يك صندلي پلاستيكي كهنه، چند شاخه گلايل سفيد روي نشيمن صندلي، دو بنر تسليت نصب شده به كركرههاي فروافتاده آبميوهفروشي نبش ميدان، يك آگهي ترحيم، پنج قالب يخ گوني پيچ روي پل فلزي جوي عريض خيابان فلسطين كه لبههايش دوده بسته و آنقدر به دماي ميدان، خو گرفته كه تمام سطح قالبها، بلور بسته و ترد شده.... اينها، همه آن چيزي است كه اهل محل را ياد «مشقربون» مياندازد.
همينطور صدايش ميكردند؛ «مش قربون». قربانعلي چراغعلي؛ يخفروش ميدان فلسطين، ظهر شنبه رفت مسجد امام صادق(ع)؛ ضلع جنوبي ميدان، وضو گرفت و آمد كه كفشهايش را بكَنَد و پا به صحن بگذارد براي نماز ظهر و عصر كه سكته كرد و افتاد. كسبه، آمبولانس خبر كردند اما دير شده بود. قربانعلي چراغعلي، بعد از 64 سال يخفروشي نبش ميدان فلسطين، در جوار همان ميدان فوت كرد؛ در جوار همان ميداني كه محل كسبش بود و به گفته بعضي كسبه، خانه دومش بود و هر روز، طوري از پل امامزاده معصوم حركت ميكرد كه ساعت 7 صبح، برسد پاي پل فلزي و قالبهاي يخ را از يخفروش وانتداري تحويل بگيرد كه از كيلومتر هفت جاده مخصوص، فقط به خاطر «مش قربون» تا مركز شهر ميآمد. بعد از ظهر چهارشنبه، كمي مانده به ساعت دو و نيم و قبل از شروع مراسم ختمي كه به همت كسبه ميدان فلسطين براي كاسب صاحب حق آب و گل اين ميدان پرآوازه برگزار ميشد، اغلب رهگذراني كه از پيادهروي «فلسطين» پايين ميآمدند، به نبش ميدان كه ميرسيدند و بنرهاي تسليت را كه ميخواندند، واكنشي از بهت داشتند: «اِاِاِ مش قربونهها. فوت كرد، خدا رحمتش كنه .... ديدم دو، سه روزه صندليش خاليه. خدا بيامرزش .... بيچاره، مريض نبود كه. پس چرا ؟ ....اي روزگار. خدا رحمتت كنه پدرجان ....»
بعضي آدمها تاثير حضورشان همينطور است. آنقدر فضايي كه اشغال ميكنند، كوچك است و آنقدر بيصدا نفس ميكشند كه كسي، بودنشان را جدي نميگيرد. همان وسعت كوچكي كه اشغال ميكنند و زمزمه نامحسوسي از آمد و رفتشان، باقي مردم را عادت ميدهد به اينكه حضورشان را فراموش كنند. اما وقتي نيستند، وقتي ميميرند و صندليشان خالي ميماند، وقتي همان زمزمه نامحسوس، براي هميشه قطع ميشود، آدمها يك دفعه يادشان ميافتد كه «اينجا يه روزي يه نفر بود ... اسمش چي بود؟»
قربانعلي چراغعلي البته در اين حد براي اهالي محل تبديل به عادت نشده بود. كل محل، از راسته منشعب از خيابان بلوار تا خود ميدان فلسطين و حتي تا دو، سه كوچه پايينتر از ميدان هم او را ميشناختند. از همه كسبه محل، سابقهدارتر بود. همشهرياش كه كارمند «كتاب مرجع» بود و چند دقيقه قبل از مراسم ختم، از پلههاي كتابفروشي پايين آمد كه برود سمت مسجد، ميگفت «قربون» 64 سال گوشه همين ميدان يخ فروخت: «همين جا. نه يه قدم بالاتر. نه يه قدم پايينتر. هيچ دردي هم نداشت. به عمرش يه قرص هم نخورد.»
