يادي از غلامحسين صدري افشار
سيدابوالحسن مختاباد
اول: يكي از دغدغههاي همه ما از زندگي ميزان و درجه رضايت از آن است. شايد گاه كه با خودمان تنها ميشويم و به دور و بر و كار و كارنامه خود نگاه ميكنيم، با خود ميانديشيم كه اين كارها را براي چه ميكنيم؟ اين همه دويدنها، حرصخوردنها، سعي و تلاشها و شببيداريها براي چيست؟ قطعا يك دليل آن اين است كه احساس رضايت خود از زندگي را افزايش دهيم. كسي با پول در آوردن از زندگي لذت ميبرد، ديگري با خريد مال و منال و تجارت، سومي با غوطهخوردن در زندگي دنيوي و... اما پرسش مهمي كه همه اين آدميان از هر طيف و طايفهاي با آن روبهرويند، اين است: آيا اين كارها به رضايت دروني منجر ميشود؟ اين پرسشي بود كه هميشه در كار روزنامهنگاري با آن مواجه بودم، براي همين يكي از دغدغههاي اصلي من در روبهرويي با بزرگاني از هر قبيله و قماشي، اين بود كه دريابم آيا آنها از زندگي راضياند و آيا اين رضايت بيروني است يا دروني؟
به ياد دارم از بزرگي پرسيدم شمايي كه اين همه در ترجمه چيرهدست هستيد چرا كتاب چنين كمتعداد ترجمه كردهايد و اين مسير را ادامه نميدهيد كه گفت: به خاطر اينكه اگر بخواهم هر كتابي را ترجمه كنم بايد از قيد خواندن حداقل 20 كتاب بگذرم و من عاشق كتاب خواندن هستم و از خواندن كتاب لذت ميبرم تا از ترجمه آن. من اين لذت معنوي را با هيچگونه شهرت و اعتباري تقسيم نخواهم كرد.
دوم: استاد زندهياد غلامحسين صدري افشار از همين دسته آدميان بود، يعني كاري ميكرد كه با طبعش همسان و هم آواز باشد و به قول ما اهالي موسيقي ناكوك نباشد، چون از ابتداي زندگي طبعي سليم داشت احساس رضايت داشت. عاشق نوشتن و خواندن بود. با همان بينايي محدودي كه داشت، بيش از هفت دهه خواند و نوشت و آموزاند و وقتي سر بر تراب خاك نهاد به گمانم يكي از راضيترين افرادي بود كه من در زندگيام توفيق ديدارشان را داشتم.
در دورهاي كه توفيق همكاري با انتشارات فرهنگ معاصر و آقايان داود موسايي و كيخسرو شاپوري نصيبم شد، او به همراه دو بانوي عاشق لغت و كلمه (نسرين و نسترن حكمي) در اتاقي روبهروي من كه با راهپلهاي از بخش دفتري اين انتشاراتي جدا ميشد، به كار گردآوري فرهنگ لغت فارسي سرگرم بودند.
هر از گاه و از روي كنجكاوي روزنامهنگارانه سركي به دفتر آنها ميكشيدم و ميديدم كه چگونه و با چه عشقي به زير و رو كردن انواع كتابها و فرهنگها سرگرمند تا عصاره آن را در فرهنگ خود (فرهنگ فارسي معاصر) به كار گيرند.
سوم: آنگونه كه برايم چندينبار تعريف كرد و بعدها در يك زندگينامه مختصر، مفيد و فراوان تاثير، در مجله نگاه نو نوشت، زندگياي پرمشقت داشت و با وجود فرصتهاي طلايي كه برايش ايجاد شده بود، اما رضايت خاطر را بر هر امكاني ترجيح ميداد.شايد مهمترين حادثه و موقعيتي كه در نوجواني براي خود ايجاد كرده بود، تنها به همان دليلي كه نارضايتي دروني بود، رها كرد و به پرورشگاهي بازگشت كه از امكانات اندكي برخوردار بود.ماجرا اينگونه بود كه در سال ۱۳۲۶ كه ۱۳ سال بيشتر نداشت، محمدرضا پهلوي به اروميه ميآيد و از پرورشگاهي كه غلامحسين در آن زندگي ميكرد، ديداري صورت ميدهد. صدري افشار كه دستي و ذوقي در سرودن شعر داشت، جلوي شاه شعر ميخواند و به چند پرسش شاه جوان با جسارت پاسخ ميدهد و همين شجاعت و تيزهوشي به مذاق شاه خوش ميآيد و به همراهان ميگويد كه او را به تهران بياورند و از خواهرش ميخواهد كه هر گونه مراقبتي را برايش فراهم كنند تا او بتواند ادامه تحصيل دهد. اما صدري افشار نوجوان آن همه امكانات را به كناري زده و دو ماه بعد خود ميخواهد كه به پرورشگاه بازگردد، چراكه حس ميكرد آنگونه كه بايد از اين نوع زندگي رضايت قلبي ندارد.يكي از مواردي كه قلب پيرمرد را به درد آورد، انتشار چاپ دوم ترجمه پنج جلدي مقدمه بر تاريخ علم جرج سارتن بود كه آقاي صدري افشار در قبل از انقلاب برگردان فارسي كرد و بعد از انقلاب و در سالهاي اوليه دهه ۸۰ منتشر شد.
در چاپ دوم ناشر اين كتاب بدون كسب اجازه از مترجم اثر مقدمهاي از دكتر علياكبر ولايتي را بر اين كتاب اضافه ميكند. مقدمهاي كه با اعتراض مرحوم صدري افشار روبهرو ميشود اگرچه راه به جايي نبرد. مرحوم صدري افشار سال قبل در همين روزها (۲۸ فروردين) و بعد از دو تا سه روز بيماري درگذشت تا به جامعه فرهنگي هم اعلام كند كه حتي مرگ هم از اين زندگي رضايت كامل داشت.
يادش گرامي باد كه به همراه دو بانوي باتجربه عرصه فرهنگنويسي و بعد از ۳۳ سال فرهنگي را انتشار دادند كه قطعا در تاريخ ادبيات ايران ماندگار خواهد شد.