اگر يك جامعه آماري تحصيلكرده فلسفي را فرض كنيم، تا نام ادموند هوسرل را برايشان بياوريم و از آنها درباب اين فيلسوف سخت فهم اروپايي- آلماني نظر و حرف بخواهيم؛ نيمي از متخصصان حوزه تفكر و انديشه فلسفي به آرامي و با ملاحظه كامل پا پس ميكشند و در نهايت كل آموزههاي خودشان در باب او را در چند جمله كلي خلاصهوار بيان ميكنند و تمام! بخش قابلتوجهي از نيمي ديگر به كلي سكوت ميكنند و حتي همان چند جمله كلي را نيز نميتوانند بيان كنند و ترجيح ميدهند تخصص مداري را پيشه كارشان كنند و اجازه بدهند متخصصان سخن از او و انديشههايش بزنند. درنهايت به چند نفر اين غائله منتهي ميشود. همان چند نفري كه از خيل جامعه آماري ما هوسرل را ميشناسند يا زمينههاي فكري او را هم مورد مداقه و نيز تأثيرات انديشههايش را تا عمق نگاه فلسفي امروز مورد واكاوي قرار دادهاند.
از اين رو است كه به جرأت ميتوان گفت ادموند هوسرل فيلسوفي سخت و خاصانديش نه تنها از براي غربيان كه بالطبع از براي ما است. هنوز در آلمان بنياد پديدارشناسي هوسرل مدعي است كه همه آثار اين فيلسوف پرنويس را نيز به چاپ نرسانده و براساس وعدهاي كه دادهاند بناست هر دو سال يكبار مجلدي از نوشتهها و يافتهها دربارهاش را به چاپ برسانند. با اين وجود است وقتي كه هنوز تكليف فلاسفه پديدار شناس مهد تفكر پديدارشناسي آلمان و اتريش با اين فيلسوف بزرگ مشخص نيست، چه ميتوان كرد و مدعا چگونه اقامه بايد كرد! بالاخص كه هنوز هم نگاه ما به سنت تفكر اروپايي- آلماني راهي بس دراز و پرفراز و نشيب را در پيش روي خود دارد.
پديدارشناسي هوسرل هم انطباق با معناي كلاسيك كلمه و هم سنتي جديد در درك كلمه
در اين ميان تنها چيزي كه حتي سطح پاييني خوانندگان متون فلسفي از اين فيلسوف ميدانند دستكم پديدارشناسي، پديدهشناسي، ايده پديدهشناسي از وي است. پديدار، بر اين مبنا و مبناي عام فلسفي چيزي است كه خود يا خودش را بر ما نشان ميدهد و عرضه ميكند. پديدهاي كه با وضوح كافي و وافي به قصد و منظور ادراك در برابر حواس يا صورت ديگر شناخت و حتي صورت وجداني ما ظاهر ميشود. از اين روي است كه به تعبير متأخران هوسرل حتي تا نزد مارتين هايدگر، پديدار چيزي فراتر از يك امر ظاهري است و عينيتي مشتمل بر امر ملموس يا مُدرك ما در تعلقات شناساييمان محسوب ميشود.
همين قاعده تعريفي كه خب بالطبع تعريف فلسفي بر مبناي شناختشناسي فلسفي محسوب ميشود وقتي به سمت علوم اجتماعي و جامعهشناسي سوق پيدا ميكند تعريفي خاص از اجتماع، پديده اجتماعي، فعل و كنش اجتماعي و نيز در قاعده كلي پديدارشناسي سياسي و امر سياسي ميدهد. در اصول جامعهشناسي، پديدار يك واقعيت اجتماعي است به هر شكل و صورتي كه ميخواهد باشد. از اين روي به محض درك چنين امري در ساحت اجتماعي، با توجه به مسلم بودنش براي همگان (آحاد افراد اجتماعي يا به تعبير بهتر كساني كه فرآيندهاي اجتماعي را درك ميكنند) عيني بودنش نيز از اين روي هم قابل شناسايي (ادراك) و هم قابل اطلاق ميشود.
