در جستوجوي كتابي كه به درد يك گچكار ماهر بخورد
پازل
سعيد حسين نشتارودي
وقتي با من دست داد، اولين حسي كه دريافت كردم، خشكي پوست دستاش بود. بدون اينكه دستم رو ول كنه، گفت: من گچكارم، سفيدكاري ديوار و سقف، واسه همين دستم اينقدر خشك شده. مثل صحرا، درياچه اروميه و هزار جايي ديگه توي دنيا كه، سبز بود و الان خشك شده. گفتم: دستكش، كرم يا چيزي كه از اين وضعيت نجاتش بده امكانپذير نيست؟! خنديد و دستهاش رو توي جيبش مخفي كرد. شروع كرد به قدم زدن و تمام كتابها رو نگاه ميكرد. وقتي به حركت انگشتهاي مشتري روي شيرازه كتاب نگاه ميكنم، ميفهمم اون كتاب براش جالبه، عجيبه يا مزخرفه. دستهاش به هر چيزي بيميل بودن. گفتم: براي تو كتابي نداريم. با تعجب نگاهم كرد و به شوخي گفت: چون دستهام خشك هستن؟! دستم رو سمتش دراز كردم و گفتم: دوباره باهات دست ميدم تا بدوني مشكلي با خشكي دستهات ندارم. حالا با دستهايي گرهخورده در هم حرف ميزديم. از همهجا و همه چي حرف زد، شهرهايي كه به خاطر كار رفته، خونه آدمهاي عجيب و خيلي معروف، زن و بچهاش كه هر چند ماه يكبار اونا رو ميبينه... دستش رو از توي دستم بيرون كشيد و گفت: كف دستم رو ببين، تمام زندگي من مثل اين چروكهاست، توي هر خونه كوچيك بين اين خطها كلي خاطرهاس، كلي حرفِ، اما تكه تكه، مثل يه پازل كه نميشه كنار هم چيدش، دنياي من اينه، همچين كتابي داري بخونم، خودم رو جاي ديگهاي پيدا كنم.
حالا وقت فكر كردن من بود، وقتي كه زمان كند پيش ميرفت و هزار عنوان و قصه توي سرم شروع ميكردن به حرف زدن. گفتم به اين چند خط گوش كن: «نميتواند تشخيص دهد كه شي دارد تكان ميخورد يا نه. در نميخواهد بسته شود. اين تاريكي واقعا مجازات است. با زن تنها ميشود. از بس گرسنه است ديوار هم به نظرش خوشمزه ميآيد. موقع رد شدن رد گلوله را روي سنگفرش ميبيند. دستش به حالت غير عادي كاري انجام نميدهد. جرات نميكند بنشيند. خنده، خنده يك مرد است.» از حالت چشمانش فهميدم كه «پتر هاندكه» كارش را خوب انجام داده، داستان تا انتهاي مغز مرد سفر كرده. حالا كه دچار رمان شده بود گفتم: «فروشنده دورهگرد»، اسم كتاب همينه، هميشه جاهاي مختلف ميره، از اين سر تا اون سر شهر، چيزهايي ميبينه كه ما حواسمون بهش نيست. گفتم: يك كار جنايي، البته نه مثل اونهايي كه همه ماجرا رو با شليك يك گلوله تموم ميكنن، يك ماجراي جنايي كه شما بايد پازلها رو كنار هم بچيني، مثل كف دستت، والا از نتيجه خبري نيست. دستش را كرد توي پيراهن و كليد كوچكي را بيرون كشيد، گفت: حدس بزن؟! گفتم: صندوقچه خاطرات؟ كشوي مخفي؟ هرچي به ذهنم رسيد كه به كليد ربط داشت به صف كردم، او هم با يك نه خيال خودش را راحت كرد. اين كليد دست بنده، انداختم دور گردنم تا بتونم خودم رو نجات بدم، براي روزي كه نياز بشه. اگر ميتونستم زندگي ديگهاي انتخاب كنم، حتما در اون دزد يا شايد پليس ميشدم، نه يك بنا و گچكار. به من ميگن «اوسا عرب»، به خاطر تندي دستام و دقت چشمام، بيشتر مهندسها دنبالم ميان. به خاطر همين دست و چشم ميگم بايد دزد ميشدم. اما حالا… گفتم: خوبيه كتاب اينه كه براي چند ساعت خودت رو از ياد ميبري، تبديل به شخص ديگهاي ميشي، نه «اوسا عربي» كه هست، نه مهندسي، نه زن و بچهاي، حتي دستهاي ترك خورده. اينجا رو گوش كن اوسا: «اما ناگهان، شباهت به هر چيز ديگر از بين رفت و در انتهاي نگاه من با شكل و اندازههاي شناخته شده...//باقي ماند...و من// لگد خورده و...خشمگين...// بستند...// جنازهاي به آخرين بقعه… دستي كه به آيينه سيلي ميزند// با همهچيز در اطراف اردوگاه//البته//البته// زيرا اشيا پسمانده و رنجيده//البته// پنج حس طويل و خسته من// اين محبوبه بيعدالتي// ما ميدانستيم كه بيماريهاي ناشناختهاي با باد ميآيد».
فكر ميكنم زندگي مثل اين خطهاست، يكي دستش رو گذاشته روي تصوير زندگي و گاهي از لاي انگشتهاش ما جايي رو ميبينيم، ولي تا آخرش نميدونيم زندگي چيه؟! گچهاي جمع شده زير ناخون را خالي ميكرد، پودرهاي كوچك و رها شده از دست «اوسا» مثل گردههاي برف در هوا معلق و فرو ميريختن. گفت: يكجاهايي شبيه منه، اسم كتاب چي هست؟! گفتم: «فروشنده دورهگرد»، اون صندلي رو گوشه كتابفروشي ميبيني؟! صندلي منه، برو بشين و راحت شروع كن به خوندن. حواسم پرت زني شد كه با يك كاغذ يادداشت مابين قفسهها راه ميرفت، بعد از اينكه كاغذ را از دست زن گرفتم، نيم نگاهي به «اوسا عرب» كردم، مشغول بود، داشت كلمه به كلمه در داستان غرق ميشد.