قصهاي كه در دل شب و همراه با يك تصادف عجيب تمام ميشود
در تاريكي
دان تاسون
ترجمه و تحليل: شادمان شكروي
پانزده سالش بود. خيلي جوانتر از آنكه بتواند ماشين سوار شود اما نه خيلي جوانتر از آنكه بتواند كار كند. حداقل تابستان را كار كند. زماني كه آشپزخانه رستوران را تميز ميكرد معمولا نيمه شب شده بود. يك شب يكشنبه زماني كه كارش تمام شد سوار دوچرخهاش شد كه به خانه برود. صاحب رستوران كه بيحوصله و لاابالي با كليدهايش بازي ميكرد در حالي كه به دنبال او خارج ميشد، گفت: مراقب باش.
دوچرخهاش چراغ نداشت اما هيچ وقت هم به آن احتياجي پيدا نكرده بود. خانهاش كمتر از يك مايل با رستوران فاصله نداشت و هر پيچ و خم راه را از روي احساسش ميشناخت. اما آنچه احساسش به او نگفته بود، وجود يك راننده مست بود. ضمن اينكه صاحب رستوران هيچ وقت به اين نينديشيده بود كه به مراتب بيشتر از اينكه نوشيده بود بايد مينوشيد.
در سايتها داستانهايي كه از افراد نه چندان حرفهاي و نه چندان مشهور آورده ميشود، جستوجو ميكردم. بهطور طبيعي عمدتا داستانهايي بودند كه با ضربه نهايي و غافلگيري و حركت از ميانه و از اين نوع آموزههاي كارگاهي نوشته شده بودند. طوري كه بتوانند خواننده را براي لحظاتي كوتاه به كنجكاوي و انتظار بكشانند و بعد با گرهگشايي رضايت قلبي او را برانگيزند. به هر حال داستاني خوانده و براي لحظاتي سرگرم شده است. اما در ميان آنها داستانها (داستانكهايي) هم وجود داشت كه به ذهن تلنگر ميزد. چيزي وراي بازآفريني آموزههاي كارگاهي. از جمله همين داستان چشمم را گرفت. به نظرم داستان قابل تاملي آمد. اينطور تصور كردم كه اگر صرفا به شيوه داستانهاي حرفهاي و به نوعي كارگاهي كوتاه كوتاه زير صد كلمه قضاوت شود، كمي در حق نويسنده و اثر بيانصافي شده است. بد نديدم به عنوان يك نمونه تا حدي متمايز، براي خواننده فارسيزبان برگردان كنم.
خوب البته ارنست همينگوي را به اين سبب ميستاييم كه در داستانهاي گيرايي نظير تپههايي چون فيلهاي سفيد يا قطعات كوتاهي نظير شش وزير كابينه، از عبارات كوتاه، به ظاهر گذرا ولي تاثيرگذاري استفاده كرده است. در داستان تپههايي چون فيلهاي سفيد مرد به سالن انتظار ميرود و ميبيند همه مانند او دارند معقولانه انتظار ميكشند. معقولانه! و شايد همين عبارت معقولانه است كه به داستان وجاهت خاص داده است. اگر همينگوي نظير اين داستان (در تاريكي) را در آثار مجموعه نيك آدامز و ديگر آثار خود بازسازي ميكرد، ممكن بود البته كار را به تصادف مرگبار نكشاند، حتي ممكن بود كه صاحب كافه را راننده مست نكند و مستي را به راننده ديگري نسبت دهد اما قدر ضمن حفظ عنوان (در تاريكي با اشاره ايهامي به نيمه شب در داستان كه ژرفترين تاريكي است)، مسلم روي دو عبارت برجسته، درست مطابق همين داستان عمل ميكرد. يكي عبارت احساس كه به پسر مربوط است و ديگري انديشيدن كه به راننده مست يا همان صاحب كافه مربوط است. در توصيف يك جملهاي از پسر آمده است كه از روي احساس (در متن داستان از روي قلب) تمام مسير را ميشناسد. نيازي به چراغ براي دوچرخه ندارد. اما در توصيف صاحب كافه از عبارت انديشيدن استفاده شده است. صاحب كافه بايد ميانديشيد كه براي مست شدن نياز به اين دارد كه بيش از حدي كه بايد بنوشد. بلي. تعبير ظريفي است. صاحب كافه اگر هم قصد مستي داشت بايد تا به آن حد مست شود كه عقل (مشابه عبارت معقولانه همينگوي) را كنار بزند و احساس را جايگزين كند. در آن صورت او نيز مانند پسر، نه از روي عقل و استدلال و استقرا، بلكه از طريق احساس ناب، همه چيز را آنگونه ميديد كه بايد ببيند. اگر در داستان تصادفي روي داد نه به سبب آن بود كه يك راننده مست به يك دوچرخه سوار بيچراغ برخورد كرد. اين ظاهر قضيه است. بايد چنين گفت كه يك تجسم استدلال و استقرا به آنكه به حكم كودكي و سرشت ناب احساسي (از نوع سرشت شخصيتهاي كودك داستانهاي ج.د. سالينجر) به مراتب روشني دوچرخهاش خيره كنندهتر از آن است كه بايد باشد، تصادف كرده و البته فرجام اين تصادف هم مشخص است. همان كه در داستان تپههايي چون فيلهاي سفيد، دختر نامعقول (با سرشتي به نهايت احساسي و شهودي) را در برابر مرد معقول (با سرشتي به نهايت استدلالي و استقرايي) وادار به تسليم كرده است. همچنان كه در مواجهه دو وجه اكثريت و اقليت شخصيتهاي سالينجر ماجرا دقيقا به همين شكل است.
انديشه نابي است كه نويسنده همانند معماهاي ژاپني، بدون اشاره و رمزگشايي و در عين حال با كوهي از معما و رمز در داستان گنجانيده است. برايم بسيار تعجببرانگيز بود كه افرادي كه نظر خود را در مورد داستان گفته بودند، به فانتزيهايي اشاره كرده بودند كه واقعا عجيب مينمود. حداقل در يك مورد ميتوانستند به واژه عقلگرايانه و استدلالي صاحب كافه اشاره كنند (مراقب باش) . در اين صورت باز اميدوار كننده بود. به جاي آن، گفته بودند فرد مست چطور با كليدهايش اينطور بازي ميكند يا چطور ميتواند در مغازه را با كليد قفل كند و نظير اين. زماني كه به اين گونه اظهارنظرها برميخوري، به اين پي ميبري كه برخلاف تصور ابتدايي، ژرفانديشي و باريكبيني، كشف ظرايف و تحليلهاي عميق، كالايي نيست كه در غرب هم آنچنان كه بايد خبري از آن باشد. اين البته تاسفآور است اما اينكه باشند افرادي كه در جغرافياي ديگر، با همه مشكلات و محروميتها از چنين عمق ديدي برخوردار باشند، غروربرانگيز است. كمااينكه من اين داستان را براي افرادي خواندم و بودند معدودي كه به نكاتي كه پي برده بودم، اشاره كنند. البته زياد نبودند ولي بودند و اين غروربرانگيز بود.