشنفكرانِ حوزه عمومي و سياسي كه در عرصه عمومي فعالاند و مورد توجه علاقهمندان و پيروان و مخاطبان خود هستند و در مقابل منتقدان و مخالفان خويش ميايستند، اينان اساسا نميتوانند به چارچوبهاي نهادي و عقلاني و علمي مقيد باشند و بايد از اين چارچوبها رها باشند تا بتوانند هم پاسخگوي انتظارات زمانه و تودهها و پيروان خود باشند و هم پاسخ منتقدين و مخالفين را بدهند. در نتيجه اين واقعيت اجبارا آنان را تودهگرا و آرزوپرور و خيالپرداز و شالودهشكن ميسازد. ما اگر به توصيف و توضيح روشنفكراني مثل جلال آلاحمد و علي شريعتي از زمانه و رسالت خودشان توجه كنيم به سهولت متوجه اين موضوع ميشويم. براي نمونه آلاحمد در زمانهاي كه ميزيست براي انجام رسالت و تعهد و مسووليت خود، فهمي اخلاقي از روشنفكري به هم زده بود. او به تبع احمد فرديد روشنفكري و دستاوردش را «غربزدگي» و فرنگيمابي ميدانست و روشنفكران جناح مقابل خود را جماعتي غربي و هُرهُري مسلك و عامل متروپل ميدانست كه ايران را «ولايت تابع ممالك غرب» كردهاند. از اين رو روشنفكران در ديد او جماعتي خائن و خودفروخته بودند. اما براي اينكه كار خود و هممسلكانش را موجه سازد و خدمت برشمارد، گفته است:«روشنفكر كسي است كه در هر آني به گردش امرِ مسلطِ خالي از انديشه معترض است. چون و چراكننده است، ناپذيرفتار است و به هيچ كس و هيچ جا سر نسپارنده است جز به نوعي عالم غيب به معني عامش، يعني به چيزي برتر از واقعيت موجود و ملموس كه او را راضي نميكند و به اين دليل است كه ميتوان روشنفكران را دنبالكننده راه پيغمبران خواند كه چون اكنون دوره ختم پيغمبري است.» (در خدمت و خيانت روشنفكران، ص: ۱۴۳) آن وقت او جامعه مطلوبِ اين دنبالكنندگان راه پيغمبران را جامعهاي «فارغ از اجبار حضور طبقات و حضور فقر و غنا و حضور استعمار و رسته از بندهاي طبقاتي و اخلاق بورژوا» دانسته است. (همان، ص:۱۸۷) چنانكه ميبينيم، اين گروه از روشنفكران پيرو كلمات مقدس ماركسيسم سياسي هستند و ماركس اگرچه غربي است اما الهام گرفتن از او «غربزدگي» به حساب نميآيد.
عضو پيوسته انجمن جامعهشناسي ايران
اخيرا در شبكههاي اجتماعي پوستري با تصوير علي شريعتي منتشر شده كه عنوان اصلي آن «نوشريعتي» است. وقتي اين پوستر را ديدم، اولين پرسشي كه در ذهنم ايجاد شد، اين بود؛ نو شريعتي چيست؟ اين واژه «نو» چرا با اسم شريعتي همراه شده است؟