متولدين دهه30 و 40 كه در نيمه دوم دهه 50، محصل دبيرستانهاي مركز شهر و دانشجوي دانشگاه تهران بودند، خيلي خوب يادشان مانده كه ميدان فلسطين امروز و ميدان كاخ سابق، چه عرصه پرآوازهاي بوده براي جولان تمام اعتراضات خياباني كه از نيمههاي سال تحصيلي 57 – 56 شروع شد و تا 22 بهمن 1357 كش آمد و به سرانجام رسيد. خاطرات آن نسل، جمله به جمله، از شور و هيجان پهن شده در خيابان شمال به جنوبي تاثير گرفته كه در فاصله «بلوار اليزابت» تا «خيابان شاهرضا»، چند انشعاب به فرعيهاي منتهي به دانشگاه تهران داشت و به دليل وجود چند كافه و رستوران معروف در درازاي همين خيابان از جمله «كوچيني» و «كارتيه لاتن» و همينطور 4 دبيرستان پسرانه و دخترانه معروف تهران (مرجان، هشترودي، فردوسي، وليالله نصر) يكي از كانونهاي اصلي جدلهاي سياسي و اعتراضات خياباني و بلوغ انقلابي نسل نوجوان و جوان آن روز بود. اگر روايت همشهري قربانعلي درست باشد و «مش قربون»، 64 سال، كنج ضلع شمال غربي ميدان فلسطين يخ فروخته باشد، حالا بايد براي درگذشت مردي افسوس خورد كه بيترديد حافظه ناطق و مصور يكي از پرماجراترين خيابانهاي تهران در سالهاي 56 و 57 بود و همه آنچه را كه ديد و شنيد، با خود زير خاك برد.
قربانعلي چراغعلي كه بود و چه بود ؟
يك روستازاده ساده. زندگي يك يخ فروش 87 ساله چقدر افت و خيز دارد؟ تمام امواج زندگي روي صورتش پهن شده بود. همين قدر واضح و بدون رتوش. در يك عكس يادگاري ، همان عكسي كه براي آگهي ترحيم هم استفاده شده بود ، پيرمردي با چشم هاي پر از آرامش، به دوربين نگاه ميكند. لبخند ندارد. اما ترس و وهمي هم در اين اسباب صورت نيست. روستا را با خودش به كول كشيده بودو آورده بود تهران. به همين سادگي .
قربانعلي چراغعلي ، در سنين جواني و اوايل دهه 30، همراه برادرش از تويسركان آمدند تهران براي پيدا كردن كار. اول و به عادت اغلب مهاجران روستايي همان ايام، رفته بودند سراغ كارگري در ساختمانهاي در حال ساخت. ارديبهشت دو سال قبل، گزارشي از پيرمرد در يكي از روزنامههاي سراسري چاپ شد. گزارشگر، از زبان قربانعلي نوشته بود كه برادر بزرگتر، بعد از مدتي كارگري را رها كرده و زده به كار يخفروشي و برادر كوچكتر را هم تشويق كرده كه با هم شريك شوند. برادر بزرگتر، دو دكه ميخرد همان نبش ميدان كاخ و تا سالها، برادرها، در همان دكهها يخ ميفروختند. اوايل دهه 70 و بعد از فوت برادر بزرگتر، قربانعلي سهم برادر را هم ميخرد اما نيمههاي دهه 70 كه به دستور شهردار وقت تهران، پاي دكهها از پيادهروهاي پايتخت چيده ميشود، دكه قربانعلي را هم جمع ميكنند. قربانعلي ميماند و قالبهاي يخ وسط پيادهرو. كسبه ميدان يادشان ميآيد كه همان موقع، قربانعلي انگار كه اتفاقي نيفتاده، هر روز و مثل باقي روزهاي پيش از آن، ساعت هفت صبح خودش را ميرساند به ميدان كاخ و قالبهاي يخ را تحويل ميگرفت اما از همان دكه غصب شده، يك صندلي پلاستيكي و چند تكه گوني برداشته بود و قالبها را گوني پيچ ميكرد و با ورقهاي الوار و نئوپان قرضي، كنار پيادهرو، صحني مثل پيشخوان مغازه ميساخت و قالبهاي گوني پيچ را روي صفحات چوبي ميگذاشت. خودش هم مينشست روي صندلي پلاستيكي به انتظار