جامعهشناسان پديدارشناس، ساختاري تازه متأثر از آموزههاي هوسرل
ماكس شلر در ميان فيلسوفان جامعهشناس كه به نوبه خود از قطبهاي اصلي اين مكتب جامعهشناسي قلمداد ميشود، معتقد است تا ارزشهاي جامعه شناخته نشوند، پديدههاي اجتماعي بالاخص انسان و روابط خاصي كه ذيل كنشگري اجتماعي انسان معنا قابل درك نخواهند بود. به اين معنا كه گويي شلر يك هدف و غايتي مهم و معتبر از براي تفكر پديدارشناسي قايل است كه اگر اين غايت و هدف اجتماعي كه همانا ارزش افعال اجتماعي هستند، تا وجود عيني و نيز به لحاظ ماتأخري در كنه افعال اجتماعي انسانها نباشند عملا پديدارشناسي اجتماعي محقق نشده است. از اين روي پديدارشناسي نهتنها به پيچيدگي، عمق معنا، تعدد ابعاد و افعال و ذهنيت اجتماعي، بلكه به كيفيت پديدههاي اجتماعي توجه مستقيم دارد؛ چهبسا براي فهم جوامع، تشكلهاي اجتماعي غايات كنشهاي معمول و مرسوم اجتماعي هم حضور و هم وجودش ضروري است.
هوسرل واژه ماهيت و ذات را اگرچه با برداشتي متفاوت با هرآنچه در سنت كلاسيك فلسفي پيش از خودش مطرح بوده است به كار ميبرد و همچون فلاسفه متافيزيكگرا به الزام در پي ذات و ماهيت فيالنفسه اجسام و پديدهها نبود در واقع به نوعي از خلأ ميان شناخت معرفت شناسانه و هستي شناسانه بهره ميبرد و بر اين منوال به قوام شكل و ماهيت پديدهها در نسبت با قوام آگاهي هم تمايل پيدا ميكند و هم به طريق روششناسي فلسفي خود دست مييابد. هنگامي كه براي انسان در مقام مُدرك غايي، آگاهي و ادراك حاصل ميشود، نوعي فعاليت و كنش نفساني- دروني بدون شك تحقق مييابد. به اين معنا كه تجربهها و رخدادهايي (صورت كلي حوادث) در نفس انسان پديد ميآيند. اين كنشها و رخدادها و نيز تجربهها به خودي خود آگاهي به شمار نميروند. (اين يكي از مهمترين اصول شناختشناسي هم نزد هوسرل است و هم نزد كانت) از اين رو، معناي آگاهي به طريقي تغيير پيدا ميكند كه از اين تغيير ميتوان فهم اجتماعي- سياسي پديدارشناسانه را نيز تغيير داد يا به بيان بهتر به عنوان يك اصل شناخت شده اجتماعي در ميان ساير نگرشها و تلقيهاي اجتماعي اقامه كرد. آگاهي از اين منظر عبارت است از التفات و توجه نفس به چيزي (امري) كه متعلق آگاهي و به اصطلاح، امري باشد كه با توجه به كيفيات و دواير فهم ذهني ما مورد شناخت يا شناسايي قرار ميگيرند. براين منوال اگر انسان فعاليتها و تجربههاي نفساني خود را با توجه ثانوي و مستقل مورد نظر قرار دهد، در اين صورت همين تجربهها متعلق شناسايي او قلمداد خواهند شد. اين تجربهها كه حالا پديدارهاي معرفتي به شمار ميروند، معنايي بسيار متكاملتري نسبت با كردارهاي صرف و رخدادهاي نفساني و رواني ما دارند.
