اميركبير چهرهاي درخشان در دوراني تاريك
فريدون مجلسي
اكنون 200 سال از زماني ميگذرد كه ايران در جنگي بزرگ، گرجستان و بخشي از قفقاز را در جنگ با روسها از دست داد. قرارداد گلستان پس از شكست اصلاندوز براي ايرانيان اهانتآميز و غمبار بود. تصور ميكردند عباسميرزا كه سرداري دلير بود، بتواند آن شكست خفتبار را جبران كند و شاه عباس ديگري شود و آن عظمت افسانهاي را به ايران بازگرداند. اميركبير در آن زمان جواني بود كه ديوان دربار تبريز در خدمت ميرزا ابوالقاسم قائم مقام، وزير عباس ميرزا بود. ادعاها حاكي از آن است كه جنگ دوم ايران و روس بر خلاف ميل عباس ميرزا و قائم مقام رخ داد اما اسناد تاريخي حكايت از آن دارد كه گرچه تحريكات خياباني عليه روسها كه خواهان استرداد دختران اسير گرجي بودند كه برخي به كابين بزرگان ايراني درآمده بودند و با برانگيختن غيرت ايرانيان زمينهساز جنگ و انتقام شد اما عباس ميرزا و قائم مقام و حتي ميرزا تقي خان جوان آرزوي انتقام را در دل ميپروراندند. اتفاقا فتحعليشاه ناچار شد به فتاوي و اصرار آنان تن دهد و خود نيز در چمن سلطانيه حضور يافت و آنچه در توان كشور بود، عرضه و به ابراز بدبيني به سرانجام جنگ با آنان اتمام حجت كرد. ما در آن جنگ باختيم و ديگر رمقي براي ايران باقي نماند. دو سال بعد عباس ميرزا و فتحعليشاه به فاصله كم درگذشتند و در دوران سلطنت 14 ساله محمد شاه، ميرزا تقي خان كه اكنون اميرنظام بود، وزارت ناصرالدين ميرزا وليعهد نوجوان را در دربار تبريز برعهده داشت. ميرزا تقي خان كه دوران سخت جنگ را در خدمت عباس ميرزا و قائم مقام درك كرده بود از منويات عباس ميرزا آگاه بود كه راز شكست سربازان از جان گذشته ايراني را از ژوبر، سفير فرانسه پرسيده بود. ژوبر به برتري علمي و صنعتي و استراتژي اشاره كرده بود. عباس ميرزا نيز راهحل فوري را در اعزام دانشجويان به اروپا ديده و اقدام كرده بود.
وقتي ناصرالدين شاه در 18 سالگي همراه ميرزا تقيخان به تهران آمده و بر تخت نشست، ميرزا كه اكنون اميركبير شده و تازه 40 سالگي را پشت سر گذاشته بود، علاقه عباسميرزا را به از ميان برداشتن عقب ماندگي ايران به ياد داشت. او كه در زمان محمدشاه همراه با شاهزاده خسرو ميرزا براي پوزشخواهي از قتل گريبايدوف، سفير شاعر و متفرعن روس به سنپترزبورگ سفركرده و آن جهان اروپايي را به چشم ديده و سفرهايي هم در ماموريت سياسي به عثماني كرده بود ضمن سامان دادن به اوضاع اداري و نظامي كشور از راهحلي اصولي به عنوان پيشنياز توسعه براي درمان عقبماندگي غافل نماند. اين راهحل چيزي جز توسعه علمي و فرهنگي نبود و توسعه علمي نياز به آموزش در سطح گستردهتري داشت كه جاي اعزام دانشجو به اروپا را كه هزينه بيشتري هم داشت، بگيرد.
در نظر اميركبير دانشگاه يا دارالفنوني كه بتواند پاسخگوي نياز باشد بايد داراي 3 رشته اصلي ميبود: رشته نظام كه نيازهاي دفاعي كشور را به طور علمي برآورده كند، رشته طب كه بتواند مانند اروپا طب علمي را جانشين طب سنتي و آموزش دانشگاهي با معيارهاي جهاني را جانشين كارآموزي و شاگردانگي نزد پدر يا استاد كند و رشته مهندسي كه برآورنده نيازهاي عمراني و صنعتي مطابق اصول رياضي و علمي جديد باشد. ناصرالدين شاه و رجال ايران براي اجراي اين برنامه كاملا توجيه شده بودند به همين دليل وقتي متاسفانه اميركبير در توطئه رقبا گرفتار شد و به قتل رسيد، در حالي كه دارالفنون هنوز افتتاح نشده بود، در ادامه كار آن درنگ نشد و تا پايان سلطنت طولاني ناصرالدين شاه نيز توسعه آن ادامه يافت.
قتل اميركبير كه مديري جدي و سختگير و سازنده بود براي ايران زيانبخش بود. ايرانيان قتل او را نيز همانند قتل قائممقام ناشي از توطئه انگليسيها دانستند و داستانها ساخته و پرداخته شد. نميتوان درباره چنين اتهام يا توهمي داوري كرد. در همان زمان ميجي نيز در ژاپن اصلاحات خود را بيشتر در زمينه توسعه آموزشي آغاز كرد و ادامه يافت. اما در ايران موانع اجتماعي ديگري هم وجود داشت كه نگران اصلاحات آموزشي حتي در سطح ايجاد مدرسه رسمي يا آموزش دختران بودند. خصوصا آنكه تشنجات اجتماعي و فرقهاي مانند بابيه هم به وقوع پيوست و معلوم نيست اگر امير هم زنده ميماند تا چه اندازه در عمومي كردن آموزش توفيق مييافت. يا اگر او هم نميبود، راه توسعه علمي كه نيازي جدي بود و جايگزين كردن آموزش داخلي به جاي اعزام دانشجو به خارج به هر حال گشوده ميشد.
حدود نيم قرن طول كشيد تا رجال ايران به خصوص ميرزا نصرالله ناييني مشيرالدوله و فرزندش ميرزا حسينخان پيرنيا با وقوف به اهميت علوم انساني براي تكميل نظام آموزش عالي به تدريج مدارس عالي سياسي، حقوق و تجارت را پايهگذاري كردند؛ كه ميتوان آن را ادامه راهي دانست كه عباس ميرزا و قائم مقام و اميركبير آغازگر آن بودند. اميركبير رجلي كاردان و جدي و خدمتگزار بود اما رويارويي او با شاه قاجار مانند همه قربانيان استبداد، برايش هالهاي اسطورهاي نيز ايجاد كرده است. اميركبير هنگام مرگ فقط 44 سال داشت و معلوم نيست در صورت بقاي طولاني در قدرت تا چه اندازه ميتوانست در آن جامعه عقب مانده حركتي جدي ايجاد كند و داوري بعدي درباره او چگونه ميبود.