واقعه آسانسور
پريا درباني
كاپشن را روي دستم انداخته بودم، لپتاپ و بند و بساطش هم توي كوله سنگيني ميكرد. با عجله به سمت آسانسورِ مترو رفتم. نفر آخر بودم. اگر سوار ميشدم، بقيه به سختي ميافتادند و جايشان تنگ ميشد. تا آمدم به سمت پلهها بروم، خانمي گفت: «بيا دخترم. جا ميشي.» بقيه هم به تقلا افتادند و جمع و جور شدند. كوله را از دوشم پايين كشيدم و به سمتشان رفتم.
تا اينجاي ماجرا گفتن نداشت. اتفاقي است كه بارها براي من و شما افتاده. اما درست در همين لحظه، وقتي كه پايم را به قصد فاصله يك قدمي تا آسانسور، از زمين بلند كرده بودم، دنيا يكي از مسائل پيچيدهاش را برايم طرح كرد. بالاي سرم ايستاد و گفت: «حلش كن.»
دو سال پيش، همكاري داشتم كه مدتي در فرانسه زندگي كرده بود. يكبار كه با هم به ماموريتي رفته بوديم، وقتي از آسانسوري پياده شديم، سر تكان داد و گفت: «ايرانيها كي ميخوان ياد بگيرن كه توي آسانسور بايد رو به در ايستاد؟» آنجا بود كه فهميدم جهتِ ايستادن توي آسانسور آداب دارد.
از فلشبك به حالِ ماضي برگرديم. پام هنوز به زمين نرسيده بود. نگاهي به آدمهاي روبهروم انداختم. زن كيفش را تنگ به بغل گرفته بود. مردي با كلاه و باراني كرمرنگ، خودش را به ديوار آسانسور چسبانده بود. آقايي شكمش را تو داده بود، با يك دست دو لبه كتش را به هم رسانده بود و سرش را بالا گرفته بود. «حالا من بروم تو و پشت به اين آدمهايي كه جا برايم باز كردهاند، بايستم؟ پشتم را بكنم به اين خانمي كه موهاي جوگندمياش از زير روسري پيداست؟ بيادبي نيست؟» نگاه چپچپ همكارم به خاطرم آمد؛ «پس كي ما ايرانيها ميخواهيم ياد بگيريم؟»
يك آن مساله را حل كردم. تصميمم را گرفتم؛ «رو به در ميايستم و از پشتسريها عذرخواهي ميكنم.» اما همينكه توي آسانسور، پاهام كنار هم جفت شد، هر چه كردم، تن و بدنم سمت در نچرخيد. طاقضربي و شيريني برنجي و قيمه نذري و سعدي و بيدل و قالي و زعفران همگي شانههايم را
دو دستي چسبيدند و من را رو به افراد داخل آسانسور و پشت به در نگه داشتند. تلاش بيفايده بود. گفتم: «مرسي.» سرم را زير انداختم و خداخدا كردم كه آدمهاي توي اتاقك هم مثل من تجربه آسانسورسواري در اروپا را نداشته باشند.