روز بيستم
شرمين نادري
هواي تهران كه صاف ميشود و مردم شهر كه خيابانهاي شلوغ را جا ميگذارند و به راههاي دور ميزنند، خوره ميافتد به جانم براي كشف كوره راهها و پسكوچههاي شهرم. راه ميافتم سمت ده ونك، خيابان شيخ بهايي را به سمت بالا گز ميكنم و از كوچه امامزاده وارد روستاي كوچكي ميشوم كه ديگر روستا نيست. ميپيچم سمت دكانهاي انتهاي خيابان و بعد حيران ميايستم و نگاه ميكنم به نوري كه از بالاي ديوارها ميريزد وسط كوچه، نه ديگر از آن كفاشي عتيقه ته خيابان خبري هست و نه چيزي از خرازي آقاي گودرزي مانده و نه بستنيفروشي هست كه بستنيهايش را توي يخدان كوچكش بياورد و بگذارد وسط ميدان. فقط خياطي آقاي بالودي را ميشناسم و تك و توكي مغازهداري كه تن دادهاند به نوسازي شهر. به ياد روزهاي مدرسه كنار جوب آب را ميگيرم تا برسم به خانه، كنار اين جوب چقدر دويدهام در كودكي و پيش خودم چقدر خيال كردهام كه اين آب، حتي زورش ميرسد كه كشتي نوح را هم تا دم خانه ما ببرد. جوبي كه حالا كمرمق و خزه گرفته ميرود و زورش حتي به شاخههاي باريك درختهاي توت باقيمانده از باغهاي بيتمام ونك هم نميرسد. اين را گمانم بلند گفتهام كه مردي ميگويد بله تمام شد آن باغها، كنار در سوپر علي آقا ايستاده كه نميدانم هنوز علي آقا دارد يا نه و شبيه ساكنين قديمي ونك نيست، يك رخوت و دلگرمياي دارد اما كه ميگويد اهل همين محل است. ميگويم: يادتان هست اين جوب چقدر آب داشت؟ كه جواب ميدهد: خانم جان زايندهرودش هم خشكشده، چه برسد به قنات ونك، بعد ميگويد: البته يادم نيست، من از وقتي آمدم همين آش بود و همين كاسه. بعد ميگويد گمشدهايد لابد كه ميگويم نه دارم ميروم سمت آن كوچه كه پارك دارد و ميشنوم كه ميخندد و ميگويد اگر پاركي مانده باشد. ميگويم مانده، مطمئنم كه مانده، ميدوم مثل بچگيها و از سربالايي كوچه بالا ميدوم و دست ميكشم به ديوارهاي گلي ديواري كه هنوز توي كوچه ايستاده و زير تير چراغ برق كجي كه سالهاست دارد كجتر و كجتر ميشود قدم سست ميكنم و رو به آخرين باقيماندههاي ده ونك ميگويم تو رو خدا نميريد، راز زيبايي شما را فقط آدمهاي پرسهزن تنها ميدانند و بس.