لازمه اصل ياد شده اين است كه ميتوان واقعيتها و اشيا را از معاني جدا كرد. هر واقعيتي، خواه در جهان طبيعت رخ دهد يا در نفس و ذهن انسان، جزئي و متشخص است، در حالي كه معناها يا معاني؛ امركلي محسوب ميشوند. پس معناها همان ماهياتي هستند كه جنبه 1- كلي و 2- عمومي دارند.
پديدارشناسي فلسفي و سپس اجتماعي در مواجهه با انسان (فرد) و اجتماع
اينجا بايد اين نكته مطرح شود كه هوسرل، در باب «ايدههايي براي پديدارشناسي ناب و فلسفه پديدارشناسي شده» از شهود ذات نيز سخن گفته است، يعني پديدارشناسي در كل عبارت از تحليل وصفي ذاتها يا ساختهاي ايدهاي است.
براين مبنا ميتوان به اين نكته پي برد كه جامعهشناسان هنگامي كه مطالعه جوامع ابتدايي را مورد اهميت و ارزيابي قرار ميدادند، انسانهاي آن جوامع را وحشي يا غير عقلاني ميپنداشتند. اما زماني كه به ارزشها و نيز از دريچه همان ارزشهايي كه پيشتر به عنوان اساس ماتأخري در تفكر شلر عنوان شد نگريستند، پيچيدگي جوامع ابتدايي در تقابل با وجود فرهنگ به عنوان يكي از اصول اصلي شاكلههاي اساسي را مورد تصديق قرار دادند. اگر اين را سرآغاز يكي از اصيلترين بنيانهاي جامعهشناسي پديدهشناسي قرار دهيم در نهايت فرآيند شناختشناسي به نفي هر نوع پيش فرض، خرافه و تعصب در برخورد با پديدههاي اجتماعي خواهيم رسيد.
اگر اين نظرگاه را به عنوان يك اصل اوليه و اصولي معنامحور در اصطلاح علوم اجتماعي قرار بدهيم به الزام به دو نكته محوري و اساسي برخواهيم خورد. اول آنكه به اين دليل اصلي است كه جامعهشناسي مبتني و برآيند شده از پديدارشناسي هوسرلي را به زعم شلر و كارل مانهايم جامعهشناسي معرفتي ميتوان دانست. دوم آنكه هوسرل يك فيلسوف است. اگرچه نميتوان منكر نگاه اجتماعي فيلسوف به جامعه شد اما اصولي كه به عنوان تفكر پديدارشناسي اجتماعي، چيزي كه در فلسفه و علمالاجتماع مدنظر است، از انديشهها، روششناسي فكري و تعاملات فلسفي وي نشأت گرفته و شكل جامعهشناسي معرفتي و پديدارشناسانه را طرحريزي كرده است.
در بخش ديگري كه ميتواند نشان از الزامات فلسفي- اجتماعي داشته باشد، صورت نهايي پديدارشناسي هوسرل است كه سرنوشت عينيتگرايي را به مسالهاي اثباتي نه از حيث پوزيتيويستي بلكه به الزام به معناي همان اثبات محوري كه در كنه هر ادعاي علمي و فلسفي مدنظر ميتواند باشد؛ پيوند ميزند. امكان بسيار مهمي كه راه را به سوي هستيشناسي فهم هموار ميكند. شارحان هوسرل و تحليلگران مفهوم و ايده پديدهشناسي درونمايه اين مساله را كه فهم آن نيز صورت تازهاي در تفكر اروپايي محسوب ميشود را Lebenswelt ميدانند. واژهاي كه با كمي احتياط صرفا به عنوان فهم عميق ترجمهمحور از اين اصطلاح، «زيست جهان» ميتوان آن را خواند و تقرير كرد. آن هم دقيقا به اين معنا كه حد و غايتي از امري بالذات تجربي كه مقدم بر رابطه سوبژه و ابژه، در ساختار درك فلسفي و اجتماعي پس از و پيش از خود به اعتباري ميتواند داشته باشد. دركي جديد كه هم در كانت مورد شناخت جدي است، هم در فيلسوفان ماتأخر كانتي يا نئوكانتيها مورد اهميت و اعتبار است و از همه مهمتر به اعتبار بخش غالبي از متون فلسفي، به نوبه خود از مهمترين ارجاعات و مقدمات درك فلسفي و هرآنچه كه از فلسفه ميتواند در ساير رشتههاي علوم انساني تأثيرگذار باشد را درخود جاي داده است. وصف مستقيم پديدارهايي كه در تجربه بيواسطه آشكار ميشوند، پرهيز از فرو كاهش مفرط كه با ژرفنگري و امانتداري در شناخت ذات و ماهيت پديدارهاي تجربه منافات دارد، التفات و توجه ذهن داننده به متعلق و ابژه معرفت، و تعليق حكم يا حكم پرهيزي و بالاخره كشف ذات و ماهيت مشترك كه ميان همه پديدارهاي تجربه و فراسوي آنهاست، از ويژگيهاي رهيافت پديدارشناسانه است.