مشتري. از همان موقع، قربانعلي شد يخفروش خياباني. زمستانها و تابستانها رفتند و آمدند و قربانعلي، هر روز ساعت هفت صبح مثل يك كارمند وظيفهشناس، پاي پل فلزي نبش ميدان فلسطين حاضر ايستاده بود تا از يخفروش وانتدار، سهميه روزانهاش را تحويل بگيرد. اين سالها، كاسبياش خراب بود. خانهها يخچالدار شده بود و كسي يخ فله نميخريد. مشتري دايمياش، مسجد و حسينيه؛ آن هم براي مناسبتهاي مذهبي مصادف با گرماي هوا بودند كه خنكاي يخ را به تن شربت نذري بزنند. به همان گزارشگر گفته بود كه درآمدش هم در اين سالها، از جنس يخ شده و ذره ذره آب رفته. قربانعلي هيچ حرفه ديگري نداشت. اصلا غير يخفروشي، كار ديگري بلد نبود. همين هم شد كه وقتي چند بار ماموران شهرداري منطقه، آمدند و خواستند بساط يخفروشياش را به بهانه سد معبر جمع كنند، قربانعلي داد و قال راه انداخت و كسبه محل باخبر شدند و با تهديد به كتككاري، ماموران شهرداري را فراري دادند و آنقدر از طريق شوراي محل و معتمدان و آقاي مسجد و وعاظ حسينيه پيگير شدند تا بالاخره شهردار منطقه تسليم شد و قول داد كه ديگر، مامورانش را سراغ مش قربان نميفرستد. همان وقتها، يك روز هم غلامعلي حداد عادل، راهي محل كارش بوده و از بخت قربانعلي، محل كار آقاي حدادعادل هم همان خانه قديمي با روكار اجر بهمني دو نبش آخرين كوچه قبل ميدان است كه درز ديوارش، فقط چند وجب با صندلي قربانعلي فاصله داشت. مديرعامل دانشنامه جهان اسلام، پاي بساط پيرمرد يخفروش ميآيد و جوياي روزگارش ميشود و بعد از شنيدن احوال ناخوش يخفروشي آن هم به شكل دستفروشي و آن هم زير تيغ تهديدهاي مكرر ماموران شهرداري، به رسم همسايگي دستخطي به قربانعلي ميدهد و تاكيد ميكند: «تا من زندهام و تا شما زندهاي، اين تكه از پيادهرو مال شما و قالبهاي يخ شماست.»
كمي از دو و نيم بعد از ظهر گذشته. صحن زنانه هنوز خلوت است. خانواده متوفي، بالاي صحن نشستهاند و در سكوت اشك ميريزند. چند صندلي هم كنار ديوار گذاشتهاند و خانمهاي ميانسال روي صندلي نشسته و قرآن ميخوانند. خانمها، اهالي محل هستند. هر روز قربانعلي را ميديدند و چند جملهاي حرف ميزدند و احوالش را ميپرسيدند. آن وقتهايي كه قطع برق، منطقهاي بوده، يكي از خانمها حتي دو باري هم از قربانعلي يخ خريده و بستههاي گوشت و مرغ يخزدهاش را از خراب شدن نجات داده. يكي از خانمها از امانتداري قربانعلي ميگويد. از اينكه يك بار بستهاي را در يكي از مغازههاي نبش ميدان جا گذاشته و مغازهدار، بسته را به قربانعلي سپرده كه به خانم برساند و خانم وقتي بسته را از قربانعلي تحويل ميگيرد، ميبيند كه حتي گرههاي كيسه پلاستيكي هم دست نخورده. خانمها، از خوش اخلاقي قربانعلي ميگويند. از اينكه مرد بيآزاري بود و در تمام اين سالها، نه كسي را رنجاند و نه كاري به كسي داشت. غبطه ميخورند به اينكه چه سعادتمند بوده كه با وضو رفته و بدون بيماري و درد رفته و سربار كسي نبوده. آقاي مسجد كه شروع به روضهخواني ميكند، صحن زنانه كمي شلوغ شده مجلس زنانه با روضهخواني آقاي مسجد در سوگ فرو ميرود و دو دختر جوان كه سياهپوش نيستند و دورتر از خانمهاي عزادار و ميانسال نشسته بودند، به آرامي از صحن خارج ميشوند.