براين مبنا اگر فرض را براين بگذاريم كه، هوسرل پس از طرح ايده پديدارشناسي خود در اين سير فلسفي كه بخواهد هستيشناسي فهم را به جاي شناختشناسي به تفسير بكشد؛ با چه مقدمات و درعين حال چالشهايي مواجه ميشود، بايد گفت كه نقش ادموند هوسرل به عنوان فيلسوف طرحريز نظريه پديدارشناسي، در واقع در كل دوراني مورد اهميت فلسفي و حتي اجتماعي قرار ميگيرد كه غربيها از آن به عنوان عصر روشنگري البته دكارتي (ميانديشم پس هستم) تا دورهاي كه به پژوهشهاي فلسفي منطقي لودويگ ويتگنشتاين ميانجامد. به همين مقدار و ارزش ميتوان نهله جامعهشناسي معرفتي تا انبساط معني معرفت در مفهوم اجتماع هم از حيث امر و كنش اجتماعي و هم انطباق اصول شناختشناسي اجتماعي تا مرز ارزش و معنامحوري در جامعهشناسي مدرن (البته نه در عينيت اجتماعي بلكه در متون اجتماعي تأثير يافته از امور انضمامي مدرن) رديابي كرد.
سوژه و ابژه اما اينبار متعلقات تفكر هوسرل
نبايد ناديد انگاشت كه هوسرل با تعيين سوبژه يا ذهن، مانند موجودي هدفمند و غايت انديش و نه صرفا جزيي از طبيعت، شناخت انسان اجتماعي را براي خودش در حوزههاي دلالتي مكرر به عنوان امري متحد با (سوژه) و در شناخت سوژه هم معرفي كرد و هم از طريق جامعهشناسان متاثر از وي راهيابي و اشراف به اين نوع و نحوه شناخت هموار شد. اگرچه هوسرل در مقام صرفا فيلسوف پديدارشناس شايد فقط گونهاي از ايدهآليسم جديد اروپايي را مورد بازسازي قرار ميداد كه درنهايت امر به نئوكانتيها نزديك ميشد، اما ايدهآليسم منحصر بهفرد وي كه مبتني بر فروكاستنِ پديدارهاي جهان، در واقع در حكم فروكاستنِ مساله هستي به مساله معناي هستي است، به نوبه خود ميتواند شكلي فروكاسته شده از تفكر وي در حوزه اجتماعي تلقي شود كه از قضا از سوي ماكس شلر، توماس لوكمان و كارل مانهايم اين تنزل نه تنها صورت نگرفت بلكه به طرزي كاملا صحيح به اصطلاح جلوي آن گرفته شد. هوسرل در متدهاي پديدارشناسي خود روش تحويل و ارجاع را به كار گرفته است. به اين معني كه ابتدا فرآيند اعمال مقدمات شناخت پديدارشناسي درفرآيند شناخت پديدههاي هوسرلي اعمال ميشود؛ در واقع واقعيتهاي جهان به پديدار تبديل ميشوند؛ يا بهتر بگوييم، اينگونه متعلق شناخت قرار ميگيرند. در اين تحويل و ارجاع، ذهن ما از متعلق آگاهي به پيشفرضهاي آگاهي يا معاني كلي كه در ذهن است استفاده كرده و در نتيجه، ابژه يا متعلقآگاهي ما در مقام مدرك به پديدار و ذاتي كه مكشوف ذهن ماست تبديل ميشود.
جامعهشناسي پديداري و الگوهاي برگرفته از مدل پديدارشناسي
مباني جامعهشناسي معرفتگرايانه از حيث انطباق با نظريههاي رايج در دستگاه پديدارشناسي فلسفي حول محور سه اصل جدي هم خودش مورد ارزيابي نظري قرار ميگيرد و هم ميتواند تحولات اجتماعي را در قالب اين سه محور كلي بازيابي كند.
1- نخست پديدههاي اجتماعي هستند كه اغلب تحولات اجتماعي و تعاريف مقولههاي مهم آن نظير جنبشهاي اجتماعي، تعاريف و معاني طبقههاي اجتماعي و حتي طبقههايي كه براساس شكل خاص هر جامعهاي ميتوانند توليد شوند، دولتها، شهر و شهرنشيني و... .
2- دوم مباني پديدارشناسي شكلگيري نيروهاي اجتماعي جديد مانند كارگران، زنان، سرمايهداران و... كه در اغلب جوامع نقش بسزايي در توليد و بازتوليد مولفههاي اجتماعي در جوامع دارند.
3- سوم مفهوم خود جامعهشناسي به لحاظ معرفتي و نيز پرسشهايي كه همزمان با اين تحولات به وجود ميآيند. ميپردازد. چراكه نسبت جامعهشناسي از حيث معنا اطلاقي فلسفي در بدو پيدايش مفهوم بهطور كلي امري قابل تعريف مبتني بر عواملي ميتواند باشد كه پيشتر به آنها پرداخته بوديم.
شكل شناخت فلسفي جامعه و جامعهشناسي مبتني بر چنين اصولي اگرچه در همه جوامع ميتواند اشكال خاص به خود را داشته باشد و حول محور الگوهاي مورد نياز يا اصلي تشكيلدهنده خودش بچرخد، اما شكل جامعهشناسي معرفتي كه متأثر از آموزههاي پديدارشناسي ميتواند براي ما هم الگوي شناختي باشد و هم معرفتي در واقع الگوي بسيار بزرگ و غايتمندي است كه ميتوان با توسل به آن اشكال مختلف اجتماعات و پديدههاي اجتماعي را مورد شناخت و تحليل قرار داد و حتي آينده حركتهاي اجتماعي و اقدامات مدني را براساس آن مورد ارزيابيهاي جدي قرارداد. هوسرل چه آن موقع كه به مانند مرلوپنتي درصدد ارايه شناختي جديد از مفهوم فاعل شناسا بود، همان فاعل شناسايي كه درنهايت از ديد فلسفي ادعاي آگاهي و فاعليت دارد بهطوركلي اموري را كه به هيچ عنوان نميتوان برسر آنها به اشتراك نظر فكري و فلسفي رسيد را به كناري وا نهاد. از اين روي بود كه هوسرل براي دستيابي به فلسفه مدون و پايهدارش از فلسفه دكارت شروع كرد. چراكه به همان اندازه كه درمقام فيلسوف ميتوان به همهچيز شك كرد، جامعهشناسان متأثر از پديدهشناسي هم ميتوانند به همه ابعاد پديدار چه از حيث اصل اساسي در اجتماع و چه حتي امري كه بتوان آگاهي اجتماعي را روي آن سوار كرد نيز ميتوانند شكاكيتي را اقامه كنند كه آنقدر در بطن تاريخ فكر فلسفي و اجتماعي غربي ريشهدار شده كه بدون آن عملا هيچ چيزي مربوط به انسان خردمند نميتواند معنا داشته باشد. اشاره هوسرل از قضا به اينگونه از شناخت با استفاده از رهيافت برنتانو فيلسوف- روانشناسي كه تأثير بسيار مستقيمي در ضابطههاي فكري هوسرل داشت بود كه برمبناي ادراك و نمونههاي به يقين بدل شده او از