«محل كارمون اينجاست. هر روز اين آقا رو ميديديم. حرفي هم نميزديم. حتي اسمش رو نميدونستيم. ولي پيرمرد خوبي بود. آگهي فوتش رو كه ديديم خيلي ناراحت شديم.»
از ايوان بالاسر صحن زنانه ميشود قسمت مردانه را هم ديد. صحن مردانه شلوغتر است. رديف جلو، صاحبان عزا نشستهاند؛ پسرها و دامادها. باقي مردها، كاسبان همان محل هستند كه سالها قربانعلي را ميديدند و ميشناختند. غلامعلي حداد عادل هم كنار صاحبان عزا نشسته و براي متوفي قرآن ميخواند....
روزنامهفروش نبش ميدان، بايد جاي نوه قربانعلي باشد. قربانعلي، كنار پاي او زمين افتاد.
«داشتيم كفشمون رو درميآورديم بريم نماز. يه دفعه افتاد. فقط گفتم آقا قربون، آقا قربون... بقيه مردا دويدن. يكي نبض مچش رو گرفت. سرش پايين بود. فهميدم چي شده. دلم نيومد وايسم. اومدم بيرون.»
چند وقت بود ميشناختيش؟
« من تازه چهار ماهه اومدم اينجا. ولي مش قربون از من روزنامه ميخريد. اينطوري با هم رفيق شده بوديم.»
بيرون مسجد، پسر يكي از كسبه، مثل صاحب اصلي عزا ايستاده و از مهمانان تشكر ميكند. ميگويد كه پدرش، دوستي 50 ساله با قربانعلي داشته؛ همان آبميوهفروشي نبش ميدان كه قربانعلي، صندلي پلاستيكياش را جلوي يكي از كركرههاي مغازهاش ميگذاشت و حالا به احترام از دستن رفتن رفيق 50ساله، هم هر دو كركره مغازه را بسته بود، هم، بنرهاي تسليت و آگهي ترحيم را به كركره مغازهاش زده بود. خانمي از اهالي محل، براي رضا؛ راننده تاكسي مقيم ميدان هم آز اخرين حرفهايش با قربانعلي ميگويد: «ظهر نون تافتون گرفته بودم. گفت خانم براتون بيارم اگه سنگينه. گفتم نه مش قربون. دستت درد نكنه. رفتم خونه. ميخواستم براي بچهها ساندويچ مرغ درست كنم. اول يك ساندويچ چاق و حسابي براي مش قربون درست كردم به دخترم گفتم براش ببره. دخترم رفت سر كوچه و برگشت گفت مامان مش قربون نيست. گفتم حتما تو درست نديدي، خودم ميرم. رفتم سر كوچه، صندليش خالي بود. رفتم سراغ داروخانه، از دكتر فتاحي پرسيدم مش قربون كجاست كه صندليش خاليه. دكتر مكث كرد، بعد گفت حالش بد شد بردنش بيمارستان. گفتم خب پس برميگرده. دكتر نگام كرد گفت، نه ديگه، برنميگرده.»