انسانها «آگاهي امري است كه تنها زماني وجود دارد كه آگاهي به امري متصل باشد يا پيرامون شناخت مفهومي باشد، چرا كه آگاهي نميتواند در خودش و براي خودش وجود داشته باشد.» يعني تنها زماني آگاهي به وجود ميآيد كه چيزي بيرون از آن وجود داشته باشد. اين همان حيث التفاتي يا مطمح نظر اجتماعي ميتواند باشد كه باعث بروز و شيوع انديشههاي معرفتگرايانه (شناختشناسي) هوسرلي در ايدههاي اجتماعي باشد. ايدههايي كه هركدام در مقام و براي خود ميتوانند نمونهها و الگوهاي پديداري باشند كه در جامعه انساني هم جايگاه دارند و هم ميتوانند نبض اجتماعي را به قدرت اثربخشي تام و كمال برسانند. از اين حيث و برمبناي سه محوري كه پيشتر عنوان شد بيعلت يا گزافه نميتواند باشد كه گفت كه جنبشهاي فكري پيرامون شناختشناسي اجتماعي بالجمله از معرفتشناسي هوسرلي هم الهام گرفتهاند و هم وامدارش هستند.
فهرست منابع:
1- Husserl’s early phenomenology as a science of subjectivity. https: //www.nature.com/articles/palcomms201766
2-Alweiss L (2009) between internalize and externalism: Husserl’s account of intentionality. Inquiry; 52 (1): 53–78.
3-Murphy RT (1980) Husserl’s relation to British empiricism. The Southwestern Journal of Philosophy; 11 (3): 89–106
4- ايده پديدهشناسي ادموند هوسرل. عبدالكريم رشيديان. علمي فرهنگي.
5- مجله كلام اسلامي. پديدارشناسي ادموند هوسرل و هرمنوتيك. تابستان 1381. صص. 38-41
6-Interpretive Phenomenological Analysis (IPA) and the Ethics of Body and Place: Critical Methodological Reflections - 2014 - Human Studies: 15 -17.
ماكس شلر در ميان فيلسوفان جامعهشناس كه به نوبه خود از قطبهاي اصلي اين مكتب جامعهشناسي قلمداد ميشود، معتقد است تا ارزشهاي جامعه شناخته نشوند، پديدههاي اجتماعي بالاخص انسان و روابط خاصي كه ذيل كنشگري اجتماعي انسان معنا قابل درك نخواهند بود. به اين معنا كه گويي شلر يك هدف و غايتي مهم و معتبر از براي تفكر پديدارشناسي قايل است كه اگر اين غايت و هدف اجتماعي كه همانا ارزش افعال اجتماعي هستند، تا وجود عيني و نيز به لحاظ ماتأخري در كنه افعال اجتماعي انسانها نباشند عملا پديدارشناسي اجتماعي محقق نشده است.
هوسرل براي دستيابي به فلسفه مدون و پايدارش از فلسفه دكارت شروع كرد. چراكه به همان اندازه كه در مقام فيلسوف ميتوان به همهچيز شك كرد، جامعهشناسان متأثر از پديدهشناسي هم ميتوانند به همه ابعاد پديدار چه از حيث اصل اساسي در اجتماع و چه حتي امري كه بتوان آگاهي اجتماعي را برروي آن سوار كرد نيز ميتوانند شكاكيتي را اقامه كنند كه آنقدر در بطن تاريخ فكر فلسفي و اجتماعي غربي ريشهدار شده كه بدون آن عملا هيچ چيزي مربوط به انسان خردمند نميتواند معنا داشته باشد.